خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۵۷. صلح

چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴، ۳:۴۹ ب.ظ

احوالاتِ روزِ دوشنبه ۲ تیر

دوشنبه هم دیگر حال و حوصله‌ی قبل را ندارد. خسته از بی‌خوابی و کمی مضطرب، در حالی که موهای همیشه شانه زده‌اش نامرتب و بلند تر از حد معمول بود فوری به دربار وارد شد، وزن پادشاه را که حالا به ۸۸/۳۰۰ رسیده بود ثبت کرد و رفت. حتی درست عرض ادب نکرد. یکشنبه بدون چای سپری شد اما زن ظهرِ دوشنبه که در واقع برای پادشاه صبح حساب می‌شد چای آورد. پادشاه مثل مرد‌های بالای چهل سال جایش توی خانه مشخص است. بالش و پشتی حالتشان را مطابق کمر همایونی تغییر داده‌اند و اطرافشان لپتاب، کتاب، استکان چای و ظرف خرمای خشک دیده می‌شود. اگر ناشناسی هم از در وارد بشود مشخص است آنجا جایی است که یک نفر با وزن تقریبی هشتاد و هشت کیلو خودش را ولو می‌کند.

زن مشغول درست کردن نهار بود. چند روزی بود که قرار بود ماکارونی درست کند ولی انگار ماکارونی از دست ما فرار می‌کرد‌. این بار اما ظاهرا وقتش رسیده و به دام افتاده بود. کمی هم گوجه ریز کرد و ریخت توی کاسه‌ای که همین چند روز پیش از بازار سفالگری خریده بودیم. کاسه‌ی قشنگی است با طیفی از لعابِ ابر و بادیِ سبز آبی. چند درجه‌ زندگی را زیبا‌تر می‌کند. پادشاه همیشه ماکارونی را با گوجه‌ فرنگی دوست دارد و زن با خیار شور. البته زن سالاد شیرازی را هم با ماکارونی می‌پسند. به عکس پادشاه اگر بنا به سالاد باشد با ماکارونی سالادِ کاهو را دوست دارد. به هر حال در این وعده نوبت پادشاه بود و همراه ماکارونی گوجه خوردیم. بسیار خوشمزه بود. زن اوایل می‌پرسید چطور گوجه‌ی خام را با غذا می‌خوری و خودش نمی‌خورد. بعد کم کم خوشش آمد. آدم‌ها کم کم کنار هم تغییر می‌کنند.

عصر زن بی‌هوا حاضر شده بود و گفت خب برویم. گفتم کجا؟ گفت با مغازه‌ی شیرینی سنتی تماس گرفته و امروز کلوچه‌هایی که او دوست دارد را پخت می‌کند. یک جور کلوچه‌ی قندی است که اگر اشتباه نکنم یک بار عکسشان را با شیر گرفته‌ام و بعدا اگر این جنگ تمام شد و اینترنت یه شرایط قبل برگشت برایتان توی کانال می‌گذارم. راستش اصلا حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم ولی به هر حال رفتیم. زن سه بسته از آن کلوچه‌ها خرید و چون با نگاهم پرسیدم "آیا لازم بود این همه بخری؟" تا خانه قهر کرد و ارث پدرش را از پادشاه طلبکار شد. چند شل آب معدنی هم خریدم. قیمت آب معدنی جدیدا هر ساعت تغییر می‌کند. سال گذشته در همین ایام چهار شل را می‌خریدم ۱۰۰ هزار تومان و حالا شده ۲۲۰ هزار تومان. سال دیگر احتمالا می‌رسد به بالای ۳۵۰ هزار تومان. اینجا نوشتم تا بماند و سال بعد ببینم آیا درست حدس زده‌ام یا خیر.

با آن همه ادعا در جواب حمله به قلب کشور و سه سایت هسته‌ای یک پایگاه از چندین پایگاهِ آمریکا در منطقه را زدیم. بعد حتی رییس جمهورشان تشکر هم کرد که از قبل اطلاع داده‌ایم و به ایران تبریک گفت و دستور صلح داد. اولش هیچکس باور نکرد و گفتند بلوف می‌زند ولی نرسیده به صبح در حالی همچنان پایخت زیر آتش بود و تمام خبرگزاری ها می‌گفتند به هیچ وجه آتش بس ممکن نیست، به ظاهر آتش بس برقرار شد. مگر این که دوباره طرفی این داستان را به هم بزند. قدرت خوب چیزی است و این را بیشتر از هر کسی رییس جمهورِ موحناییِ آن طرف دنیا فهمیده. به وضعیت از هر طرفی نگاه کنیم به شدت خنده‌دار است به جز سمت مردمی که در این مدت مجروح، کشته یا آواره شدند. به هر حال صلح بهتر از جنگ است اما گاهی برای رسیدن به صلح جنگ لازم است. متاسفانه دانستن این موضوع با توانِ عمل به آن به قدر موقعیت جغرافیاییِ ایران و آمریکا با هم فاصله دارد. حالا تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان