خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۵۰۱. زیرزمینی

شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴، ۸:۳ ب.ظ

زیر پتوی سنگین خواب محکم تر به آدم می‌چسبد. انگار راه فراری ندارد. هوا کمی سرد بود درست همانقدر که خواب زید پتو را به دل آدم بیشتر بنشاند. جمعه زردِکمرنگ بود. چیزی مثل نخودی. آفتابِ کم جانِ اواسط پاییز خودش را به زحمت به درو دیوار خانه رسانده بود. خواهرم نبود. جمعه هم می‌رود سر کار. به جای جمعه روز دیگری را در اواسط هفته تعطیل است. از دیروز همه‌ی رگ و پی پادشاه بوی دود گرفته بود. ظهر باید به خانه‌ی مادرزن می‌رفتم. دوش آب گرم پادشاه را بیدار کرد. پایین رفتم. مادر و پدرم در حال چای خوردن بودند. از وقتی پدرم بازنشست شده دونفره‌های آنها بیشتر شده خصوصا که خواهرم هم می‌رود سر کار و آنها معمولا صبح‌ها تنها هستند. چای می‌خورند و و معمولا حوالی ظهر از خانه می‌زنند بیرون حتی شده برای خرید یک دانه نان شهر را می‌چرخند. هر چیزی را هم از یک جای خاص می‌خرند که حاصل سال‌ها گشتن در بازار است. مادر برایم چند مدل ترشی و سالاد فصل گذاشته بود توی کارتن تا با خودم ببرم. می‌گوید خواهرهایت همینجا هستند و به صورت هفتگی خودشان سهمشان را می‌برند و تو باید همه را یکجا ببری. آنها را تحویل آقای قوامی دادم. بعد هم تا قبل از ظهر حاضر شدم تا در میانه‌ی راه اول سری به جمعه بازار کتاب بزنم و بعد بروم سراغِ زن. خداحافظی کردم و راه افتادم. خیابان‌های خلوتِ جمعه را بسیار دوست دارم. اول خیابانی که جمعه بازار کتاب در آن است توقف کردم و فوری رفتم تا ببینم کتابی که می‌خواهم را دارد یا خیر. میان جمعیت راهم را باز کردم و فوری رسیدم به کتابفروشی که می‌خواستم. کتاب "یادداشت‌های زیرزمینی" از آقای داستایفسکی که همه جا بالای دویست هزار تومان است را با شصت هزار تومان خریدم و خوشحال شدم.

رفتم به سمت زن. زن لبخند داشت. گفت ناهار را می‌گیریم و میبریم توی راه بخوریم. اینطوری پادشاه هم راحت‌تر بود. زودتر هم می‌رسیدیم. مادرزن غذاها را توی ظرف یک‌بار مصرف ریخته بود و شبیه غذای نذری شده بود. حدود ساعت ۱ بود که راه افتادیم. وسط راه جایی نگه داشتیم و غذا را خوردیم. مرغ بود و حسابی چسبید. به طور کلی همیشه غذا توی جاده می‌چسبد. ساعت تازه به ۴ رسیده بود که ما هم رسیدیم. دوباره در خانه‌ی خودمان بودیم. راستش ما طوری در خانه زندگی می‌کنیم که زود دلمان برایش تنگ می‌شود. سفر خوب اما کوتاهی بود. احتمالا دفعه بعد وقتی برویم که فرصت بیشتری برای ماندن باشد. حالا تا ببینم چه می‌شود.‌

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان