۳۲۸. تیم
یکشنبه صبح قرار بود کارگرانی بیایند برای تمیزکردن پشت بام و راهپله و پارکینگِ مجتمع. هر دوماه یک بار میآیند. هر بار یکی از این هفت واحد مسئول نظارت بر آنهاست که از زیر کار در نروند. این بار نوبت ما بود و این کار را زن به عهده گرفته بود. چون کارگرها خانم هستند معمولا این کار را خانمهای ساختمان مدیریت میکنند. شب قبل از این که بخوابم به زن گفتم بیدارم نکند اما میدانستم این ممکن نیست و قطعا خوابِ پادشاه حیف و میل میشود. زن اول صبح بیدار شد و بیدار شدم. هر چه اطرافم را گشتم حوصلهی همایونی را پیدا نکردم. حوصلهام سر جایش نبود. شیر قهوه با عسل برای خودم درست کردم و با کمی نان خوردم تا روشن شوم.
کارگرها که کارشان تمام شد کیسههای زباله را توی باغچه گذاشته بودند و زن برای آنها هم استرس داشت و میگفت بلند شو و آنها را ببر توی زبالهدانی بیانداز ولی پادشاه گفت عصر میرود و حالا حوصلهاش را ندارد. زن اگر کاری اینطور بماند و احتمال داشته باشد کسی چیزی به او بگوید زمین و زمان را به هم میدوزد. دوخت ولی پادشاه نرفت گفتم ساعت پنج عصر و بعد از تماشای خانهی سبز میروم. زن برای ناهار سماق پلو درست کرد با کباب دیگی توی فر و ته دیگِ خِش خِشی. بسیار خوشمزه شده بود. پورهی سرخ شدهیگوجه هم داشتیم. گوجه را با دقت روی ته دیگ میریختم تا ته دیگ در آغوشش نرم و لطیف شود و بعد با یک تکه کباب طعمش به جان بنشیند. بگذریم.
پادشاه معمولا بسیار بیخیال است اما این در خصوص هواداری و حمایت از تیمش اصلا رخ نمیدهد. به نظر پادشاه هواداری امری مقدس است و این با روحش پیوند مستقیمی پیدا کرده است. روزهایی که بازی داریم برای پادشاه روز مهمی است و حالا مهمترین بازی فصل درپیش بود. اوضاع تیم ما چند سالی هست که رو به راه نیست ولی این بازی مشخص میکرد که ما به لیگ قهرمانان اروپا بر میگردیم یا خیر. ساعت شش و نیم بازی شروع میشد و سعی میکردم به ساعت نگاه نکنم تا کمی خجالت بکشد و زود بگذرد. بازی شروع شد. در نیمه دوم گل زدیم. بسیار خوشحال بودم به خصوص این که نتایج همزمان هم به نفع ما بود. باید به زورخانه میرفتم. زن هم میخواست برود خیابان. رفتیم بیرون و با تلفن همراه ادامه فوتبال را دیدم. دقیقا وقتی تمام شد که زورخانه شروع میشود. با پیروزی ته دلم شیرین شد. بعدا میدهم از آنها تقدیر کنند و البته آن چند بازیکنی که این فصل کلی حرصمان دادند را بیاندازند بیرون. بعد با خیال خوش به زورخانه رفتم.
بعد از زورخانه زن تماس گرفت. گفت کجاست و رفتم دنبالش. چیزهایی برای خودش خریده بود از جمله قارچ سوخاری. خسته و مانده بودم. کمی کتاب خواندم اما تمرکز کافی را پیدا نمیکردم. نسبتا زود خوابیدم. حالا تا ببینم چه میشود.