خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۱۶۶. تیم

دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳، ۵:۲۸ ب.ظ

یکشنبه مثلا قرار بود کلاس‌های مجازی بر قرار باشد و این جوک پادشاه را حتی در خواب می‌خنداند. صبح یک چشمم برا باز کردم و نگاهی به برنامه‌ی پرسرعت و پیشرفته‌ی شاد انداختم حتی در طی حدود بیست دقیقه پیام‌ها را به روز نمی‌کرد چه برسد به این که بخواهد کلاسی برگزار کند. خدا خیرشان بدهد که به فکر ما هستند و نمی‌گذارند کاری کنیم. شاد همیشه پادشاه را شاد می‌کند. بعد جدای از این نمیدانم این موجوداتی که تصمیم گیرنده هستند چطور تصور می‌کنند دانش‌آموز از خانه برای کلاس آنلاین خواهد شد؟ همه را با عیار دانش آموزان مامانیِ پایتخت نشین می‌سنجند که نگرانند مبادا نمره از آنها کم شود. اینجا دانش‌آموزان همین کلاس حضوری را هم نمی‌آیند چه رسد به مجازی و این داستان‌ها. خلاصه همگی به جان پادشاه دعا کنید که دستور داد سرما به این دیار بیاید و از تعطیلات لذت ببرید. حالا این وسط تاریخ امتحانات را هم بهم ریخته‌اند و احتمالا زودتر شروع می‌کنند ولی زیاد به برنامه‌های این جماعت اعتباری نیست و تا لحظه آخر هم معلوم نیست می‌خواهند چه گِلی به سرشان بگیرند.

در طی روز مشغول برگه های امتحانات مستمر بودم و سعی کردم بعضی نمرات را اگر جا دارد بالا تر ببرم. این هم از الطاف همایونی است که شامل حال رعایای مملکت می‌شود. سر شب زن باز بهانه‌گیری را شروع کرد و آخر توی این سرما پادشاه را کشاند بیرون و آقای قوامی را از خواب بیدار کرد. قوامی با جند سرفه از خواب بیدار شد و با تعجب فهمید توی این سرما باید ما را بی‌خودی ببرد توی شهر بچرخاند. شیشه.هایش پر برف بود و یخ زده بود. کلی مسیر با احتیاط طی شد تا کم کم یخ شیشه ها باز شد. زن بیخودی کمی چرخواندمان توی شهر بعد هم هوای شیرینی فروشی به سرش زد و یک کیلو شیرینی از انواع آن خرید. خودش هیچ، آخر باعث اضافه وزن پادشاه می‌شود چون می‌خرد و خودش هم زیادنمی‌تواند بخورد بعد پادشاه شکم پرور می‌ماند و الباقی ماجرا. از این کار اصلا خوشم نمی‌آید. اما حوصله‌ی بحث کردن و مرافعه هم ندارم و حرفی بزنم تا یک روز می‌خواهد با ارتشی از حرف‌های بی‌سرو ته توی سر ما رژه برود. منطقی ترینش این است که می‌گوید برای خودم گرفته‌ام و تو نخور. بعد هر یک دانه که بر می‌دارد سیصد و پنجاه و نه بار تعارف می‌کند. پادشاه هم که شکمو و شیرینی دوست، نتیجه چیز جالبی نمی‌شود.

شب تیم محبوب من بازی داشت. بسیار بازی مهمی بود و کلی نصیحت کرده بودم به بچه‌های تیم تا این بازی را دست کم نگیرند چون پیروزی از آن پیروزی‌های استراتژیک بود و با این کا تیم مقابل تیم خیلی خوبی نبود اما زهر دار و پدر سوخته بود. باید بگویم بسیار خوب بازی کردیم و این که به جای صد گل فقط دو گل زدیم حرص پادشاه را در آورد یکی دوبازیکن را که آخر می‌دهم از سر در ورزشگاه آویزان کنند انگار پایشان کج است. اما به هر حال بردیم و بسیار خوشحال شدیم. زن از فریادهای پادشاه هنگام دیدن فوتبال می‌ترسد و نمی‌داند تازه پادشاه دائما سعی می‌کند خودش را کنترل کند. از این مربی کچل فعلی بسیار راضی هستم و می‌دهم حقوقش را اضافه کنند تا کیف کند. آنقدر سرد بود که شب زیر دولایه پتو رفتیم تا خوابمان ببرد. فردا هم به احتمال زیاد تعطیل است. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان