خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۵۰. عنکبوت

پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴، ۴:۱۳ ب.ظ

دومین روز مدرسه بوی نارنگی و پاییز می‌داد. اول صبح به آقای قوامی گفتم پنجره‌اش را باز کند و هوای خنک به صورت پادشاه می‌خورد. همیشه چهارشنبه‌ها را بیشتر از روز‌های دیگر دوست دارم. سرما خوردگی که چند روز پیش از پنجره برای پادشاه دست تکان داده بود خیلی زود رفت و دیگر خبری از آن نشد و حالا حالم بسیار خوب است. مدیر مدرسه و بعضی از معاونانش تغییر کرده بودند. کلاس‌های این مدرسه پُر تر بود و دانش آموزان بیشتری آمده بودند. همان چیز‌های ساده و مقدماتی جلسه اول را برایشان توضیح دادم. زن هم قرار بود امروز برود و در جلسه‌ای کاری شرکت کند. حدود ساعت ۱۱ به خانه برگشته بود و گفت برای ناهار ماکارونی درست می‌کند. با این که در این مدرسه زیاد غایب نداشتیم اما باز ساعت آخر را تعطیل کردند و خود معاونان حوصله‌ی این هفته‌ی نصفه و نیمه رل نداشتند. زن کنار ماکارونی خیارشور دوست دارد و سر راه کمی برایش خریدم. وقتی به خانه رسیدیم بوی ماکارونی بلند شده بود و البته ادویه‌ی کاری. زن وقتی از چیزی خوشش بیاید تا مدتی در همه چیز از آن استفاده می‌کند و حالا نوبت ادویه کاری بود. البته پادشاه هم به عنوان تنوع دوست دارد. این روز‌ها زن همراه غذا برنامه‌ی "زنِ روز" را تماشا می‌کند. از او در مورد جلسه پرسیدم گفت همه شان الدنگ و خنگ بوده‌اند و جز یک نفر بقیه همه حرف‌های الکی زده‌اند در مورد تدریس. زن خوشحال بود که فقط یک ساعت درس دارد چون تازه متوجه شده بود قرار نیست برای این تدریس هیچ پولی بدهند و یکی دیگر که از یک سال پیش داشته آنجا درس می‌داده هنوز هیچ چیزی نگرفته.

عصر قرار بود برویم و پشتی بخریم. مبل‌ها را که فروختیم و این خانه هم حا برای تکیه دادن کم دارد پس گرفتن یکی دوتا پشتی می‌تواند شرایط را بهتر کند. برای اول مهر ۲/۵ ملیون به حساب فرهنگیان ریخته‌اند و برای خرید پشتی می‌شد روی آن حساب کنیم. اول می‌خواستیم به جلسه بیهقی‌خوانی برویم ولی زن نیامد و گفت هر وقت تمام شد خبرش کنم. جلسه طبق معمول بسیار خوب بود. بعد زن خبر دادم تا حاضر شود. رفتیم یکی دو جا را دیدیم و زن خوشش نیامد. آدرس یک کارگاه تولیدی را دادند. آنجا که رفتیم زن یک مدل را پسندید و یک جفت خریدیم به قیمت یک ملیون و صد هزار تومان. وسط راه زن ناگهان حالتی شد که انگار روح دیده. بعد توانست بگوید توی ماشین یک عنکبوت است. معلوم نبود از کجا آمده بود. با دستمال گرفتم و انداختمش بیرون. اگر پیدا نمی‌شد زن دیگر نمی‌توانست توی ماشین بنشیند. بعد رفتیم و یک شلوار برای پادشاه گرفتیم که شد حدود هشتصد هزار تومان و یک مقنعه برای زن سیصد و پنجاه هزار تومان. رسیدیم خانه و پشتی ها را آن‌طوری که زن می‌خواست گذاشتیم. بسیار خوشحال شد.‌ به نظر می‌رسد اینطوری پادشاه هم جای نشستن خودش را جلوی قفسه‌ی کتابهایش دارد. آخر شب باز چند قسمتی سریال تماشا کردیم تا زن خوابش برد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان