خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۶۶. بلانشت

پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

از طرفی دوست دارم یک سریال جدید شروع کنم و از طرفی با خودم می‌گویم آن همه فیلم دانلود کرده‌ای و ریخته‌ای در خزانه‌ی همایونی و هنوز تماشایشان نکردی باز می‌خواهی سریال ببینی. فیلم دیدن اینطور است که باید آن را شروع کنی و همیشه شروع کردن هر کاری یک مرحله‌ی سخت است. ولی سریال را یک بار شروع می‌کنی و بعد دیگر اگر سریال به درد بخوری باشد خودش تو را تا قسمت آخر می‌کشاند.‌ فیلم آخرش تمام می‌شود و تکلیفت روشن است اما شریال در هر قسمت بیشتر کنجکاوت می‌کند. خلاصه فعلا در حال مقاومت هستم و تصمیمم بر این است که فیلم ببینم نه سریال. البته روز گذشته قسمتی از یک سریال را تماشا کردم که خیلی تعریفش را کرده بودند.

سریالی به اسم "آینه‌ی سیاه". قسمت اولش را دیدم. جریان از این قرار بود که در انگلستان کسی دختری از خاندان سلطنتی را گروگان گرفته بود و در عوض آزاد کردن گروگان از نخست وزیر می‌خواست که راس ساعتی خاص در مقابل دوربین‌های پخش زنده‌ی تلوزیونی با یک خوک رابطه برقرار کند. وقتی تمام شد متوجه شدم از آن سریال‌هایی است که هر قسمتش یک ماجرا دارد. این که واقعا به سختی توی کتم می‌رفت چون از این نظر دقیقا مثل فیلم است. قسمت اولش بد نبود اما آنچنان شگفت انگیز هم نبود و پادشاه را غافلگیر نکرد. تصور کردم اگر قرار باشد سریالی مثل اسکوئید گیم را هالیوودی‌ها بسازند چقدر متفاوت خواهد شد و احتمالا پر می‌شود از محتوای به قول خودشان بزرگسال. اتفاقا انتهای این سری از اسکوئید گیم بانوی مکرمه یعنی خانم کیت بلانشت که در بازیگری تک است و تا ندارد صحنه‌ای جلوی دوربین ظاهر شد و این احتمال را تقویت کرد که یک مجموعه آمریکایی هم از آن بسازند. بگذریم.

صبح فعلا مهمان پادشاه است و هر روز زود بیدار می‌شوم. حس خوبی است. هر چند این بیدار شدن هنوز ثمری نداشته و به بطالت می‌گذرد. زن برای ناهار واویشکا تدارک دیده بود. خوردم اما زیاد نه، شب قبلش غذا زیاد خورده بودم. عصر زن خوابید پادشاه کمی کتاب خواند. کم کم دارد به جانم می‌چسبد. قبل از نماز شب کمی خوابیدم. زن ساعت هشت بیدارم کرد تا برویم مراسم. این ده روز طوری است که هر روز از روز قبل شلوغ تر است. توی مراسم گروهی از دخترکان خردسال را آوردند که مثلا سرودی بخوانند اما انقدر صدای موسیقی زیاد بود که صدای آن‌ طفل معصوم‌ها به جایی نمی‌رسید و هر قدر بال بال می‌زدند چیزی شنیده نمی‌شد. احوالات کودکان در این نوع مراسم از هر چیزی جالب تر است و پادشاه به کلی مشغول تماشای آنها می‌شود. برای آن‌ها انگار همه چیز عجیب و جدید است و این را از نگاهشان می‌شود فهمید. دلیل هیچ چیز را هم نمی‌دانند و هزاران سوال توی ذهنشان شکل می‌گیرد و خیلی‌ها تا بزرگسالی هم به جوابی نمی‌رسند. بگذریم‌.

شب که به خانه برگشتیم حال خوبی داشتم. آخر شب احساسی داشتم شبیه وقتی که دوستی قدیمی به خانه بر می‌گردد و می‌شود یک دل سیر با او صحبت کرد. پاسی از شب گذشته بود که خواب به دیدار پادشاه آمد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان