۱۴۷. نباتی
سه شنبه قرار بود مهمان برسد و این برای ما وضعیت خاصی بود. دور از خانوادهها در شهرستان دیگری زندگی میکنیم و معمولا مهمان نداریم. زن قرار بود قرمه سبزی درست کند و این بزرگترین قرمه سبزی بود که در زندگیاش درست میکرد و حتی پادشاه هم در منزل نبود تا در زودپز را برایش باز و بسته کند. پیام دادم و برایش آرزوی موفقیت کردم و نوشتم استرس نداشته باشد و مطمئن باشد همه چیز خوب انجام میشود.
طبق معمولِ سه شنبهها کلاس اول کلاس خلوتی بود و کمی طول کشید تا بقیه دانشآموزان از راه برسند. وقتی رسیدند از آنجا که اصلا حوصلهی درس ندارند فوری درس را تمام کردم و بعد آنها شروع کردند به درس دادن. داشتند به پادشاه کبوتر بازی درس میدادند. این که چطور و از کجا میفهمند کبوتری خوب است، چطور آنها را عادت میدهند به خانهی خودشان و در نهایت چطور پرواز میکنند. همینطور اطلاعات مفیدی در مورد جوجه کشی از این نوع پرنده داشتند که به نظرم جالب بود. بعد هم پیشنهاد دادند به آنها نمره بدهم و نفری یک کبوتر چاق و چله برای پادشاه بیاورند. حیف که دههی کبوترهای نامهبر گذشته و پادشاه در دربار از تکنولوژیهای به روز اشتفاده میکند واگرنه میشد چندتایی بگیرم و راهی ممالک اطراف کنم. بگذریم.
به خانه که رسیدم از راه پله بوی قرمهسبزی مشخص بود و متوجه شدم زن موفق شده. پدر و مادر و برادرش آمده بودند. همان احوالپرسیهای معمول را انجام دادیم و بعد زن سفره چید. قرمهسبزی بسیار خوشمزه شده بود و همه تعریف کردند و پادشاه از این خوشحال بود که از قبل چشم چرخوانده بود و فهمیده بود دست کم برای فردا هم قرمهسبزی باقی میماند. عصر بعد از این که مطابق معمول این جمعهای خانوادگی کمی تحولات منطقه را تحلیلی کردیم با برادرزن و زن رفتیم بیرون. زن دوست داشت بازار این شهرستان را به برادرش نشان دهد و پادشاه هم همراه شد تا آدرس بدهد. تازه فهمیدم ماشینهای چند میلیاردی هم مثل همان ماشین ما راه میروند و امکان پرواز یا غیب شدن یا شلیک موشک به ماشینهای توی ترافیک ندارند. تازه این نوع ماشینهای گران بسیار هم خودشان را میگیرند و خیال میکنند کارهای هستند در حالی که ماشین ما با آدم کلی صحبت میکند و اهل بگو بخند است. پادشاه اگر قرار باشد روزی ماشین گرانی بخرد دست کم سفارش میدهد روی آن موشک نصب کنند تا مثل ماشین آن مردک اتوکشیده یعنی جیمز باند هر زمان نیاز بود یکی را توی ترافیک بترکاند و پرتاب کند روی هوا. یا مثلا کنارش یک مسلسل داشته باشد برای رعیتهایی که خیلی آرام از خیابان رد میشوند و اصلا حتی نگاه نمیکنند ماشین از کجا میآید به سمت آنها. توی یک پاساژ از پله برقی که میآمدیم پایین پشت سرم سه تا دختر بچهی کوچک و فندقی ایستاده بودند همه حدود ۴ یا ۵ ساله، یکیشان چشمهای نباتی داشت و لبخند شیرین، به آنها لبخند زدم. کمی توی بازار چرخیدیم و باز کمی با دانشآموزان پراکنده در سطح شهر گفتگو کردم تا تمام شد و برگشتیم به خانه.
شب زود بعد از شام رفتم توی اتاق تا بخوابم. زن ماند تا بعد از مدتها با برادر و مادرش خلوت کند. این نوع گفتگویهای خانوادگی را دوست دارم. توی فکرهای خودم کمی دور زدم و نفهمیدم کی خوابم برد. قبل از خواب به این فکر میکردم که اگر تیم محبوبم در این زمستان انکونکو را بفروشد و جایش گیوکرش را بخرد نور علی نور میشود. این مردک فرانسوی از وقتی به تیم ما آمده خورده و خوابیده و هیچوقت آن چیزی که ما میخواستیم نشد قبل از فروش میدهم فراشان دربار یک دست حسابی کتکش بزنند بعد بفرستند برود پیکارش.