خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۴۸. رانی

یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴، ۴:۴۰ ب.ظ

شنبه شبیه جمعه بود. وضعیت طوری است که تا بیدار می‌شویم شبکه‌های خبری و کانال‌ها را دنبال می‌کنیم تا ببینیم چند چندیم. پی‌گیری اخبار به صورت جدی اعتیاد آور است. جایی خواندم که به طور کلی هر چیزی که نوعی از لذت یا هیجان را به طور نامرتب و پراکنده ایجاد کند اعتیاد آور است. مثلا اگر همه‌ی خبرها شبیه هم بود بعد از مدتی دیگر علاقه‌ای به پی‌گیری آنها نداشتیم اما این که چند خبر به دلایلی مهمتر است باعث می‌شود دائما اخبار را دنبال کنیم تا دوباره آن دوز از هیجان به ما برسد. گشتن در اینستاگرام و خیلی موارد دیگر هم دقیقا به همین صورت وابستگی ایجاد می‌کند. خلاصه این روزها صبح به جای صبحانه خبر لای نان می‌گذاریم و همراه چای می‌خوریم. بگذریم.

قرار بود شنبه برویم شهرستان منزل خودمان پس همان اول وقت کمی از وسایل را جمع و جور کردم و تحویل آقای قوامی دادم تا لحظه‌ی آخری چیزی را فراموش نکنم. بعد نان داغ خریدم و برای زن صبحانه بردم به اتاق چون بقیه هنوز خواب بودند. زن نان و پنیر خورد و پادشاه کمی از کوکوسبزی‌های شب قبل را میل کرد. راستش همان طور که دوست دارم به شهرمان بیایم از زیاد ماندن هم خوشم نمی‌آید. اگر خانه‌ی مان اینجا بود قضیه فرق می‌گرد اما در این وضعیت وقتی در شهرمان هستیم نمی‌شود برای هیچ چیز برنامه داشت و قوائد زندگی از دست پادشاه فرار می‌کنن. مثلا در این مدت اصلا نشد مرتب ورزش کنم، رژیم از دربار فرار کرد و چند صفحه بیشتر از کتابم را هم نخواندم. خلاصه اوضاع بارگاه همایونی نابسامان است و باید برگردیم خانه تا به حساب این وضع برسم.

ظهر در راستای همراهی با وضعیت پیش آمده با خواهرم یک درست دیگر بازی کردیم و پادشاه حسابی او را شکست داد. راستش بازی‌ کمی تکراری شده و باید یک بازی دیگر پیدا کنیم تا در این مواقع انجام بدهیم. همزمان شبکه پویا را هم تماشا می‌کردیم چون مثلا می‌خواستیم خواهرزاده‌هایم نفهمند چی شده اما آمها هم حس کرده بودند که اوضاع عادی نیست. مادرم برای ناهار باقالاخورشت درست کرد. البته در واقع خواهرم درست کرد و مادرم فقط صبح دستورش را صادر کرده بود. خوشمزه شده بود. بعد از ناهار کمی خوابیدیم و عصر حاضر شدیم تا به سمت خانه حرکت کنیم.

حدود ساعت پنج عصر بود که راه افتادیم. از آنجا که پمپ بنزین‌ها هنوز شلوغ بود قرار شد توی مسیر برای بنزین زدن توقف کنیم. حدود چهل کیلومتری شهرمان جایی هست که پمپ بنزین دارد و در کنار آن چندین رستوران و هایپر مارکت بزرگ وجود دارد. همانجا توقف کردیم. زن رفت برای توی راه خوراکی خرید. رانی و بستنی و چیز‌های دیگر. به او گفتم چقدر زود بیش از دو هفته گذشته و در این مدت اصلا رژیمم را رعایت نکرده‌ام. جاده‌ی خشک و بیابانی را تخت گاز طی‌ می‌کردیم. کنار جاده کسانی با کلاه حصیری خربزه سر دست گرفته بودند و می‌رقصیدند و این نوعی تبلیغ بود برای این که جلوتر توقف کنی و خربزه بخری. کلا در این مملکت ناشناخته رقصیدن را دوست دارند. حدودا ساعت هشت و نیمِ شب بود که رسیدیم.‌ زن می‌گوید خیلی این شهر کوچک را دوست دارد و این دوست داشتنش دلایل روحی دارد. قبل از رفتن به خانه تخم مرغ و پیاز و سیب زمینی خریدیم و البته خربزه. راستش را بخواهید خرید کردن برای خانه‌ی خودمان بعد از این مدت حس جالب و خوبی داشت. به این که تخم مرغ‌ها را توی جا تخم مرغی بگذاریم فکر کردم و احساس خوبی داشتم. بعد هم آنها را همراه با یک کوه وسایل که توی آقای قوامی ریخته بود بردم بالا. بالاخره به خانه‌ی خودمان رسیدیم. البته خانه‌ای که احتمالا در کمتر از یک ماه آینده باید تخلیه‌اش کنیم و باز برویم یک جای دیگر.

وسایل را جا به جا کردیم، بعد دوش گرفتیم و آخرش ولو شدیم زیر کولر تا باز اخبار را دنبال کنیم. البته در این میان پادشاه گوشت‌هایی را که مادرزن داده بود را هم تکه کرد و گذاشتیم داحل فریزر. بعد نمرات برگه‌های دو مدرسه را وارد سیستم کردم. زن چای آورد. باز چای را توی استکان و نعلبکی خوشگلِ خودم می‌دیدم. یکشنبه صبح باید بروم بقیه برگه‌ها را از مدارس جمع کنم و زود هم تصحیحشان کنم. تا همین حالا هم حسابی دیر شده. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان