خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۱۱۰‌. مایونز

دوشنبه سی ام مهر ۱۴۰۳، ۳:۳۴ ب.ظ

نکته آموزشی شماره‌ی یک: صبح بعد از مسواک نارنگی نخورید. مزه‌ی سگِ دوساله می‌دهد.

صبح یکی از دبیران مثل اسپند روی آتش خودش را می‌خورد و منتظر مدیر بود. از او داستان را پرسیدم و گفت ظاهرا یکی از بچه‌ها در کلاس یواشکی و در حالتی ناشایست از او فیلم گرفته و استوری کرده. همینطور برای دانش آموزی که هنوز نیامده بود خط و نشان می‌کشید. من دائما به آن حالت ناشایست فکر می‌کردم و با توجه به احوال دبیر سعی داشتم بدانم دقیقا چه حالتی بوده. بگذریم.

توی کلاس تفکر این هفته وقتی در مورد تاثیرات تبلیغات و رسانه صحبت می‌کردیم یاد یک تبلیغ قدیمی افتادم. نمی‌دانم کسی یادش هست یا خیر حدود ۲۰ سال پیش اصلا خوردن سس سفید با ساندویچ و غذا مرسوم نبود و اکثرا سس قرمز تند یا شیرین استفاده می‌کردند، سالاد هم معمولا سالاد شیرازی بود که با آبغوره و آبلیمو سرو می‌شد. همینطور سالاد الویه یک غذای خاص و شیک بود و نوعی غذای جدید حساب می‌شد که مثل پیتزا هنوز جا نیفتاده بود و مخصوصا قدیمی‌تر ها در مورد محتویاتش تردید داشتند. تا این که شرکت "دلپذیر" یک تبلیغ درست کرد. یک تبلیغ تلوزیونی که در واقع طرز تهیه سالاد الویه بود. عروسکی بود که با شعر آشپزی می‌کرد و می‌گفت: "میخوام سالاد درست کنم، سالادِ چیه؟ الویه!" و الی آخر. همین تبلیغ به طرز شگفت انگیزی معروف شد و کم کم سالاد الویه و سس سفید قدم مبارکشان را گذاشتند توی سفره‌ی مردم. به نظر پادشاه این تبلیغ از موثرترین تبلیغات تاریخ صدا و سیما بود. نه تنها سالاد الویه رواج پیدا کرد و شد مهمانِ همیشه دعوتِ تولدها و دورهمی‌های خانوادگی بلکه به طور کلی مصرف سس سفید زیاد شد. چیزی که بسیار هم مضر و مزخرف و بیشعور است. حالا بعد حدود بیست سال در اکثر فست فودی‌ها مصرف سس سفید بیشتر از سس قرمز است. واقعا جالب است.

همین حالا رفتم و از جناب گوگل الممالک هم سوال کردم و دو نکته‌ی شگفت انگیز اضافه کرد. یکی این که شاعرِ این تبلیغ "یغماگلروئی" بوده! یغما گلروئی یعنی همان که خیلی از آثار جناب قمیشی را نوشته:/ نکته دوم این که بعد از این تبلیغ سرانه‌ی تقاضا از تولید ۲۴ ساعته‌ی کارخانه هم بیشتر شده و باعث رشد بینظیر کارخانه دلپذیر و به وجود آمدن چند برند دیگر در این زمینه شده‌است. عجب! بگذریم.

عصر مطابق برنامه‌‌ای که نوشته بودم رفتم سراغ سه تار. دوباره کلی نازش را کشیدم و چون از برنامه‌‌‌هایم برای آینده توی گوشش گفتم کم کم دل به دل داد و راه آمد. بعد از مدتها وسواسِ فکریِ الدنگ را کنار گذاشتم و کوک ساز را بردم در دستگاه "شور" و فصل بعدی کتاب را شروع کردم. همیشه اگر به خودم باشد حس میکنم هنوز آنقدر که کافی بوده در درس‌های گذشته کامل نیستم و به همین خاطر جلو نمی‌روم‌. این بار رفتم، و امان از "شور".

تیم متاسفانه باخت اما امیدوار کننده بازی کرد و راضی بودم. در حین تماشا کارهای مدرسه را هم انجام دادم تا ذهنم آزاد تر شود. روتین روزانه را کلا بر اساس چهار موضوع اصلی چیده‌ام. دوتا روزهای زوج، دوتا روزهای فرد. به نظرم اینطوری شلوغ نباشد راحت‌تر می‌شود پیش رفت.

شب توی پیاده روی با زن دعوا کردیم چون اعتقاد داشت اگر زمانی خانواده‌ام را دعوت کنم باید آنها پولش را از قبل بدهند و اصلا حق ندارم خانواده‌ام را دعوت کنم و از این داستان‌ها نهایتا صدایم را بالا بردم و تا رسیدن ماشین او آنطرف خیابان راه می‌رفت و من این طرف خیابان. بگذریم.

مهرداد دوم

۱۰۹. ماهی

یکشنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۳، ۹:۴۸ ق.ظ

صبح شنبه با دُمِ ماهیِ مُرده شروع شد. نمی‌دانم چرا بعضی ها وقتی به آدم دست می‌دهند انگار جنازه هستند دستشان را مثل یک تکه گوشتِ خام یا دُمِ ماهی می‌اندازند کف دست آدم.‌ به نظرم چندش آور است. جالب است که اصرار دارند هیچکس از این گوشتِ چندش آور بی‌نصیب نماند و به صغیر و کبیر دست می‌دهند. این همکارمان که با پوستِ همیشه گل انداخته و چشم‌های گرد بی‌شباهت به ماهی قرمزی چاق نیست از همان اول هم شروع کرده بود به غُر زدن؛ "چرا مدارس تمام نمی‌شود؟! چقد مانده تا امتحانات؟؟ چرا بچه‌ها درس نمی‌خوانند؟ چقدر فلان کلاس بچه‌های بی‌ادبی دارد؟ نمی‌خواهند به ما یک چای بدهند؟ چقدر هوا گرم شده؟ چرا بورس سبز نمی‌شود؟ چرا ابلاغ‌ها درست نخورده؟ چرا حقوق ما کم است؟" مردکِ آبزی همینطور یک نفس داشت حالِ بد را پرت می‌کرد به درو دیوار. با خودم تصور کردم چقدر زندگی برای این موجودات و اطرافیانشان سخت است. هیچوقت زندگی نمی‌کنند. همیشه ناراضی هستند و طلبکار. پادشاه یک بیت را قاب کرده و کوبیده در حاشیه‌ی تالار ابیات ذهنش:
"در این بازار اگر سودیست با درویشِ خرسند است/ خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی".
بماند.

غذای ظهر را از روز پیش سفارش داده بودم. احتمالا این غذا موجب تعجب رعایا شود ولی از غذاهای محبوب پادشاه است. محبوب که چه عرض کنم از مقربان دربار است و اگر هفته‌ای چهار روز هم بخورم باز خسته نمی‌شوم. این غذای شگفت انگیز چیست؟ برنجِ کته‌ی ایرانی + نیمروی شاهانه‌ی در کره سرخ شده که توی آغوشِ نرمِ برنج رها شود. عجب ترکیب شگفت انگیزی! برنج باید طوری باشد که ته‌ دیگش خش خش صدا بدهد و نیمرو طوری که از یک طرف حسابی اطرافش سرخ شود و از طرف دیگر زرده‌ی آن کاملا سفت نشده باشد. همین حالا که می‌نویسم دوباره هوس کردم.

چون این شب‌ها زود می‌خوابم عصر خوابم‌ نمی‌برد. زن اما به شکل عجیبی دکست دارن هم‌ شب زود بخوابم هم عصر بخوابم. من از خواب زیاد حس بدی می‌گیرم و احساس می‌کنم عمرم تلف می‌شود. سرشب حرف‌هایمان با زن رسید به حرف‌های سقفی. بعد دلش گرفت. بسیار گرفت. گفت بروم ساندویچ کالباس و دنت و ویفر شکلاتی برایش بخرم. خریدم. دوباره اما حالش بد بود. چرا؟ چون خیال می‌کرد حال من بد است و هی می‌پرسید: "چی‌شده؟ چی‌شده؟ چی‌شده؟ چی‌شده؟ چی‌شده؟" در نود درصد مواقع هم دلیل حال بدم را اشتباه می‌فهمد و دو برابر دلخوری ایجاد می‌شود. جدای از این من به عکسِ زن وقتی چیزی ته دلم را اذیت کند دوست دارم تنها باشم و تا اطلاع ثانوی کسی چیزی از من نپرسد، حالا تصور کنید با این سوالات پیاپی نتیجه چه می‌شود. توی همین گیر و دار برنامه‌‌ی روتین ساده‌ای توی دفتر چیدم که به نظرم واقعا از روز بعدش قابل اجراست. تا ببینم چه‌ می‌شود. شب فقط یک پرتقال سبز خوردم و زود خوابیدم. قبل از خواب به چیز های بسیار مهمی فکر می‌کردم، مثلا این که کاش باز هم پرتقال سبز بخرم یا این که اگر فردا تیم محبوبم پیروز شود چقدر به آینده‌ی تیم امیدوار می‌شوم.

مهرداد دوم

۱۰۸. وزنه

شنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۳، ۳:۳۶ ب.ظ

ظاهرا برخوردی که با جمعه‌ی هفته گذشته داشتم جواب داد و این هفته جمعه‌ی بامزه و شادی برای خانه‌ی ما فرستاده بودند. از سر صبح حالم خوش بود. نمی‌دانم چرا اما یک چیزی توی سرم هست که اسمش را نمی‌دانم. حس می‌کنم سرعتم کم کم دارد به زمانی بر می‌گردد که تمامِ جانم را در اختیار داشتم. کسی چه می‌داند شاید یکی از همین روز‌ها بی‌هوا زنده‌شوم.

ظهر با زن غذا درست کردیم. زن گوشت‌های ورق شده را طعم‌دار کرد و گذاشت توی فر و من سالاد مخصوص خودم را ساختم. سیب زمینی نیم پز شده را درشت خرد می‌کنم همراه قارچ، فلفل سبز و چند تکه گوجه توی یک طرف پیرکس می‌ریزم. به عنوان ادویه فلفل سیاه، پودر سیر، نمک، زرچوبه. مقدار کمی هم کره. بعد ظرف را به مدت یک ساعت توی فر می‌گذارم. نتیجه بسیار خوشمزه است. به خصوص قارچ ها را بسیار دوست دارم.

توی گروه خبر دادند برای جلسه‌ی آینده‌ی کتابخوانی قرار است کتاب "کافکا در کرانه" را بخوانیم. راستش تا امروز بار ها قصد داشتم آن را بخوانم و هیچ وقت نشده. حالا هم هنوز کتاب "تریسترام شندی" را تمام نکرده‌ام، راستش کتابِ سنگینی است اما نمی‌توانم شیرینی آن را در نظر نگیرم و بیخیالش بشوم. چند فصل دیگرش را هم خواندم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

عصر نخوابیدم. به ظرفهای توی سینک نگاه کردم. بسیار زیاد بود. زن خوابیده بود. ظرفها را شستم. بعد دوباره روتین‌های گذشته‌ام را مرور کردم. مثلا روتینِ کار با وزنه یا روتینِ به روزرسانی کانال شخصی‌ام. وقتی یک بار مجدد برنامه‌هایم را مرور می‌کنم انرژی بیشتری برای ادامه پیدا می‌کنم. به طور کلی این کار را بسیار دوست دارم. یک سری از برنامه‌هایم به کلی متروک شده‌اند. دوباره باید شروعشان کنم. از حدود ساعت هشت شب در حال مقاومت بودم. دیشب کم خوابیده بودم و حالا نمی‌خواستم بخوابم چون اگر هشت شب بخوابم نصف شب دوباره بیدار می‌شوم. اما دست آخر مقاومت شکست و به خواب رفتم.

راستی در خصوص قرص کافئین. یکی از دوستان تذکر داد که مصرف آن ممکن است برای قلب ضرر داشته باشد و ضربان قلب را بسیار بالا ببرد. بنا بر این هر کار پادشاه می‌کند شما تکرار نکنید و مراقب باشید.

مهرداد دوم

۱۰۷. لقمه

جمعه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۳، ۱:۲۷ ب.ظ

دیروز پرتقال سبز و ترش خریدم. به این فکر می‌کردم که پادشاه میوه‌های سبز را بسیار دوست دارد و اگر یک میوه چند نوع هم داشته باشد باز نوعِ سبز آن را بیشتر دوست دارد. مثلا پرتقال سبز بسیار خوشمزه‌تر از پرتقال نارنجی است. نارنگی، خیار، سیب سبز، انگور، انجیر و البته میوه‌ی بهشتیِ خربزه. همه سبز و باشعور هستند.

نهار زن قیمه درست کرد. خوشمزه شده بود. سیب زمینی سرخ کرده هم زیاد درست کرده بود تا با خیال راحت ناخنک بزنیم اما توجه کردم این چند روزه کمی اشتهای همایونی کم شده‌است. بعد نهار یکی دو قسمت از سریال "سال گودمن" را دیدم.‌ درگیر بودن با تحول شخصیت‌ها از ویژگی‌های این نوع سریال‌هاست. این که چطور انسان‌ها به تدریج عوض می‌شوند و اتفاقات کوچک و بزرگ چطور به تدریج ما را تغییر می‌دهند. باید همراه بعضی از اینها چیز‌هایی توی دفترم یادداشت کنم تا یادم بماند. به قولی مشهور اگر قرار باشد اطلاعات را به بند بکشیم باید آنها را بنویسیم واگرنه فرار می‌کنند.

باز اخر هفته‌است و کمی ساعت خوابم به‌ هم ریخته و چه بهتر. بله پادشاه از هر چه دیر تر خوابیدن استقبال می‌کند و دیگر وقتی برای جنگ با این هیولا ندارم به جایش شب‌ها کارهایم را پیش می‌برم و بسیار هم لذت می‌برم. توانستم سوالات چند امتحان پیش رو را طرح کنم و چند مورد دیگر را هم تا وضع مطلوبی پیش ببرم اما همچنان از کارها عقب هستم. خیلی از روتین‌ها و برنامه‌ها دارد دائما عقب می‌افتد که خوب نیست و شاید این شب‌ها کمک کند به آنها برسم.

شام نخورده بودم و دم صبح مانند نهنگ‌های تنهای قطب جنوب گرسنه‌‌ام بود. رفتم پای یخچال، با نان و پنیر و کره لقمه‌ای گرفتم حدودا به اندازه‌ی کله‌ی آقای حیدرنژاد که مشاور دو تا از مدارس امسال است. آنقدر برای خوردن عجله داشتم که به واقع نزدیک بود پادشاه در ساعت پنج صبح همین نیمه‌جانش را هم با لقمه‌ای مانده در گلو از دست بدهد. دوست دارم اگر قرار است این نیمه جان بر سر چیزی از خوراکی‌های جهان از دست برود این افتخار نصیب خربزه شود. هر چند تا همین امروز هم جناب خربزه سابقه‌ی یک فقره قتل پادشاه را در کارنامه دارد. آن هم چه پادشاهی! بگذریم. تا ببینیم فردا چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۰۶. واویشکا

پنجشنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۳، ۹:۴۰ ق.ظ

عجب گرفتار شده‌ایم. آدم اصلا نمی‌فهمد چطور روز‌های بی‌صاحب به چهارشنبه می‌رسند. قرار بود از همه‌ی کلاس‌های روز چهارشنبه امتحان بگیرم. شبش امتحان را تایپ کردم و به چند کار دیگرم رسیدم. زود نزدیک صبح شد و به کلی نخوابیدم. دوش گرفتم، حدود شش صبح دوتا تخم مرغ انداختم توی روغن داغ و صدایشان سر حالم آورد. نیمرو توی تابه‌ی روحی همیشه جذاب است و دارای مقادیر زیادی حالِ خوب. یک قرص کافئین هم انداختم بالا تا در مدرسه سر حال باشم و راهی شدم. این قرص کافئین هم از اکتشافات شاهانه‌ است. برگه‌ها از قبل چاپ شده بود و قبل از دانش آموزان رفتم به کلاس، حالا آن بخت برگشته‌ها خیال می‌کردند من امتحان را فراموش کرده‌ام. خلاصه هر ساعت را تا آخر امتحان گرفتم. از ویژگی های مدارس نمونه این است که معمولا توی آنها بعضی از اولیا مانند فرزندانشان بسیار خودشیرین هستند و هر بار برای درخواستی به مدرسه می‌آیند یک جعبه‌ی بزرگ شیرینی می‌آورند، ساعت آخر با این همه نخوابیدن کمی انرژی پادشاه تحلیل رفته بود که به لطف یکی از این جعبه‌های شیرینی و چای زنجبیل به جای خودش برگشت.
زن واویشکا درست کرده بود. واویشکا اسم شمالیِ نوعی از خوراک گوشت چرخ‌کرده و گوجه و سیب زمینی است. بعد از نهار فوری خوابیدم. از حدود ساعت سه تا حدود ساعت نُه. شش ساعت. زن آنقدر غر زد که بیدار شدم و معتقد بود زیاد خوابیده‌ام اما در واقع بسیار کمتر از او خوابیده بودم. گفت برویم بیرون چون انبار خوراکی های مضرش رو به پایان بود. دنت و ویفر شکولاتی و چوب شور خرید و برگشتیم خانه. مطابق چهارشنبه‌ها ادامه‌ی دلقک بازی در برنامه‌ی جوکر را هم تماشا کردیم. شب توی یک قوطی کوچک را با شکلات‌های ترشِ نعنایی پر کردم. یک طرفشان طرحی شبیه ایموجی دارد و طرف دیگرش قرص نعنا. این قوطی را از هفته آینده می‌برم سر کلاس تا به دانش‌آموزانی که خوابشان می‌برد بدهم. حالا تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۰۵. شکار

چهارشنبه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۳، ۲:۱ ب.ظ

در شهرستانی که معلم هستم تقریبا همه‌ی دانش آموزان با موتور به مدرسه می‌آیند. هیچکدام هم نه گواهینامه دارند نه بیمه نه کلاه ایمنی و نه هیچ چیز دیگری. در انجام هیچ حرکت آکروبات و ژانگولری هم دریغ نمی‌کنند. از مدرسه با هم کورس مسابقات بین المللی برگزار می‌کنند تا جلوی مدارس دخترانه و آنجا جشنواره‌ی حرکات نمایشی را در سطح جهانی ارائه می‌دهند. یکی می‌خوابد روی موتور آن یکی پاهایش را از یک طرف آویزان می‌کند یکی دیگر تک چرخ می‌زند و خنده دار نیست چون سالی یکی دو نفر در مسیرهای شهر کشته یا به بدترین شکل مجروح می‌شوند. همین سال گذشته یکی از دانش آموزان من فوت کرد و یکی دیگر دوتا از انگشتان دست راستش را از دست داد و تا اینجای سال جدید یک دانش آموز سیزده ساله هفته‌ی گذشته جانش را از دست داده. بله همینقدر تلخ. به تلخیِ زهر مار. جالب اینجاست که اصلا این شهرستان کلاس آموزش موتور سیکلت برای گواهینامه ندارد. کاری که می‌کنند چیست؟ این که ناگهان دیروز با خاور آمدند جلوی مدرسه و همه‌‌ی موتورها را بردند. چه چیزی حل می‌شود؟ هیچ. چون موتورها به نام این بچه‌های شانزده هفده ساله نیست به نام پدرشان است و می‌روند دو سه روزه آنها را بیرون می‌آورند. هنوز چهره‌ی دانش آموزی که سال گذشته فوت کرد جلوی چشمم است. دانش آموز کم حرفی بود که کل کلاس را می‌خوابید و درس نمی‌خواند تا شاید مثل پدرش مکانیک ماهری در آینده‌ای نه چندان دور شود. اما حالا نیست و فوت دانش آموزی جدید دوباره خاطرات او را هم زنده کرد. بگذریم.

دم غروب قرار بود به جلسه کتابخوانی سه شنبه‌ها بروم. این بار زن هم با من آمد. راستش ساعت پنج شروع می‌شد و بسیار خوابم می‌آمد اما وقتی دیدم زن حاضر شده حاضر شدم و رفتیم. اول خانمی فیلمنامه‌ای که نوشته بود خواند تا به اصطلاح نقدش کنند. چشمان حاضران مانند شکارچی برق می‌زد چون در این نوع جلسات روال این است که اگر کسی چیزی بخواند نقدش نمی‌کنند سلاخی‌اش می‌کنند و همین کار را هم کردند، شکار بعد از خواندن متن به هر طرف که جست زد با دندان های تیز مواجه شد به کل متن او را جویدند و انداختند دور. اما بعد شکارچیان که به ظاهر سیر شده بودند به مباحث مفیدی پرداختند که خالی از لطف نبود. از همانجا رفتیم برای پیاده رویِ روزانه. توی مسیر زن تذکر داد که روبالشی‌ها گم شده نه رو تختی! و خب خیالم راحت شد چون هضم روبالشی به نظر راحت‌تر می‌آید.

شب نشستم پای طرح سوال فردا قرار بود از دانش‌آموزان امتحان بگیرم و کلی امتحان مستمر دیگر هم در پیش داریم قصد کردم کمی را جلوتر طراحی کنم تا کار راحت شود. اکثرش را انجام دادم اما باز هم چند تایی باقی مانده. شب‌هایی که تا دیر وقت کار می‌کنم برایم بسیار شیرین و لذت بخش است، مثل چای و نبات به جانم می‌نشیند دوست ندارم این شب‌ها تمام شوند. راستش در برنامه‌ام هست که دستور بدهم هفته را ده روزه کنند و هر روز را چهل ساعت در نظر بگیرند. ده ساعت روز و سی ساعت شب. اینطور به نظرم به همه‌ی کار‌هایم می‌رسم، چون در حال حاضر اصلا نمی‌دانم چطور یک هفته گذشته و دوباره رسیده‌ام به آخرِ سه شنبه.

مهرداد دوم

۱۰۴. قاشق

سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۳، ۷:۵۳ ق.ظ

دیروز یکی از کلاس‌ها را تعطیل کردند و ما را به مراسمی که مدرسه در نمازخانه ترتیب داده بود بردند. همه‌ی کلاس‌ها را هم به نمازخانه‌ آورده بودند. بوی جوراب و عرق به حدی بود که تقریبا حاصل ترکیب آن مشابه با بوی خیارشور شده بود. خواستند پنکه‌ها را روشن کنند تا بلکه هوا عوض شود اتصال کرد و به کلی برق رفت. یکی از دانش آموزان خواست پنجره‌ای را که ظاهرا از زمان حمله متفقین به ایران باز نشده بود باز کند که پنجره ناگهان رها شد و خورد به دیوار. شیشه شکست. حالا دویست نفر دانش آموز می‌لولیدند توی هم. به سختی آن قسمت را جارو زدند و از آنجا که موکت‌ها را از زمان سلسله‌ی تیموریان نشسته‌ بودند چنان خاکی بلند شد که تصور کردم در میدان جنگ با رومیان هستیم. نهایتا مدیر نمی‌دانم از کدام سوراخ یک آب‌پاش بیرون آورد داد به دست یکی تا آب و گلاب بپاشد روی سر ملت. دانش آموزِ آبپاش که خیال می‌کرد ماموریت خاصی به او داده شده میله‌ی آب‌پاش را مانند پرچم پیروزی بر دشمن میان جمعیت تکان می‌داد که یکی از دانش آموزان پشت سرش بلند شد و از شانس بد میله صاف خورد توی سرش. او هم نامردی نکرد و برگشت یک پس گردنی محکم به آبپاش زد. از آنجا که دانش آموزان این مدرسه سر‌هایشان را می‌تراشند پسِ گردنی بسیار چسبید و صدایش لحظه‌ای سکوت برقرار کرد. حالا این‌ دوتا افتادند به جان هم و قبل از رسیدن مدیر و معاون از روی سر و کله‌ی بچه‌ها به آنها آب‌پاش افتاد و تمام محلول گلاب و آب ریخت کف نمازخانه. باید بگویم ترکیب بوی تند عرق و جوراب که از خیارشور داشت به سمت تن ماهی می‌رفت با اضافه شدن بوی شدید گلاب ترکیب جالبی نشد. در تمام مدت این وقایع گوشه‌ی نمازخانه معاون پرورشی که بنده‌ی خدا قامتش از دانش آموزان هم کوتاهتر بود و با شکم برآمده مرا یاد ظرف شکرپاشِ مادربزرگم می‌انداخت، در حال سعی برای جمع کردن پرده‌ی بزرگی بود که جلوی پنجره‌ی آخر نمازخانه را گرفته بود. سعی می‌کرد آن را از روی پنجره‌ی بزرگ رد کند که به دلیل قامت کوتاه موفق نمی‌شد‌، نهایتا در همین لحظه گوشه‌ی پرده را گرفت و پرشی انجام داد تا کار را یکسره کند اما پرده با میله‌اش از جا در آمد. بدون اغراق انگار در گوشه‌ی از سکانس فیلمی کمدی گرفتار شده بودیم اما حضور در شرایط کمدی بسیار تراژدی است. خلاصه مراسمِ پر فیضی بود و بسیار فیض بردیم.

ظهر زن استامبولی پخته بود که با ماست بسیار دوست دارم اما همان اول کار داد و بیداد کرد. حالا چرا؟ چون قاشق ماست توی سالاد بود و قاشق سالاد توی دهان من. من که تا آخرش تفاوت قاشق‌ها را نفهمیدم اما معتقد بود هر قاشق را با هدف خاصی سر سفره آورده بوده. هر طور نگاه کردم همه چیزی فلزی هستند که دسته دارند و سر آنها گود و گرد است. خلاصه اوقاتش تلخ شد. بعد هم یکی دو ساعت بعد باز تلخ تر شد چون رو تختی‌هایی که کنار گذاشته بود پیدا نمی‌کرد و خیال می‌کرد شاید چون پای سفره دعوا کرده‌ایم رفته‌ام یک‌ گوشه و از سر گرسنگی رو تختی‌ها را خورده‌ام. خلاصه می‌خواست روتختی‌ها را از حلق من بیرون بکشد.


شانسی که آوردم این بود که همان مدرسه‌ی صبح، شب دعوتم کرده بود برای جلسه شورای دبیران و زدم بیرون تا به جلسه برسم. ساعت آخر ما در کلاس میز نداشتیم چون میز‌ها را برده بودند به همان نمازخانه تا آنجا کنار هم بچینند شب جلسه را همانجا برگزار کنند. از ساعت شش تا هشت شب. از همه جا من را نشاندند درست کنار تریبون و هیچ جور نمی‌شد سرم را توی گوشی بند کنم تا مزخرفاتشان تمام شود. خلاصه همه چیز هایی گفتند که معاون اداره هم آمد و نشست کنار دست من. او هم یک دور تلاش کرد تا رکورد سخنان بیهوده را جا به جا کند اما نهایتا کار به جایی نبرد چون مدیر هنوز میکروفون را به دست نگرفته بود. مدیر که صحنه را مناسب دیده بود با عزم و اراده به سمت این رکورد حرکت کرد. زمانی که مدیر شروع کرد در واقع چهل دقیقه هم از زمانی که گفته بودند جلسه تمام می‌شود گذشته بود. از ابتدا از موفقیت‌های چشمگیرش و این که چقدر نظم و انضباط در این مدرسه حاکم است نطق کرد و هر جمله را درست توی چشم معاون اداره ادا می‌کرد. آنقدر اوج گرفت و هیجان زده شد که ناگهان در میان جمله‌ای صدایش دو رگه شد و چانه‌اش را لرزاند و جمع کرد و به حالت بغض متوقف شد. معاون از ته مجلس با حسی از افتخار فریاد زد صلواتی ختم کنید.‌ شاید باورتان نشود ولی مدیر بیش از یک ساعت را یک نفس از نظم حاکم در مدرسه و اقدامات شگفت انگیزش در این راه گفت و من صحنه‌های صبح توی همین نمازخانه جلوی چشمم اجرا می‌شد. بگذریم.

شب نمی‌دانم چه چیزی به سرم خورده بود که زود و راحت خوابم برد. راحتِ راحت. کم پیش می‌آید. تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۰۳. شوگان

دوشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۸ ق.ظ

املای پادشاه هیچ‌گاه خوب نبوده و نیست و از پادشاه نمی‌توان ایراد گرفت اما از شما مقربان دربار که اینجا نظر می‌گذارید می‌شود ایراد گرفت که چرا این غلط‌های املایی را تذکر نمی‌دهید. امان‌نامه‌ برایتان می‌نویسم تا استثنائا ایرادهای املایی را تذکر دهید تا مبادا دشمن از این دستاویز برای خرده گیری استفاده نماید. بگذریم.

در درس تفکر به دانش آموزان راه‌های تحلیل خبر را یاد دادم. و این که در هر خبر باید اول ببینند چه کسی خبر را گفته و بعد ببینند خود خبر چه ویژگی هایی دارد. بسیار خوششان آمده بود.

در هفته‌ای که گذشت سریال "شوگان" را تمام کردم. امسال در بلاد کفر تمام جوایز را درو کرده بود و گفتم ببینم چه تحفه ای تدارک دیده‌اند. راستش آنقدر که در مورد آن چاپلوسی می‌کردند چشمگیر نبود اما مواردی در آن بسیار برجسته می‌نمود. اول این که نماهایی که کارگران گرفته بود بسیار قدرتمند بود. دوم این که آنقدر فیلم وسریال آمریکایی به خورمان داده‌اند که این سریال با فضای ژاپنی و فرهنگ قدیم ژاپن به دل می‌نشست و متفاوت بود و البته این هم جالب بود که این مردمانی که در بن‌بست شرقی دنیا هستند چه میل خاصی به مردن دارند. زرت و زرت خودشان را برای شرفشان می‌کشتند. تا یکی به آن یکی می‌گفت بالای چشمت ابرو او فوری شمشمیر می‌کشید و می‌گفت مرا بکشید سرورم. باز جالب اینجاست که سرورش او را نمی‌کشت می‌گفت خودت خودت را بکش. یعنی اگر این‌ها را همان زمان به حال خودشان می‌گذاشتند و استعمارگرانِ الدنگ سیخ به آنها نمی‌زدند خودشان منقرض می‌شدند. اصلا یکی از شاخه های فرعی سریال به همین سیخ‌های غربی اشاره می‌کرد یعنی فعالیت های پرتغالی‌ها و انگلیسی‌ها توی ژاپن. دکور ها و صحنه‌های بزرگ هم واقعا جذاب بودند اما در مجموع نرفت در لیست سریال‌های محبوب پادشاه.

ظهر زن را ترساندم و یک جیغ بلند کشید. بعد رفتیم برای نهار. نهار کتلتِ انگشتی درست کرده بود. کتلت انگشتی کتلتی است که زن میانش را با انگشتان تپلش سوراخ ایجاد می‌کند و شبیه دونات سرخ شده می‌شود‌. همراهش گوجه‌ی سرخ شده داشتیم جای سس. بسیار خوردم. و به این فکر کردم که من چقدر شکمو هستم و هر غذا را چقدر با آب و تاب دوست دارم. جالب است که روی ترازو رفتم و حدود ۲ کیلو در هفته گذشته کم کرده‌ام. بماند. شب هم در بین پیاده روی میوه‌ی پادشاه را خریدم. میوه‌ی پادشاه همان خربزه‌ی خاقانی است‌. عجب چسبید. باید بدهم نصف این بلاد را خربزه بکارند. عجب میوه‌ی باشعور و فهمیده‌ای است. یادم باشد سال جدید یک نشان افتخار به آن بدهم.

مهرداد دوم

۱۰۲. دفتر

یکشنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۳، ۷:۵۹ ق.ظ

در مورد دفتر برنامه ریزی روزانه صحبت شد و به نظرم بهتر است یک بار دقیق توضیح بدهم چطور درست می‌شود. شاید به کار آمد.
مواد لازم:
۱. سر رسید یا دفتر یا هر چیزِ کاغذدارِ دیگر که با آن راحت باشید: یک عدد، ترجیحا خوش دست. اگر هم نبود آنچنان مهم نیست. مثلا من سر رسیدی انتخاب کردم با قطع پالتویی که دستو پا گیر نباشد.
۲. حوصله: حدوداً به قَدرِ بیست دقیقا تا نیم ساعت در روز.
۳. سلیقه: یک پیمانه.
۴. اَدا: یک قاشق مربا خوری.

طرز تهیه:
ابتدا با استفاده از حدود یک قطره اَدا برای دفترتان نامی انتخاب کنید و صفحه اول آن بنویسید. حالا این که این نام به چه کاری می‌آید را بعد برایتان می‌گویم. مثلا نام دفترِ حالِ حاضرِ من "دفترِ نارنج" است. سپرده‌ام اَدای مرغوب و دو آتشه را از بهترین عطاری‌های شهر تهیه کرده‌اند و حاصلش این است. اصلا تصور کنید یک‌جا بگویید "اووه باید فلان مطلب را در دفتر نارنج ثبت نمایم"، ادا از جمله می‌پاشد توی چشم طرف. بگذریم. خلاصه نامی برای دفترتان انتخاب نمایید. سپس صفحه اول تا هر جا که لازم است را اختصاص بدهید به فهرست. حتما می‌پرسید چطور وقتی هنوز هیچ مطلبی توی دفتر نیست فهرست بنویسیم. باید بگویم فهرست این دفترچه به مرور کامل می‌شود در مرحله‌ی اول فقط عناوین مورد نیاز خودتان را مثل فهرست کتاب سمت راست صفحه ردیف زیر هم بنویسید و جلوی آنها جایِ شماره صفحه را خالی بگذارید. مثلا بعضی از عناوینی که من گذاشته‌ام از این قرار است: مطالعه، وزن کشی، تمرینِ سه تار، فیلم و سریال، یک تجربه، یادم بماند، حالِ خوب و غیره. حواستان باشد فهرست را کامل پر نکنید چون بعدا عناوین دیگر به آن اضافه می‌شود. پس یک صفحه برای احتیاط خالی بگذارید.

خب حالا تمام صفحات دفتر را از صفحه‌ی بعد از فهرست تا پایان شماره گذاری کنید. مثل یک کتاب. حالا آخرین صفحات دفترچه را اختصاص بدهید به عناوینی که توی فهرست آوردید. مثلا اگر دفتر ۳۰۰ صفحه دارد بالای صفحه شماره ۳۰۰ اولین عنوان توی فهرست را بنویسید. مثلا صفحه ۳۰۰ می‌شود صفحه‌ی مطالعه. صفحه قبلش یعنی ۲۹۹ میشود صفحه وزن کشی... الی آخر. یادتان باشد در این صفحات نیاز به توضیح ندارید و مطالب به صورت لیست اضافه می‌شود و هر قدر فکر می‌کنید نیاز است برای هر عنوان جا بگذارید. مثلا ممکن است برای فیلم و سریال به ۳ صفحه خالی احتیاج داشته باشید از صفحه ۲۹۶ تا ۲۹۹. وقتی این کار تمام شد حالا می‌توانید شماره صفحه مربوط به هر عنوان را توی قسمت فهرست اضافه کنید.

حالا مواد اولیه حاضر است و آماده برای گذاشتن توی فر. بقیه دفتر به جز چند صفحه آخر و فهرست، خالی جلوی شما قرار دارد. از صفحه یک شروع می‌کنید. مثلا امروز روز اولتان است. خط اولش تاریخ را می‌نویسید، سر صبح برنامه روزانه‌تان را در حد ۵ دقیقه توی آن لیست می‌کنید و آخر شب ضمن چک کردن لیست کارها وقایع روز را به صورت تیتروار می‌نویسید. یک قطره دیگر از ادای مرغوب اضافه می‌کنید و کنار هر کاری که مربوط به عناوین توی فهرست شما هست یک ستاره با رنگ دیگر ثبت می‌کنید. مثلا یک فیلم دید‌ه‌اید اگر برایتان جالب بوده ضمن این که در مورد آن می‌نویسید یک ستاره هم کنارش ثبت می‌کنید چون توی فهرست بخش فیلم داشته‌اید یا مثلا امروز ماشین شما پنچر شده و متوجه شده‌اید باید در ماشین حتما دستکشِ کار داشته باشید. این برای من مربوط می‌شود به بخش "یک تجربه" و باز کنار آن ستاره می‌گذارم. وقایع روز که تمام شد به صفحه بعد نمی‌روید. هر جا تمام شد همانجا زیرش خط می‌کشید و روز بعد را از زیر آن شروع می‌کنید. یک هفته این کار را انجام می‌دهید و جمعه که شد صفحات قبل را ورق می‌زنید. هر چیزی که کنارش ستاره دارد به آخر دفتر توی بخش خودش اضافه می‌کنید. مثلا در صفحه ۳ که فلان روز بوده شما یک فیلم خوب دیده‌اید. آخر صفحه توی قسمتی که برای فیلم گذاشته‌اید نام فیلم و شماره صفحه یعنی "۳" را ثبت می‌کنید، مثال: "قصه‌های مجید/۳". این یعنی شما در صفحه سوم سریال قصه‌های مجید را دیده‌اید و اگر مورد خاصی در آن بوده همان صفحه ۳ نوشته‌اید.

حالا فرض کنید یک ماه این کار را انجام داده‌اید. اتفاقی که در بلند مدت می‌افتد این است که شما از بخش فهرست مثلا به صفحه‌ی "حال خوب" می‌روید و می‌بینید در این بازه زمانی گذشته در کدام صفحات حال خوب را تجربه کرده‌اید و اگر بخواهید جزئی‌تر بررسی کنید به صفحه مورد نظر می‌روید. یا این که چه میزان مطالعه داشته‌اید، یا وزنتان چه تغییراتی کرده است و غیره.

ضمن این که یک ماه که گذشت آن ماه را در فهرست اضافه می‌کنید. مثلا ماه مهر سال ۱۴۰۳ و جلوی آن می‌نویسید چه صفحاتی را شامل می‌شود مثلا از صفحه ۱ تا ۲۳.

در بازه‌ی زمانی بلندتر فرض کنید دو سال گذشته و ۳ دفتر تمام کرده‌اید. حالا توی دفتر سوم یاد سریالی افتاده‌اید که قبلا دیده‌اید. جلوی آن می‌نویسید: نارنج/۳۳. یعنی در دفتر نارنج صفحه ۳۳ اولین بار این سریال را دیده‌ام و می‌شود رفت به آن مراجعه کرد. نام دفتر اینجا به درد می‌خورد. خلاصه این که با این دفتر همه چیز قابل رد گیری است. این هم از این. حالا اکر به دردتان خورد به جانِ پادشاه دعا کنید.

چقدر حرف زدم. همه‌ی وقایع روز ماند. در مدرسه اتقاق خاصی نیفتاد. به طور کلی برای شنبه‌ها ذوق دارم چون امکاناتش هست و با لپتاب همایونی می‌روم و دستم باز است. توی راه برگشت برای زن گل خریدم. گل به هیچ دردی نمی‌خورد اما دیدنش آن لحظه‌ی اول حس خوبی دارد. زن ذوق کرد و از خورشت مرغ خوش مزه‌اش که ترکیبی از فیله‌ی مرغ و پیاز کاراملی بود رونمایی کرد. بسیار چسبید.

مهرداد دوم

۱۰۱. جمعه

شنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۳، ۹:۵۶ ق.ظ

راستش اهل غیبت نیستم اما جمعه‌‌ای که دیروز به خانه‌ی ما آمد جمعه‌ی بیشعوری بود. آنقدر بیشعور که در خصوص احوالات روز گذشته می‌خواستم فقط به همین جمله اکتفا کنم که "جمعه‌ی بیشعوری بود".

گوشت تلخِ بَد اَدا از همان سر صبح چنان خودش را گرفته بود که انگار ارث پدرش را از ما طلب دارد. مردک دیلاق مثل برج زهر مار نشسته بود وسط خانه و تکان نمی‌خورد. حتی نارنگی تعارفش کردم و لب نزد، گفت: "نارنگی هایتان مزه‌ی آب می‌دهد جناب"! جناب و زهر مار برو به پدرِ پدر سوخته‌ات بگو جناب، اخر شب دیگر حوصله‌‌ام سر آمد و با اردنگی پرتش کردم توی راه‌ پله تا برود برای اختر و عمه‌هایش قیافه بگیرد. بار دیگر این جمعه‌ی وامانده را به خانه ما بفرستند به کلی می‌دهم از روزهای هفته حذفش کنند تا درس عبرتی هم بشود برای یکشنبه‌ که هفته‌ی گذشته زبان درازی می‌کرد. بگذریم.

از بین کارهای نیمه کاره مقاله‌ی استاد را برایش فرستادم، برنامه‌ی درس‌های هفته را چیدم، فیلمی در مورد باستان شناسی برای کلاس فردا پیدا کردم و میز تحریر را هم مرتب کردم. میز تحریر که مرتب می‌شود ذهنم آرام می‌گیرد و دوست دادم بیشتر پشت آن بنشینم و گاهی حتی با او یکی دو استکان چای بخورم.

شب غم توی دلِ زن بود. غم توی دلم نشست. پادشاه گاهی بسیار دل نازک است. آخرش بهتر بود مخصوصا از وقتی که جمعه را بیرون پرت کردم اما پادشاه بهتر نشد. حالا تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۰۰. نارنج

جمعه بیستم مهر ۱۴۰۳، ۴:۱۱ ب.ظ

این شب‌ها که می‌گذرد باز بی‌خوابی زده به سرِ پادشاه طوری که تا صبح هیچ خبری از خواب نیست. انگار چیزی از درون من منتظر صبح و طلوع آفتاب است. بعد باز به خاطر هیجانِ روز خوابم نمیبرد. اگر قرار بود صفتی غیر ار نیمه جان برای پادشاه انتخاب کنم قطعا "بی‌خواب" بود. پادشاهِ بی‌خواب. مرحوم مولانا در شعری می‌گوید:

"این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از "حضرتِ شاهنشهِ بی‌خواب" رسیده"

از فردا که صبح زود به مدرسه بروم احتمالا درست می‌شود. بگذریم.

زن منت بر سر پادشاه گذاشته بود و توی زود پز قرمه سبزی پخته بود. می‌شود گفت بهترین قرمه‌سبزی در این سه سالِ گذشته بود و همه چیزش درست و به جا بود. خصوصا این که گوشتش کمتر از بارهای قبل بود و من اینطور بیشتر دوست دارم. به طور کلی زیاد اهل گوشت نیستم.

عصر کمی کار‌ها را پیش بردم. کارِ مقاله‌ تقریبا تمام شد، بعد جدول برنامه سالانه را هم تا شروع ترم دوم نوشتم. برنامه سالانه جدولی خالی است که برای هر درس درست کرده‌ام. تعداد جلسات و تاریخِ جلساتِ درس را روی آن می‌نویسم و مشخص می‌کنم هر جلسه تا کجا باید پیش رفت و کدام جلسات می‌شود امتحان گرفت. تقریبا می‌شود همان طرح درس سالانه. بعد پانچ می‌کنم و به اول دفتر نمره اضافه می‌کنم‌ بسیار کمک کننده است به خصوص باعث می‌شود در کلاس تایمی خالی نماند و از قبل آدم به فکر برنامه‌ی آن روز باشد.

دفترِ برنامه‌ی روزانه را هم مرتب کردم. دفتر روزانه ربطی به مدرسه ندارد. یک سر رسید کوچک است که همه‌ی صفحات آن را شماره گذاری کرده‌ام و فهرست دارد. تقریبا بر اساس کتاب "بولت ژورنال". اسمش را گذاشته‌ام "دفترِ نارنج" مهمترین ویژگی دفتر روزانه با این شکل و شمایل این است روند رشد را نشانِ آدم می‌دهد. مثلا شما سال دیگر آخر آن را نگاه می‌کنید و می‌دانید در مهر ماه سال ۱۴۰۳ چه کتاب‌هایی خوانده‌اید و چه فیلم‌هایی دیده‌اید و اگر بخواهید یاد آوری کوتاهی داشته باشید از روی شماره به صفحه‌ی همان روز می‌روید و خلاصه‌ای که آنجا نوشته‌اید را می‌بینید. یا مثلا هفته‌ای یک بار میزان پیاده روی روزانه را سر جمع می‌کنید و در یک صفحه جدا ثبت می‌کنید بعد از چند ماه کاملا مشاهده می‌کنید هر هفته چقدر پیشرفت یا پسرفت داشته‌اید.

کار بعدی که سراغش رفتم پیدا کردن فیلم یا انیمیشن تاریخیِ خوب برای تاریخ ایران باستان بود. چیزی مناسب و قشنگ پیدا نشد. چند مستند هست که آنقدر خشک و رسمی ساخته‌اند آدم رغبت نمی‌کند حتی چند دقیقه از آنها را نگاه کند.‌ انگار برنامه را برای خودشات و عمه‌هایشان ساخته‌اند، نه موسیقی مناسبی، نه لحن مناسبی و نه تصویر مناسبی. فقط یاد گرفته‌اند با دوربین از نزدیک سنگ‌های تخت جمشید را نشان بدهند و یک نفر که انگار صدایش از همان دو هزار سال قبل بیرون می‌آید روی آن دکلمه بگوید. حالا همچنان می‌گردم ببینم چیزی پیدا می‌شود یا نه.

مهرداد دوم

۹۹. بنفش

پنجشنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۳، ۶:۲۳ ق.ظ

قضیه‌ی این کتاب‌ها هم جالب شده و هر دَم از این باغ بَری می‌رسد. با توجه به پیام یکی از دوستان رفتم و از جناب گوگل الممالک قیمت کتاب‌ها را برای سفارش دانش آموزان پرسیدم. ظاهرا مبلغ کتاب‌ها زیر سیصد هزار تومان می‌شود. یکی از همکاران گفت در واقع مدرسه کتاب‌ها را خودش سفارش می‌دهد و تحویل می‌گیرد تا از این طریق اهرمی داشته باشد برای گرفتن پول از دانش‌آموزان. شاید فکر کنید در این صورت پس اداره مشکلی ندارد و این مدرسه است که کاری غیر قانونی انجام می‌دهد اما در واقع اینطور هم نمی‌شود به ماجرا نگاه کرد. داستان از این قرار است که آموزش و پرورش تقریبا هیچ مبلغی برای امور جاری مدرسه به مدارس پرداخت نمی‌کند و مدارس به همین دلیل با هر ترفندی سعی در گرفتن مبلغی از دانش آموزان دارند حالا با هر عنوانی و به هر طریقی. توی شهر خودمان که جزو کلان شهرهاست یادم است که خواهرزاده‌ام را با این عنوان که خانه‌ی شما در محدوده نیست یا این که ظرفیت مدرسه تکمیل است ثبت نام نمی‌کردند. دو ملیون تومان گرفتند خانه ناگهان در محدوده‌ی مدرسه واقع شد و کلاس هم خالی شد. بعد پرس و جو کردند و فهمیدند به طور کلی روند همین است. از طرفی اگر مدیر نتواند این امور را از همین راه ها حل کند به هزاران مشکل دیگر بر می‌خورد. این هم از آموزش و پرورش رایگان. بگذریم.

امروز با دو ماژیک جدید در طیف بنفش به کلاس رفتم. توی این مملکت سالهاست چیزی بین رعایا باب شده و آن هم این است که پسر ها را از رنگ ها محروم قلمداد می‌کنند. طوری که انگار همیشه پسر ها باید به چند رنگ محدود و ساده اکتفا کنند. پسری که توی دفترش با چند رنگ بنویسد توسط دوستانش مسخره می‌شود و همین بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا جایی که توی مدرسه پسرانه خیال می‌کنند نیازی نیست با چند رنگ روی تخته بنویسیم و یک ماژیک آبی یا مشکی هست و تخته. اما کافی است یک بار معلمی تخته را قشنگ و با چند رنگ بنویسد تا ببیند چقدر برای دانش آموزان تازگی دارد و این رنگ‌ها نظشان را جلب می‌کند. امروز بنفش در کنار رنگ‌های معمولیِ آبی و قرمز حسابی خودنمایی کرد.

ظهر زن برنجِ خِش خشی درست کرده بود و باقالا قاتوق. برنج خش خشی یعنی ته دیگ برنج جوری باشد که وقتی با قاشق روی آن می‌کشی خش خش صدا بدهد. بسیار خوش‌مزه بود و همه چیزش به قاعده. باقالا قاتوق هم غذایی شمالی است که تصور می‌کنم اگر اهالی اروپای شرقی اسمش را تلفظ کنند قطعا دوبار در میانه‌‌ی راه دچار خفگی می‌شوند. به هر حال از غذاهای محبوب پادشاه است.

شب تنها به پیاده روی رفتم. حدود شش کیلومتر راه رفتم. بسیار چسبید. بعد نشستم پای کاری که استاد به زن سپرده. زن بسیار استرس داشت و حس می‌کرد نمی‌تواند انجامش بدهد. تقریبا تمامش کردم و فردا احتمالا سر و ته آن جمع می‌شود. کلی کار را گذاشته‌ام برای این آخر هفته که می‌نویسم تا یادم بماند:

۱. مرتب کردن مجدد دفتر برنامه‌ روزانه

۲. مرتب کردن میز تحریر

۳. نوشتن برنامه‌ی درسی سالانه

۴. درست کردن درِ ماشین

۵. چیدن دوباره‌ی تایم ورزش و سه تار

۶. طرح سوال برای امتحان هفته آینده

۷. سر زدن به مقاله‌ی خودم

۸. مرتب کردن فایل های لپتاب و گوشی

۹.دانلود مستند باستان شناسی برای کلاس

مهرداد دوم

۹۸. قندان

چهارشنبه هجدهم مهر ۱۴۰۳، ۲:۳۲ ق.ظ

دیروز چند نفری نامه به دربار فرستادند و از پادشاه سر انجامِ کار آقای احمدی را پرسیدند و این که دست آخر کتاب گرفت یا خیر. راستش با خبر نشدم اما به نظرم باید توضیح بدهم که جریان از چه قرار است. در آن مدرسه از هر کلاسِ من دست کم یک سوم هنوز کتاب ندارند. سیستم جدید به این صورت است که خود دانش آموزان حوالی خرداد ماه باید از سایت کتاب برای خودشان سفارش بدهند و پول واریز کنند و هیچ راه دیگری برای خرید کتاب وجود ندارد. اما در شهرستان‌های کوچک چون اغلب دانش آموزان و خانواده‌های آنها توجهی به این امور ندارند و یا در روند ثبت نام دچار اشتباه می‌شوند مدرسه برای فرار از دردسرهای احتمالی در همان خرداد ماه سرخود برای همه‌ی دانش آموزان کتاب سفارش می‌دهد. پولش را واریز می‌کنند و به دانش آموزان می‌گویند کسی جداگانه ثبت نام نکند. اینطور مدرسه مستقیما پول را از دانش آموز تحویل می‌گیرد و کتاب را تحویل می‌دهد. حالا حتی اگر دانش آموزی خودش از جایی کتاب دست دوم داشته باشد یا هر جور دیگر تهیه کند فرقی نمی‌کند چون برای او هم کتاب خریده شده و مدرسه می‌خواهد پولش را بگیرد. ضمن این که به همین بهانه مدرسه مبلغی هم به عنوان کمک به مدرسه دریافت می‌کند. حدودا ۵۰۰ هزار تومان قیمت کتاب‌ها می‌شود و حدود ۳۰۰ هزار تومان هم مدرسه برای کمک‌ زورکی می‌گیرد. اما به نظر یک جای کار می‌لنگد چون پشت جلد کتاب‌ها قیمت‌های بسیار پایین ثبت شده مثلا هر کتاب حدود ۱۰ هزار تومان قیمت خورده اما از خود سایت آموزش و پرورش هم که سفارش بدهید مبلغ حدودا ۵۰۰ هزار تومان برای حدودا هشت تا ده کتاب باید پرداخت کنید. گاهی بعضی از خیرین به قدر چند سری کتاب به مدرسه کمک می‌کنند تا مشکل چند نفری مشابه آقای احمدی حل شود اما باز تعدادی بدون کتاب می‌مانند. مدرسه نهایتا تا اواسط ماه بعد کتاب‌های آنها را هم می‌‌دهد اما از اینجا دیگر مثل طلبکارها رفتار می‌کنند و به بهانه‌ی اجازه‌ی شرکت در امتحانات، گرفتن کارنامه و هر چیز دیگر والدین را به مدرسه می‌کشند تا پول کتاب را بگیرند. خلاصه داستان از این قرار است.

و اما بعد؛ امروز روز کاری بی‌حاشیه‌ای بود هر چند نبردهای سنگینی پیش آمد که پادشاه توانست ایستادگی کند. از چالش‌های تدریس در مدارس کارودانش با دانش آموزان سطح پایین‌تر این است هر قدر هم درس را جذاب برایشان آماده کنم باز بعضی‌ها حوصله‌شان سر می‌رود و شروع می‌کنند به صندلی و میز و دیوار ور می‌روند یا به بغل دستی سیخ می‌زنند و اگر خیلی سر به راه باشند چرت می‌زنند. اما بنا به تجربه فهمیده‌ام که کافی است میان درس اشاره‌ای به داستان‌های عشقی و این موارد بکنم تا گوش‌هایشان تیز شود. تاریخ هم که پر است از این حواشی. درس امروز "دوره‌ی ناصر الدین شاه" بود و هر پنج دقیقه هُلشان می‌دادم میان حرمسرای قاجار و ماجراهای آن، تعداد زنان ناصرالدین شاه، تفریحات شاه، نظراتش در مورد زنان اروپایی یا ماجرای جیران، البته چون زیادی سر ذوق آمده بودند آخر کلاس از توی گوشی عکس زنان دربار قاجار را نشانشان دادم و دنیایی که در ذهن ساخته بودند یکباره مثلِ ایرانِ دوره‌ی قاجار خراب شد. بگذریم. یکیشان با افسوس گفت: "آقا اینا که از آقای نجار بیشتر ریش و سیبیل دارن". آقای نجار معاون مدرسه است و باید اقرار کنم دانش آموز تقریبا درست می‌گفت.

عصر ما را به جلسه شورای دبیران دعوت کرده بودند.‌ آن هم ساعت چهار! یعنی درست وسط ساعت خوابِ همایونی. تصور کنید پادشاهی که ماکارونی خورده باشد از خواب بگذرد. پادشاه که ساعت خوابش را تغییر نمی‌دهد. خوابیدم و حدود ساعت پنج تازه راه افتادم. در ذهن تجسم می‌کردم که تا حالا چند دور میکروفون را برای حرف‌های صد تا یک غاز دست به دست کرده‌اند و معاون چند بار به ساعتش و صندلی‌های خالی نگاه کرده. توی همین افکار بودم که معاون را دیدم، با چهره‌ی خواب آلود و موهای پریشان سوار بر موتور در حال گاز دادن به سمت مدرسه بود. کله‌اش شبیه قندانی بود که تویش گشنیز کاشته باشند. خلاصه نهایتا ده دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. بگذریم.

تلوزیون هر از چند گاهی فیلم‌های خوبی می‌گذارد. سر شب فیلمی گذاشته بود به اسم "اعجوبه". ماجرای چالش‌های پسری در سنین دبستان بود که اختلال‌های مادرزادی باعث شده بود صورتش حالت عادی نداشته باشد.‌ نمی‌شود گفت یک فیلم عالی بود اما در دسته‌ی فیلم‌های حال خوب کن بود. مجبورمان کرد با زن تا انتها تماشایش کنیم و بعد طبق معاهده رفتیم برای پیاده رویِ شبانه.

مهرداد دوم

۹۷. لامپ

سه شنبه هفدهم مهر ۱۴۰۳، ۲:۳۹ ق.ظ

راستش را بخواهید چیز زیادی برای گفتن ندارم. امروز اتفاق خاصی نیفتاد جز آقای احمدی. آقای احمدی پسری بود از کلاس دهم که من نمی‌شناختمش. در واقع با صدای معاون که از او پرسید آقای احمدی کاری داشتی پسرم؟ فهمیدم او که تقریبا نیم ساعت دم دفتر این پا و آن پا می‌کرد و هر بار نگاهی به دفتر می‌انداخت و می‌رفت آقای احمدی است. پسری ریزه میزه که توی لباس کارگاه کوچکتر هم دیده می‌شد و با انگشت‌هایش بازی می‌کرد، حالا چرا اول صبح نیم ساعت دم دفتر مانده بود و داخل نمی‌آمد؟ چون می‌خواست ما همه برویم سر کلاس و با معاون تنها باشد. این که چرا می‌خواست تنها باشد را اتفاقی وقتی که داشتم از پشت دفتر به کلاس می‌رفتم فهمیدم. از پنجره صدایش می‌آمد که می‌گفت برای تحویل گرفتن کتاب‌ها پول ندارد. از هفته پیش اعلام کرده بودند حتما دانش آموزان تا امروز پول کتاب را تحویل دفتر بدهند. بعضی دانش آموزان که عین خیالشان نیست نه کتاب نداشتن برایشان مهم است نه این که بگویند پول ندارند اما آقای احمدی در آینده مردی شریف و قابل احترام می‌شود و امیدوارم هیچگاه دوباره در زندگی‌اش از سر استرس با انگشتانش بازی نکند. بگذریم.

به جز این مورد واقعا در روز گذشته چیز قابل تعریف دیگری نبود. البته به غیر از غذای سر آشپز. زن غذایی را همان روزهای اول زندگی مشترک اختراع کرد که خوشمزه است. گوشت قلقلی سرخ شده، سیب زمینی‌های نگینی سرخ شده در مخلوطی از پیاز داغ و پلو. من دوست دارم چون بالاخره نوعی از پلوی مخلوط است هر چند زن انگشتش را توی غذا کرده بود و قلقلی‌ها خوش نمک شده بود اما به هر حال دوست داشتم.

دیگر هیچ اتفاقی نیفتاد. جز مار. مار موجودی است که همیشه در سلمانی به آن فکر می‌کنم. عصر رفته بودم سلمانی. توی اکثر سلمانی‌های مردانه یک شیشه یا حتی چند شیشه به اندازه‌ی شیشه ترشی وجود دارد که پر از الکل است و توی الکل مارهای مرده نگه می‌دارند. هیچکس هم نمی‌داند چرا. از این شیشه‌ها وقتی سنم کمتر بود در آزمایشگاه علوم مدرسه‌مان دیده بودم اما این که چرا توی سلمانی‌ها از این شیشه ها نگه می‌دارند را نمی‌فهمم. توی همین فکر ها بودم که آرایشگرِ الدنگ یکهو ریشم را کوتاه کرد. نه این که از ته بتراشد که اگر این کار را می‌کرد همان مار را توی حلقش می‌کردم اما با نمره‌ی کم زد و شبیه لامپِ کم مصرفِ کوچک شدم. حالا در دو هزار و صد و سی و هفت سالگی شبیه پادشاهی بیست و پنج ساله هستم. بگذریم.

دیگر واقعا واقعا واقعا هیچ اتفاقی در روز گذشته نیفتاد. البته به جز این که شب زن گفت حوصله‌ی پیاده روی ندارد. یکی دو ساعت صبر کردم و آخر آمد. ولی میان راه ضعف کرد. کیک خریدم برایش خورد و کمی حالش جا آمد و بر گشتیم. حدود یک کیلومتر از روز گذشته کمتر راه رفتیم اما در مجموع خوب بود. مخصوصا این که آخر شب بود و مغازه‌ها بسته بودند. این روز هم تمام شد. حالا ببینم فردا چه داستانی برایم در جیب کتش دارد.

مهرداد دوم

۹۶. شیوا

دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳، ۳:۳ ق.ظ

این چند روز علاقه‌مند ‌شده‌ام به مطالعه در مورد خدایان ایران و هند. سوالاتم را از جناب "گوگل الممالک" می‌پرسم و او پشت سر هم جواب می‌دهد. ایران و هند در قدیم از یک شاخه‌ی اصلی جمعیتی جدا شده‌اند و افسانه‌های مشترکی دارند. مثلا خدایِ "کمبو" از ایزدان آریایی بوده در داستان‌های هندی پادشاهی با این نام شهری را فتح می‌کند و آن را شهرِ کمبو یا "کمبوجیا" می‌نامد که حالا کشور کامبوج است، از طرف دیگر در ایران نام پدر کوروش و پسر کوروش بر گرفته از همین خدای کمبو گذاشته شده یعنی "کمبوجیه". جالب نیست؟ و خدایان دیگر با داستان‌های دیگر. مثل شیوا؛ خدای نگهدار آسمان و زمین که به عنوان حامی در مواقع اضطراب شناخته می‌شود، یا مِهر؛ ایزدِ پیمان و دوستی و نماد محبت. هر کدام از این خدایان داستان‌هایی دارند به عمقِ ناپیدای تاریخ بشر. علامه طباطبایی هم شعری دارد به نام "کیشِ مهر" که در بیت زیبایی می‌گوید:

"همی گویم و گفته‌ام بارها/ بُوَد کیشِ من مهرِ دلدار ها".

بگذریم. پرحرفی خوب نیست حتی اگر پادشاه باشید یا بهتر است بگویم مخصوصا وقتی پادشاه باشید. از صبح هوای حوصله ابری بود. باران نمی‌آمد. فقط ابر. ابرهای سنگین و چند لایه اما با خودم تکرار کردم که به عنوان یک پادشاه حقی برای خستگی و توقف و هیچ کوفت دیگری نداری. باید دائما با شمشیرِ کشیده جلوی امواج زندگی ایستاده باشی، حتی اگر سرو کله‌ی یکی از خدایان باستانی در مقابلت پیدا شود راهی برای توقف نداری. بگذریم.

ساعت هشت شب بود و صد نفر توی سرم داد می‌زدند: "حوصله نداری، بهانه بیاور، پیاده روی را تعطیل کن!" و من با پشت دست توی دهان هر صد نفرشان زدم و به زن گفتم حاضر شود. رفتیم. تند تر از هر شب هم راه رفتیم. تقریبا نگذاشتم زن جایی توقف کند و خسته شد، به جای آن آخرش برایش برچسبِ گوگولیِ فانتزی خریدم. می‌دانم این چیزها را دوست دارد.

شام نانِ بربری و ماست چکیده خوردم. حس خوبی به من می‌دهد. زن ناگهان پانزده متر پرید روی هوا و من هم از این مقدار پریدن ناگهانی پنج متر پریدم روی هوا، خیال کردم اژدهایی از پنجره پریده توی خانه. بعد از حرکاتش فهمیدم ظاهرا حشره‌ای دیده. بعد از کلی گشتن به او گفتم دست کم نشان بدهد دقیقا چقدری بوده. با انگشت‌هایش نشان داد. به قدرِ سرِ ناخن. آخر هم هر قدر گشتیم پیدا نشد.

مهرداد دوم

۹۵. شترمرغ

یکشنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۳، ۲:۲۶ ق.ظ

اولِ صبحِ شنبه وقت درس پرسیدنِ پادشاه بود. اول پرسیدم ببینم کسی داوطلب هست یا نه. دو نفر با اطمینان دستشان را بالا بردند. بدون پرسیدن نمره کامل برای آنها گذاشتم و بعد رفتم سراغ بقیه. اکثرا جواب دادند آنها هم که جواب ندادند قرار شد جلسه بعد جبران کنند. بعد بالاخره از نرم افزار خودم توی کلاس استفاده کردم. دانش آموزان بسیار خوششان آمد مخصوصا که قسمت‌های مهم کتاب هایلایت شده بود و دیگر قرار نبود دائم بپرسند از کجا تا کجا. توی کلاسِ من خوردن خوراکی آزاد است و نامردها این بار ویفر موزی آورده بودند و بین خودشان تقسیم کردند. بوی موز کل کلاس را پر کرده بود. ویفر موزی را بسیار دوست دارم اما افسوس که با همه‌ی اصراری که کردند پادشاه نمی‌توانست هنگام ماموریت چیزی بخورد. توی کلاس متوجه شدم قسمت‌هایی از نرم افزار نیاز به اصلاح دارد تا توی کلاس تعامل بهتری اتفاق بیفتد ولی در مجموع بسیار رضایت بخش بود. اگر بتوانم بقیه دروس راهم کامل کنم اتفاق خجسته‌ای است. بگذریم.

طبق معمولِ شنبه‌ها بین کلاس‌هایم یعنی حدودا از ساعت ۹ تا ۱۱ برنامه‌ام خالی بود. مدیر کلی عذرخواهی کرد بابت نقص در برنامه و بعد شیرینی و نسکافه آورد تا چاپلوسی کرده باشد و پادشاه او را مورد عفو قرار دهد. نمی‌دانست که من از این دو ساعت خالی بسیار هم لذت می‌برم. این هفته از توی گوشی داستانی را شروع کردم که بسیار شیوا و شیرین بود طوری که اصلا نفهمیدم چطور دو ساعت گذشت.

ساعت بعد که به دفتر رفتم یکی از همکاران را دیدم که بی‌حرکت ایستاده و با افسوس به عکس بزرگی نگاه می‌کند که تازه در دفتر نصب کرده بودند. هر از چندی هم سری تکان می‌داد. بعد که دید من آمده‌ام با حرص شروع کرد به توضیح. عکسی بود که آخر سال گذشته روی پله‌های جلوی آموزشگاه با همه‌ی همکاران گرفته بودند. بعد چون چند نفر از همکاران در آن جلسه حضور نداشتند معاون مدرسه سپرده از آنها جدا عکس بگیرند و با فتوشاپ به جلوی عکس اضافه کنند. در نگاه اول قابل تشخیص نبود. اما این همکار از این حرص می‌خورد که دو نفر را گذاشته بودند درست جلوی او و فقط کله‌اش مثل شتر مرغ از بین آن‌ها پیدا بود. بسیار صحنه‌ی مضحکی شده بود و حالا واقعا این مفلوک داشت برای چنین چیزی حرص می‌خورد. از عنایات پروردگار به پادشاه بود که آن لحظه و با دیدن عکس خنده‌ای شاهانه سر نداد. حالا جالب این که اصلا من این عکس را ندیده بودم. اگر دو کلام دیگر با آن صورت که از خشم شبیه کلدو تنبل شده بود صحبت می‌کرد بی‌شک می‌خندیدم اما چند همکار دیگر از راه رسیدند و من رفتم خودم را مشغول کار دیگری کردم. بعضی‌ها عجب دل خوشی دارند که می‌توانند برای این چیزها حرص بخورند. بگذریم.

نهار غذای مخصوصی داشتیم که به تازگی کشفش کرده‌ام. راستش آن رگِ شمالیِ من باعث می‌شود همه چیز برایم با پلو خوشمزه باشد. این غذا هم سیب زمینی و تخم مرغ پخته است که با گوجه‌ی ریز شده و همراه با پلو می‌خورم. به من که بسیار می‌چسبد، ولی گمان نمی‌کنم سلیقه‌ی رعیت بپسندد.

شب رفتیم پیاده روی. پیاده روی که چه عرض کنم در واقع با کوچه و خیابان لاس می‌زنیم، هیچ فشاری به عنوان ورزش به آدم نمی‌آید صرفا بازار را قدم می‌زنیم و بیخودی می‌رویم توی پاساژها و بیرون می‌آییم. اما به هر صورت دائما توی ذهنم به این فکر می‌کنم که از هیچ بهتر است تا دیگِ حوصله‌ام سر نرود هر چند گاهی ناموفقم و جوش می‌آورم. بماند.

شب بالاخره نظر سه‌تار را جلب کردم. نازش را کشیدم و کام داد. هر چند کوتاه، هر چند با اخم، اما راه داد تا باز سراغش بروم. درس فردا را هم نگاهی انداختم و نشستم پای کتاب. خواندم تا مگر خوابم ببرد ولی تا همین حالا که در حال نوشتنم از خواب هیچ خبری نیست.‌

مهرداد دوم

۹۴. نفس

شنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

زن برای نهار استانبولی درست کرده بود. به طور کلی علاقه‌ی ویژه به غذاهایی دارم که در آن برنج را با یک چیزی مخلوط می‌کنند. اصلا اگر دست من بود به دمی گوجه نشان لیاقت می‌دادم، مخصوصا اگر تهِ آن کمی گرفته باشد. همراه با نهار دوباره فیلم "سرگذشت املی پولن" را دیدیم. همانقدر که دمیِ گوجه ایرانی است و اصیل، این فیلم فرانسوی است و اصیل. چقدر لطیف، چقدر خوشمزه، چقدر خوش رنگ و لعاب. آخرش هم مثل ته دیگِ دمیِ گوجه بی‌نظیر تمام می‌شود. البته توصیه می‌کنم اگر قرار است ببینید بدون سانسور ببینید. این فیلم با سانسور مثل این است که دمیِ گوجه را بدون گوجه درست کنند. یکی نیست بگوید نامردها اگر قرار است مهمترین قسمت فیلم را حذف کنید و کلا داستان را به هم بریزید دیگر چرا سمت دوبله‌ کردن آن می‌روید و دست به دستور سرآشپز می‌زنید. بگذریم.
زن با واسایل دیروز دسر موزی درست کرده بود. بسیار خوشمزه بود.

عصر به جمعه بازار رفتیم. جمعه بازار که چه عرض کنم یک مشت خرت و پرت به قیمت خونِ پدرشان ریخته بودند توی راه و به این می‌گفتند جمعه بازار. رعیت توی هم می‌لولیند تا بلکه چیزی را نیم قران ارزان تر گیر بیاورند اما حتی همان قدر هم ارزان تر نبود فقط بیخودی داد می‌زدند. بعد رفتیم و پیاده روی شبانه را به جا آوردیم نسبتا زیاد راه رفتیم، بیش از یک ساعت. نمیدانم چرا نفسم درست بالا نمی‌آمد گاهی اینطور می‌شوم انگار به اندازه کافی اکسیژن توی هوا نیست، انگار یک چیزی یک جای دنیایم کم است، انگار ابرها روی دلم سنگینی می‌کنند. رفتم یک بطری آب بخرم پیرمرد آنقدر لفتش داد و با بارکدخوان ور رفت که با وضعی که داشتم نزدیک بود بطری را بکوبم توی سیستمش. توی راه ماست خریدیم و موز و ذرت. ذرت پخته شده را بسیار دوست دارم. به خانه که رسیدیم درست کردیم و خوردیم. بسیار چسبید.
شب نشستم پای درس‌های فردا. توی لپتاب مرتبشان کردم. امسال شنبه‌ها وسیله برای استفاده از لپتاب فراهم است و برای اولین بار فردا میخواهم از نرم افزار خودم استفاده کنم. هنوز کا مل نیست اما دروس اول تکمیل شده. اگر هر هفته چند درس را مرتب کنم در نهایت چیز خوبی می‌شود. امیدوارم بچه‌ها خوششان بیاید. تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۹۳. موز

جمعه سیزدهم مهر ۱۴۰۳، ۲:۰ ب.ظ

این که روز‌های آخر هفته دیرتر وبلاگ را به روز می‌کنم به خاطر این است که تا لنگ ظهر خوابم و بعد تا به کارهای دیگر برسم و بیایم اینجا بنشینم کمی دیر می‌شود. یک نکته هم برای بعضی‌ها بگویم که خودشان اطلاع دارند، بنده به هیچ وجه پادشاه انتقاد پذیری نیستم و فقط کاری که دلم بخواهد می‌کنم آن هم هر جور دلم بخواهد به کسی هم مربوط نیست. بگذریم. دیروز هم حوالی ظهر بیدار شدم. از شب قبلش وعده‌ی غذا با دستپخت همایونی را داده بودم. قرار بود بادمجان درست کنم. البته به روش شاهانه:
اول بادمجان‌های گرد و تپل را که غمگین به نظر می‌آمدند خوب شستم تا خوشحال شوند و بعد برای این که بدانند دنیا جای خوشحالی‌های عمیق نیست زنده زنده پوستشان را کندم سپردم جلاد سرشان را قطع کند. به صورت خلالی آنها را خرد کردم و توی آب نمک ریختم. چرا خلالی؟ چون اینطور با یک بار سرخ کردن تمام اطرافش سرخ می‌شود و دیگر نیاز نیست آن را چرخاند، روغن را هم کمتر به خودش می‌گیرد. گوجه‌های سرخ و قشنگ را هم حلقه کردم، یک سیب زمینی هم نصف کردم نصفش برای خورشت و نصفش را برش زدم برای ته دیگ کفِ برنج. خب نحوه‌ی اجرای عملیات از این قرار است. اول بادمجان ها را ریختم توی روغن داغ چند دقیقه بعد که سرخ شدند آنها را توی بشقاب ریختم. بعد یک پیاز خرد شده ریختم توی همان روغن و صبر کردم کمی که طلایی شد یک حبه سیر هم اضافه کردم. بعد قبل از این که پیاز های لوس قهر کنند و از سمت طلایی به سمت قهوه‌ای بروند زرچوبه اضافه کردم. گوجه‌ها را با سیب زمینی ریختم توی بغلشان و یک قاشق رب هم برای رنگ رویِ کار نشاندم کنار دستشان. کمی که گذشت بادمجان ها را هم ریختم روی آنها. یک استکان آب داغ اضافه کردم و تمام. در حدی که سیب زمینی ها بپزد کار تمام است. در نهایت هم یک خط فلفل و یک خط دارچین روی خورشت ریختم و درش را گذاشتم. همزمان برنج را هم آبکش کردم و کف قابلمه سیب زمینی های قشنگ را چیدم توی روغن کمی که حالشان جا آمد برنج را رویشان ریختم و درش را گذاشتم. اول باید کمی زیاد باشد تا سیب زمینی‌ها خودشان را بگیرند و برنج بخار کند و بعد زیرش را کم کردم تا دم بکشد. ساعت را نگاه کردم. حدود ۳۵ تا ۴۰ دقیقه دیگر غذا حاضر شد و بسیار از نتیجه کار توی ظرف‌های گلسرخی راضی بودم.

سریال "Better Call Saul" را شروع کرده‌ام. به نوعی یکی از ماجراهای فرعی سریال برکینگ بد را دنبال می‌کند. چند قسمت اولش که قشنگ بود. تا ببینم بعد چه می‌شود. اگر در انتها هم همینقدر راضی بودم می‌دهم نامش را بزنن کنار سوپرانو و برکینگ بد به عنوان سریال‌های محبوبم.

عصر بعد از مدتی تنبلی دوباره با زن پیاده روی روزانه را شروع کردم. رفتیم اول نان خریدیم. دانش آموزم توی نانوایی کار می‌کرد هیجان زده شده بود و کلی حرف زد و پدرش هم توی همان دو دقیقه آمار کل زندگی ما را می‌خواست در بیاورد. بعد راه افتادیم توی خیابان‌های اطراف. بسیار شلوغ بود. بعضی جاها شربت می‌دادند انگار جشن بود و بعضی جاها پارچه سیاه زده‌بودند انگار عزاست. خوبست که در قلمرو ما از این داستان‌ها نداریم. سر راه موز خریدیم و شیر و پودر پودینگ تا چیزهای خوشمزه درست کنیم. فردا باید بنشینم و کمی کارهای کلاس‌های شنبه را راست و ریست کنم. تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۹۲. سیب

پنجشنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۳، ۲:۴ ب.ظ

صبح زودتر بیدار شدم. یک سیب سبز خوردم. سیب سبز را بسیار دوست دارم. همیشه خانه‌ی مادر بزرگم را به یادم می‌آورد. چهارشنبه‌ها را هم به قدر همین سیب‌ها دوست دارم. هم آخرین روز کاری است و هم این که در این چند سال همیشه چهارشنبه‌ها با مدرسه نمونه درس دارم‌. تخته بزرگ است و جمعیت کلاس زیاد و می‌شود بیشتر به جزئیات پرداخت. اول حدود پنج دقیقه برایشان "آنچه گذشت" را توضیح می‌دهم بعد دوتا پانزده دقیقه درس را تعریف می‌کنم در آخر هم چند عنوان از درس آینده را با عنوان "آنچه خواهید دید". می‌دانم ذهنشان به قالب سریال عادت دارد و خوششان می‌آید از این اصطلاح‌های سریالی. البته چای دارچینی هم در این علاقه به چهارشنبه‌ها اثر دارد. همیشه یک فلاکس چای دارچین در دفتر هست و عطر دارچین شوق توی هوای پاییزی می‌پاشد.

ظهر برای زن یک آدامس توت فرنگی خریدم و به خانه رفتم. دیشب بادمجان خریده بودم و دلم خورشت بادمجان می‌خواست اما زن خوراکی از گوشت و بادمجان درست کرده بود که اصلا نپسندیدم اما به هر حال خوردم. باز هم بادمجان مانده فردا آنجور که خودم دوست دارم درست می‌کنم. به جای آن برای شام املت کافه ای برای خودم ساختم. در تابه‌ی روحی کمی رب تفت دادم و بعد دوتا تخم مرغ به آن اضافه کردم. کمی که خودشان را گرفتند با رب مخلوطشان کردم و گذاشتم خوب اطرافش سرخ شود. چای خوش رنگی هم ریختم و گذاشتم کنارش. بسیار چسبید.

زن توی گوشی دائما ویدئوهای "اکس‌دیت" و "بلایند دیت" و کوفت دیت می‌بیند. راستش شنیدن صدایشان هم برای من شکنجه است اما به هر حال همانطور که زن فوتبال دیدن پادشاه را تحمل می‌کند شاه هم مجبور به تحمل است. حتی از اینستاگرام هم همین حس را می‌گیرم و شاید همین روزها اینستاگرام را به کلی به دست جلاد بسپارم و حذفش کنم. حالا تا ببینیم چه می‌شود‌.

سر شب قطعه‌ای از "مرحوم فرهنگ شریف" شنیدم. از مقربان دربار است. نازِ شستش، عجب نواخته‌است. به قول شاعر "بیهوده مکن حالِ پراکنده‌ی خود تار/ این زخمه زنِ نادره فرهنگ شریف است"، به همین هوا شب خواستم بعد از یکی دو هفته بروم سراغ سه‌تار اما قهر بود و رو نداد. فردا دوباره نازش را می‌کشم تا آشتی کند. فردا آشتی می‌کند.

مهرداد دوم

۹۱. دود

چهارشنبه یازدهم مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۸ ق.ظ

توی مدرسه یکی از معلم‌های قدیمی را دیدم. البته معلم‌های با سابقه حدود ۲۰ سال زیاد هستند اما این معلم مرا یاد معلم ادبیات خودمان می‌انداخت. با همان دیسیپلین اصیل و سنتی. شلوار طوسی و روپوش نازک همرنگ اتو کشیده که روی پیراهن تنش کرده بود. کفش‌های مشکی لژ دار و موهای شانه کرده به بغل. نظم و آرامش از سرو رویش می‌چکید. همیشه وقتی می‌بینم یکی به کارش علاقه‌مند و متعهد است کیف می‌کنم. دردش بخورد توی سر الدنگ‌های بی‌عار.

سر یکی از کلاس‌ها فقط یک نفر دانش‌آموز داشتم. درس دادم. بسیار آرام نگاه می‌کرد. انگار توی عالم خودش بود. وقت اضافه آمد و پرسیدم چه هنر و حرفه‌ای بلدی؟ فوری بدون لحظه‌ای مکث و با شوق خاصی یک کبریت از جیبش در آورد روشن کرد و گذاشت توی دهانش. دهانش را بست بعد از بینی و گوش‌هایش دود داد بیرون. به حق چیز‌های ندیده. هنرش دود بیرون دادن بود. بعد هم لبخند پیروزمندانه‌ای روی صورتش پهن شد.

عصر جلسه‌ی کتابخوانی داشتیم. به زن گفتم همراهم بیاید. اول کلی ذوق کرد ولی ساعت که حوالی چهار شد گفت حوصله ندارد و بعد نزدیک‌های رفتن می‌گفت من هم نروم. رفتم. موضوع جلسه کتاب "تریسترام شندی" بود. تقریبا هیچکس نخوانده بود. اما در موضوع ادبیات صحبت کردیم. روی منبر شاهانه رفتم و برایشان از قرن ۱۸ و شرایط عصر نویسنده گفتم. سرشان را طبق معمول می‌جنباندند. معلوم نبود تایید می‌کنند یا به عادت این حرکت را انجام می‌دهند. بعد یکی داستانی از سیمین دانشور خواند به اسم "یک سر و یک بالین"، به دلم نشست.

شب جنگ شد. زن استرس داشت و از طرفی دوست داشت توی خیابان باشد رفتیم و دوری زدیم. بعد جنگ شد. این بار بین من و زن. باز معلوم نیست پارچه‌ی ذهنش با کدام میخی نخکش شده بود که گیر داد به فالوئرهای اینستاگرام و فلان و بهمان. خاطرِ شاهنشاه بسیار مکدر شد. چای خوردم و کتاب‌ خواندم تا خوابم برد.

مهرداد دوم

۹۰. نود

سه شنبه دهم مهر ۱۴۰۳، ۹:۵ ق.ظ

نود روز. تقریبا سه ماه. هر روز اینجا نوشته‌ام تا شاید جمله‌ای طلسمِ ایزدِ مهر را بشکند و دوباره زنده شوم. باید بگویم به عنوان یک پادشاه نیمه‌جان تا به اینجا تلاش خوبی بوده و حتی گاهی ذره‌های حیات را مانند غبارِ نرمی روی گونه‌هایم حس کرده‌ام. اما حالا، یعنی همین حالا که در حال نوشتن این متن هستم، گرمای نورِ جدیدی را در انتهای یکی از دالان‌های ناشناخته‌ی سردابِ بی‌انتهای وجودم حس می‌کنم. شاید در یکی از همین روز‌ها به زندگی برگردم. هنوز درست مطمئن نیستم.

صبح باز در اقدامی شگفت انگیز مدرسه به عنوان صبحانه برای همکاران سوپ آماده کرده بود. اول تعجب کردیم بعد مشخص شد اول سال خیلی از بچه‌ها به خوابگاه نیامده‌اند و در واقع این سوپ غذای دیشب دانش‌آموزان خوابگاهی بود. به هر حال، هر چند سوپ هیچوقت غذا حساب نمی‌شود اما بی‌انصاف نیستم و باید بگویم خوش‌مزه بود. شاید هم گرمایش توی سرمایِ دم صبح چسبید و به دلم نشست. توی دفتر هر کسی در گوشه‌ا‌ی روی منبر رفته بود و داشت وضعیت منطقه را تحلیل می‌کرد و چه حرف‌های شاخداری که با سوپ به خورد ما ندادند. می‌گویند رعایای چشم تنگِ ژاپنی از هر چیزی برق تولید می‌کنند، اگر از چرت و پرت گفتن می‌شد برق تولید کرد، دفتر مدرسه برق یک سال کشور را تامین می‌کرد. همیشه به منابعی که داریم بی‌توجهی می‌شود. هنوز دانش‌آموزان کتاب نداشتند اما دیگر هفته‌ی دوم بود و درس را شروع کردم. درس اول تاریخ از روی کار آمدن آقا محمد خان تا پایان دوره‌ی محمد شاه. هر بار همین‌ها را درس می‌دهم و هر بار برایم انگار بار اول است. توی دلم این بیتِ آن پیرِ مرحوم می‌آید که می‌گفت: "چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی/ به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست"، جای عنوان تاریخ معاصر می‌شد بنویسند تاریخِ رنجِ مردم. بگذریم.

زن نهار فسنجان درست کرده‌بود. قطعا یکی از مباحث یک خانواده باید بر سر میزان ترشی یا شیرینی فسنجان باشد. ما هم ظاهرا به این مرحله رسیده‌ایم. بار قبل زن کاملا با رب انارِ ترش درست کرده بود و من دوست داشتم اما گفتم کمی از این ترشی کم شود بد نیست. این بار به خاطر همان حرف زن کاملا شیرین درست کرده‌بود. من باز هم دوست داشتم اما خودش دلخور و ناراحت بود و با چهره‌ای افسرده حاصل کارش را می‌چشید، اصلا اینقدر شیرین دوست نداشت. خنده‌ام گرفته بود. به هر حال من که در هر نوعش فسنجان را دوست دارم زن هم شب باقی مانده‌ فسنجان را با یک قاشق رب انار دیگر گرم کرد و این بار به نظر از حاصل کار راضی بود.

شب مشغول کارهای ادایی سالانه‌ام شدم. معمولا برگه‌های حضور غیاب را هر مدرسه به صورت پراکنده و بی‌نظم در اختیار ما می‌گذارد پادشاه ولی دوست دارد همه چیز منظم و قشنگ باشد. برگه ها را پانچ کردم و بر اساس ترتیب کلاس‌های هفته توی یک پوشه سرجمع کردم. بعد کنار برگه های هر مدرسه یک لیبل رنگی می‌زنم تا راحت برگه های هر مدرسه قابل دسترس باشد. معمولا هر جای کار هم نیاز به نوشتن باشد می‌دهم زن بنویسد. خطش از فسنجانش هم شیرین‌تر است. بعد هم نقشه‌ی ساده ای از خاورمیانه کشیدم چون دانش آموزان موقع توضیح دادن هیچ متوجه نمی‌شوند چی به کجاست از روی نقشه فهمیدنشان بسیار راحت‌تر است. از نتیجه‌ی کار راضی بودم.

چند روزی هست که استاد کاری را به زن سپرده و زن چون نمی‌تواند به استاد نه بگوید قبول کرده. حالا با استرس می‌نشیند پای لپتاب و تند تند و بامزه کار می‌کند. اگر به خودش باشد حوصله‌ی این امور را ندارد. موقع خواب هم اعصاب نداشت و می‌گفت چرا صبح چند بار گوشی را کوک می‌کنی یک بار کوک کن من بیدارت می‌کنم. من هم میگفتم خب بار اول که زنگ می‌خورد بیدارم کن. نهایتا قرار شد اگر قرار است گوشی را چند بار کوک کنم بروم یک جای دور بخوابم اما من بسیار پادشاه لجبازی هستم و همانجا خوابیدم، یک بار هم بیشتر از قبل گوشی را کوک کردم تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۸۹. مجسمه

دوشنبه نهم مهر ۱۴۰۳، ۷:۳۱ ق.ظ

صبح گرسنه بودم. یک قاشق ارده و عسل توی دهانم گذاشتم و رفتم. زمین‌ها را باران دیشب شسته بود. هوای شفاف توی ریه می‌نشست و حال را خوش می‌کرد. پنجره‌ را باز کردم و هوای سرما روی صورتم سُر می‌خورد. باید بگویم تکلیف را روشن کنند یا زودتر هوا پاییزی و سرد شود یا برگردد به حالت قبل. اینطور آدم نمی‌داند لباس گرم تنش کند یا سرد. قسمت‌هایی از آسفالت حیاط مدرسه را آب گرفت بود. چاله‌های رنگین کمانی. یاد کودکی‌هایم افتادم.

امروز روزِ درس سواد رسانه‌ای بود و بچه‌ها همه هیجان زده از اخبار شب گذشته. همان اخبار را پیش کشیدم. تند تند شروع کردند به سوال. به جای توضیح جزئی برایشان تاریخ درگیری‌های این منطقه را از زمان جنگ جهانی گفتم و این که هر طرف چه سودی و زیانی از این وضعیت می‌برد. آرام شدند. بعد از استراحت، در نیمه دوم کلاس برایشان به جای جنگ از عشق گفتم. داستان لیلی و مجنون و بعد رومئو و ژولیت را برایشان تعریف کردم. کلاس در چه سکوتی فرو رفته بود. چشم‌ها انگار جایی جز کلاس را می‌دید. در انتهای عشق مدیر ناگهان با قیچی وارد کلاس شد و با تهدید و تشر پرسید چرا موهایتان را کوتاه نکرده‌اید؟ و میان تته پته.ی دانش آموزان موی بخت برگشته‌ها را از وسط کوتاه کرد تا مجبور باشند ساعت ورزش را بروند سلمانی و موهایشان را از ته بزنند. همیشه انتهای عشق آدم را غافلگیر می‌کند. شانسی که دارند این است که دانش آموز شهرستانیِ کارگر و کشاورز زاده بد جور محکمند. با این چیز ها دادشان در نمی‌آید واگرنه اگر این کار را در تهران بکنند نصف کلاس به گریه می‌شوندو بعد والدین تنبان مدیر را روی سرش می‌کشند. اینجا اما دانش آموز تا آخر خنده‌اش روی صورت پهن است و اگر هم زمانی والدینشان متوجه بشوند از مدیر تقدیر و تشکر می‌کنند، که کرده‌اند و این مدیر مدیر نمونه‌ی شهرستان است که توانسته در این دبیرستان انضباطشان را حاکم کند. خلاصه از جنگ رسانده بودمشان به عشق و عشق هنوز نیامده کچلشان کرد. بگذریم.

توی دفتر در اقدامی متهورانه نارنگی پخش کردند. نارنگی‌های کوچکِ پوست سبز. در حالی که ادایی‌های جمع دنبال پیش دستی و دستمال و امثالهم بودند یک نارنگی را پوست کنده و انگشت کوچکم را از وسطش رد کرده بودم و در حال پوست کندن دومی بودم. دوتا را خوردم اولی مزه‌ی مدرسه می‌داد، دومی مزه‌ی پاییز.

عصر اول نسخه‌ی نهایی کار استاد را تمام کردم و برایش فرستادم که بسیار تشکر کرد بعد پرده‌ها را بردم تا اندازه کنند، پتو و روتختی را از خشکشویی تحویل گرفتم و نهایتا با وانت هماهنگ کردم تا کمدی که دیروز گرفتیم به خانه‌ بیاورد. در این بین اختر را هم بعد چند روز توی پارکینگ دیدم که روی یک‌ ماشین دیگر نشسته بود و زیر چشمی اطراف را میپایید. خواهرم چند تا عکس از نخود فرنگی فرستاده بود. تازه یک ماهش شده. دوست دارم فعل نبینمش تا چند ماه دیگر که می‌رویم به شهرمان یکباره ببینم بزرگ شده.

شب یاد جناب داریوش افتادم. چند آهنگش‌ را پخش کردم. صدای ایشان از آن صداهایی است که انگار برای پاییز ساخته شده. باید بدهم مجسمه‌اش را بسازند. حالا این که مجسمه‌ی‌یکی ساخته شود چه سودی دارد نمی‌دانم اما دیده‌ام که این کارِ بیخود را در جهت تقدیر و تشکر بسیار انجام‌ می‌دهند. یا مثلا حلقه گل توی گردنِ طرف می‌اندازند آنقدر روی هم حلقه‌ی گل سوار می‌کنند که بنده‌ی خدا به حال خفگی می‌افتد. حتی طرف می‌میرد باز دست از سرش بر نمی‌دارند و برایش دسته گلی بزرگتر می‌برند تا فرو کنند توی چشم روحش یا هر کجای دیگری که منفذی داشته باشد. خلاصه از ما آدمها کارهای بی‌خود را کم کنند دیگر چیزی برای عرضه نمی‌ماند. بگذریم.

مهرداد دوم

۸۸. ماکارونی

یکشنبه هشتم مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ق.ظ

شنبه‌ها دو ساعت بین کلاس‌ها کلاس ندارم. به قول خودشان یک پنجره باز مانده و هر کار کرده‌اند برنامه آن را پر نکرده. با خودم کتاب بردم برای همان دو ساعت. بسیار چسبید خوبی‌اش همین است که حتی اگر یک خط هم نخوانم دست کم می‌بینند کتاب دستم است و نمی‌خواهند طرف صحبتشان باشم. از حرف‌های مفت و توی دفتری بدم می‌آید. حالا شاید از این بعد توی ساعت تفریح هم با همین فرمان جلو بروم.

ظهر بعد از مدرسه بسیار گرسنه بودم و نمی‌دانم زن چه کرده بود که ماکارونی بسیار خوشمزه شده بود. همیشه ماکارونی برای ما دونفر زیاد می‌شد اما این بار به اندازه بود. زن دوست دارد من زیاد نهار بخورم و من هر طور شده جلوی شکم همایونی را می‌گیرم. بسیار کار سختی است. نبرد سنگینی که هر روز باید با شکم داشت کم از جنگ چالدران ندارد. آخر چه معنی دارد که بدن این همه میل به خوردن دارد.

از دیشب اخبار پراکنده‌ای از جنگ می‌رسید و عصر اخبار تایید شد. در جایی از دنیا هستیم که از هر اتفاق نخی به یکی از انگشتان ما بسته است. در این میانه تیم مورد علاقه‌ام پشت هم گل می‌زد. تیم روی فرم است و هر چند روز یک بار حالم را خوش می‌کند اما حالِ دنیا خراب است.

شب با زن رفتیم بیرون. زن می‌خواست کمد کوچکی برای لباس‌ بخرد. یکی پیدا کردیم بیعانه دادیم تا چند روز دیگر بیاورند. بعد رفت توی مغازه تا خوراکی بخرد. یک سگ اندازه‌ی خر آمده بود جلوی فروشگاه. پیاده شدم تا سگ برود دنبال کارش. یک دختر بچه‌‌ی تپلی حدودا چهارساله روی دوچرخه‌اش تند تند و با استرس رکاب می‌زد تا کنار من ایستاد. گفت "اومدم تا از این سگه نترسم".

شب اخرین فایل استاد را راست و ریست کردم و تمام شد. مانده کمی خرده کاری ها که فردا دیگر خلاص می‌شود. موقع خواب بوی باران می‌آمد. زن خوابیده بود. خوابم نمیبرد. باران‌های بیابان دوبرابر بوی خوش می‌دهد. بوی باران خواب را از سر آدم می‌پراند. توی تاریکی بوی باران دورم پیچیده بود و نمی‌دانم چرا این بیت توی سرم تکرار می‌شد:

"گریه‌ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت

قطره باران ما گوهر یک دانه شد"

مهرداد دوم

۸۷. قهوه

شنبه هفتم مهر ۱۴۰۳، ۴:۲۲ ق.ظ

تا حدود ساعت سه‌ی بعد از ظهر اتفاق خوشمزه‌ای نیفتاد جز کباب تابه‌ای که زن توی‌فر درست کرده بود و همراه با گوجه‌‌های دورش بسیار طعم خوبی ‌داشت. حوالی ساعت سه زن گفت وقتش شده. اشاره به گوشت‌هایی می‌کرد که تقریبا یخ آنها باز شده بود. نمی‌دانم کدام حیوان نانجیبی سر ما را گاز گرفت و این بار تصمیم گرفتیم خودمان گوشت بخریم و چرخ کنیم. اولین بار بود که بعد از سه سال زندگی مشترک می‌خواستیم چرخ گوشت را از توی کارتن بالای کابینت در بیاوریم و راه بیاندازیم. تا پیش از این یا گوشت چرخ کرده‌ی آماده خریده بودیم یا خود قصابی برایمان چرخ کرده بود. زن که به کلی بدش می‌آید دست به گوشت خام بزند، سپردشان به دست‌های باکفایت پادشاه. گوشت‌ها را تکه تکه کردم و بعد قطعات چرخ گوشت را مطابق دستورش بستم. به نظر همه چیز بسیار ساده می‌آمد قرار بود گوشت‌ها را از این سمت بی‌اندازیم و از آن طرف رشته رشته پس بگیریم. پس با کمک زن شروع کردیم. همینقدر بگویم که خانه شد کرمان، بعد از هجوم آقا محمدخان! من، زن، خانه، سینی، تخته، شانه همه شد گوشت. البته شانه را برای قافیه گفتم شانه کجا بود آن وسط. عجب موجود گاوی بود این چرخ گوشت اگر می‌دانستم صد سال سیاه از توی کارتن آزادش نمی‌کردم. ظاهرا همان اول یک تکه گوشت توی گلویش گیر کرده بود و چیزی هم به ما نمی‌گفت که بفهمیم چه مرگش شده همینطور فقط یک بند ور ور می‌کرد و جانش آمده بود توی حلقش. دست آخر وقتی قلقش دستمان آمد و ده بار باز و بستش کردیم اوضاع بهتر شد اما چه فایده که کل زندگی بوی گوساله‌ی دو ساله گرفته بود. دو ساله را هم برای قافیه شدن با گوساله گفتم والا گوساله گوساله است دیگر در هر سنی بوی گاو می‌دهد. به هر حال تجربه‌ی دردناکی بود و تصمیم گرفتم دیگر آن گاو را از جعبه‌اش بیرون نیاورم. همان بالای کابینت بماند بهتر است. بگذریم.

کتاب‌ "تریسترام شندی" را شروع کردم. اگر جایی گیر آوردید بخوانید هر چند بعید است جایی گیر بیاورید چون کمتر کسی سراغ آن می‌رود و بعید می‌دانم هر مغازه ای داشته باشد، از طرفی هر کسی شاید از نوع نوشتنش خوشش نیاید، مردک مو فرفری انگار سیصد سال پیش کمی از من تقلید کرده، اگر ادامه‌اش را بخوانم و باز هم تشابه ببینم می‌فرستم پدرش را در بیاورند. نویسنده در کتاب در حال ارائه‌ی شرح حالِ خود است و لحنش آمیخته با طنازی و مطایبه است. از رمان‌های صاحب سبک در دوران کلاسیک به شمار می‌رود و در زمان خودش به خاطر این شیوه متفاوت بسیار سرو صدا کرده بوده.
سر شب بود و در حین خواندن بوی پنکیک بلند شد. زن در حال درست کردن پنکیک بود. دلم در کنارش قهوه خواست. به طور کلی اهل قهوه نیستم و نمی‌دانم این تلخی بی‌انتها چه لذتی دارد که این همه طرفدار پیدا کرده. به خصوص انواع اسپرسو که زهر مار خالص است. گاهی اگر قهوه بخورم به قدر یک فنجان آن هم قهوه‌ی ترک می‌خورم که خودم هم باید درستش کنم‌. قهوه‌ی ترک درست کردن هم مثل هر کاری دو حالت دارد یک حالت کشکی و یک حالت عشقی. حالت کشکی خیلی راحت است توی شیرجوش یا همان جزوه یک قاشق قهوه می‌ریزید و یک فنجان آب می‌گذارید روی گاز جوش می‌آید و تمام. اما پادشاه کار را عشقی دوست دارد. عشقی‌اش برای یک نفر به این صورت است که اول یک قاشق پودر قهوه‌ی ترک که خوب آسیاب شده باشد توی جزوه کوچک مسی می‌ریزید و بعد همان را با قاشق کمی هم می‌زنید تا از هم باز شود و توی آب گلوله نشود، بعد فنجانی که قرار است توی آن قهوه بخورید را با آب سرد پر کرده و به آن اضافه می‌کنید. خوب هم می‌زنید باید جوری هم‌ بزنید که توی آن قهوه کاملا حل شود. حالا تازه جزوه را می‌گذارید روی حرارتِ خیلی کم. خیلی خیلی کم، و دیگر نباید هم بزنید. صبر، صبر، صبر. به صبر چهارم که رسیدید متوجه می‌شوید کم کم روی سطح قهوه برّاق شده است. انگار روغنی باشد. قهوه در این مرحله در حال تولید فوم است و عطر آن هم می‌پیچد توی خانه. باز صبر. به صبر دوم که رسیدید حباب‌های خیلی کوچک را دور ظرف می‌بینید. حواستان باشد که نجوشد. از روی شعله آهسته برمی‌دارید و کمی جزوه را کج می‌کنید، با قاشق چای خوری خیلی آرام فوم تشکیل شده روی قهوه را بر می‌دارید و می‌ریزید کف فنجانی که قرار است توی آن قهوه بخورید. فنجان باید کوچک باشد و دهانش هم گشاد نباشد. تمام فوم را جمع کنید. یک بار دیگر روی گاز می‌گذارید این بار صبر می‌کنید تا به جوش بیاید‌ قهوه که بالا آمد و خواست سر ریز شود به کلی از روی گاز بر می‌دارید بعد آرامِ آرامِ آرام، جوری که آب توی دلش تکان نخورد از لبه‌ی فنجان، قهوه را داخلش می‌ریزید قهوه سُر می‌خورد زیر فوم و فوم را می‌آورد بالا. بعد دیگر تمام است و وقتی نوش جان کردید می‌بینید همه‌ی این سختی‌ها برای یک فنجان تلخی بی‌پایان بوده و به پدر قهوه فحش می‌دهید و قربان چای و قند خودمان می‌شوید.

تنها خوبی‌اش این است که می‌شود آخرش فنجان را برگرداند توی نعلبکی و با طرح‌های توی فنجان داستان ساخت. توی فنجانم پیرمردی را دیدم‌ که شبیه مریم امیر جلالی بود و داشت از درختی بالا می‌رفت تا سیب زمینی بچیند. حالا تعبیرش چه باشد نمی‌دانم. هر چه هست خدا به خیر کند. تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۸۶. مجید

جمعه ششم مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ

برای اتاق خواب پرده‌ی مخمل گرفته‌ایم که نور از آن رد نشود، شب گذشته با پونز حاشیه‌ی‌ پرده را هم به دیوار چسباندم تا مطمئن باشم صبح روز تعطیل آفتاب هیچ راهی برای ورود پیدا نمی‌کند. صبح به واسطه این تدابیر امنیتی خوب خوابیدم. زن در حال آشپزی بود و مابینش چیز‌هایی هم به من می‌گفت که نیمش را اصلا نمی‌شنیدم. فقط فهمیدم با توجه به عمق خوابِ من تصمیم گرفت عصر برای کار‌هایی که داریم بیرون برویم و از خیر صبح بگذریم. البته من صبح خیلی زود بیدار شدم اما به وقت پادشاهانه‌ی خودم در روزهای تعطیل، یعنی ساعت یازده. البته تا نیم ساعت بعدش هنوز فقط یک چشمم بیدار شده بود و دیگری زیرِ بار نمی‌رفت. زن زود غذا حاضر کرده بود. مرغ، به سبک مخصوص خودش، با پیازهای کاراملی شده در زرچوبه و ادویه. شخصا برایم آشپزی سخت نیست اما این که قرار باشد هر روز به این فکر کنم که چه چیزی درست کنم واقعا به نظر سخت و طاقت فرسا می‌آید. زن در حین آشپزی تصویر یک فیلم را نشانم داد و گفت تا زمانی که نهار حاضر می‌شود آن را دانلود کنم. فیلم مربوط به دنیای کوتوله‌ها و جادوگرها بود. زن از این دست فیلم‌ها بسیار دوست دارد. با نهار دیدیم فیلم بانمکی بود.

چند روز پیش حس کردم کتاب "تریسترام شندی" بین کتاب‌هایم نیست. درست هم فکر می‌کردم چون قطع آن به صورت پالتویی و متفاوت است‌، اگر در کتابخانه باشد راحت پیدا‌ می‌شود ولی نبود. چند وقت پیش هم دوتا کتاب را هر چه گشتم پیدا نکردم ترسیدم مبادا این هم رفته باشد کنار دست آنها چون مدتها بود دوست داشتم بخوانمش، بعد یادم آمد یک کارتن کوچک از کتاب‌ها را توی انباری گذاشته‌ام. همانجا بودند، هر دوجلدش با اخم کنار هم نشسته بودند. حالا دو روز است روی میز گذاشتمش و هنوز راه نداد‌ه‌ تا شروعش کنم. گاهی اینطور است یعنی یک کتاب یا یک فیلم راهتان نمی‌دهد. البته تا همینجا هم احترام موی سفید و فرفری نویسنده‌اش را نگه داشته‌ام واگرنه غلط می‌کند پادشاه را راه ندهد. بگذریم.

عصر زن آلارم گذاشته بود برای ساعت پنج تا قسمت اول سریال قصه‌های مجید را ببیند. من در حال دیدن فوتسال بودم. کمی گلایه کرد و بعد با گوشی نگاه کرد. به واقع از بهترین سریال‌هایی است که در این مملکت ساخته شده و هر بار می‌شود از اول نشست و نگاه کرد. قسمت اولش هم همان بود که مجید از زبان معلم می‌شنود میگو فسفر دارد و برای مغز خوب است، بعد دیگر زمین را به آسمان می‌دوزد تا بلکه میگو بخورد و به قول خودش ترقی کند. مجید آخر این قسمت یک کتک حسابی خورد و فوتسال ما هم باخت بد هم باخت. بگذریم.

شب رفتیم و کمی بیخودی توی خیابان‌ها و بازارها گشتیم. برای زن این یکی از تفریحات موردعلاقه است. قبل از بیرون آمدن یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت کمی دیگر از این شهرستان عبور می‌کند. مدتها قبل به او قول امانت دادن کتاب‌هایی را داده بودم. برایش بردم و او هم کتابی به من داد. رابطه‌ی من با او فقط کتابی است و هیچ ارتباط دیگری نداریم. کتاب می‌دهم و کتاب می‌گیرم برای همین هر قدر این‌ پا و آن پا کرد حتی تعارفش نکردم تا به خانه بیاید، از تعارف الکی بدم می‌آید. وقتی به خانه رسیدیم پای کار استاد نشستم و تمامش کردم. حالا مانده فقط فایل آخر که ارسال کند و این‌ها را به هم بچسبانم و خلاص. تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۸۵. سقف

پنجشنبه پنجم مهر ۱۴۰۳، ۱:۴۱ ب.ظ

تجربه به من ثابت کرده که رعایای مملکت معمولا از آنچه فکر می‌کنید پررو تر هستند و همیشه امکان دارد شما را به این طریق غافلگیر کنند. جدیدا چاکران درگاه همایونی خبر رسانده‌اند که افرادی کارشان به جایی‌رسیده که در بخش نظرها با گذاشتن پیام به صورت خصوصی پادشاه را نقد و حتی گاهی نصحیت می‌کنند! هیچکدام هم نشانی از خود نمی‌گذارند واگرنه می‌فرستادم دمار از روزگارشان در بیاورند. تصور کنید از تمام عالم توی یک گوشه‌ی ناپیدا برای خودم بنویسم باز افرادی هستند بخواهند زر مفت بزنند. یکی گفته بود چرا به معمان توهین کردی آن یکی گفته بود از لحنت خوشم نمی‌آید احترام خودت را حفظ کن! ابله دیگری هم گفته بود می‌دانم که همه اینا که می‌گویی دروغ است و تو اصلا معلم نیستی! واقعا خریت مرز و انتهایی ندارد. آخر گوسفندانِ دوپا مگر سیخ کجای شما کرده‌ام که دادتان در آمده؟ پادشاه مملکت خودم هستم هر کار دلم بخواهد می‌کنم، حیف و صد حیف که توی بلاگفا نمی‌شود یقه‌ی این عنترها را گرفت واگرنه می‌دادم مثل دوره‌ی صفویه چاکران دربار زنده زنده بخورندشان تا دست کم شکمی سیر شده باشد چون به عقل و شعورشان هیچ امید نیست. بگذریم.

چهارشنبه‌‌ها مثل پارسال با دبیرستان نمونه دولتی کلاس‌دارم. این‌ها دقیقا نقطه‌ی عکس هنرستانی هستند که دیروز گفتم. همه‌ بچه تمیز‌های درس‌خوان هستند با لباس فرم یک دست و معدل‌های بالای هجده. اینجا اگر تمام سال چوبِ خشک هم معلم باشد باز نمرات زیر هفده به سختی پیدا می‌شود. شاهد این که سال گذشته یکی از دانش آموزان به اصرار والدینش به کلی مدرسه نیامد و دست آخر شد سومین معدل برتر مدرسه و رتبه کنکورش هم از همه بهتر شد، این هم از میزان تاثیر نظام آموزشی. جالب این که کلاس‌های این بچه تمیزهای مامانی که کتاب را می‌جوند و سر بیست و پنج صدم نمره کم یا زیاد آسمان را به زمین می‌آورند دارای امکانات خوب دولتی است، از تخته‌ی بسیار بزرگ وایت برد و انواع ماژیک مناسب تا کمد کتاب‌های کمک آموزشی و سیستم برای پخش فایل‌های مختلف و البته سیستم سرمایش و گرمایش عالی و صندلی های مناسب، یعنی برای دانش آموزانی که خود به خود به درس علاقه‌مندند امکانات داریم برای علاقه‌مند کردنشان به درس اما توی مدرسه دیروز که ما نیاز داریم به نحوی علاقه ایجاد کنیم یک تخته شکسته‌ی کوچک هست و حتی ماژیک برای نوشتن نداریم، کولر و حتی پنکه وجود ندارد و صندلی‌ها اصلا قابل استفاده نیست. تا صبح اگر بگویم هنوز جای حرف زدن هست. بگذریم.

توی مدرسه بودم که پیام زن آمد. توی نظرها در مورد پنکیک خوانده بود و سفارش کرد پودر پنکیک و شیر بخرم. سرِ شب با زن کمی حرف‌های سقفی زدیم. حرف‌های سقفی حرف‌هایی است که نمی‌توانم وقتی با او چشم توی چشم هستم بگویم یا بشنوم پس همان طور که کنار هم دراز کشیده‌ایم به سقف نگاه می‌کنم و صحبت می‌کنیم. بعد به خواسته‌ی زن برای این که حالت افسردگیِ بعد از حرف‌های سقفی بیرون بیاییم رفتیم بیرون و سر راه پیتزا و سیب زمینی سرخ شده خرید. می‌گفت این یعنی "چیت" کردن. گفتم چیت دیگر چه صیغه‌ای است گفت یعنی یک وعده بدون رژیم و آزاد غذا بخوری. جدیدا هر چیزی یک اسم شیک پیدا کرده. هر چند آخر آخر آخر شب یک دعوای الکی کردیم ولی در مجموع خوب بود. تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۸۴. آفتابه

چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳، ۲:۳۵ ق.ظ

این بار مدرسه را درست رفتم. راستش اول سال قرار نبود توی این مدرسه درسی بردارم. مدرسه‌ای است که تمام آموزش و پرورش شهرستان آن را به بی‌نظمی و دانش آموزان شلوغ و بی‌انضباط می‌شناسند. هر کس از هر جا اخراج شود یا جایی ثبت نامش نکنند به این مدرسه می‌آید. همیشه هم دبیر و کادر کم دارند چون کسی قبول نمی‌کند آنجا کار کند. من سال پیش آنجا بودم و امسال هم مثل پارسال یک روز با آنها برداشتم. راستش این را چالشی برای خودم می‌دانم و می‌خواهم هر سال در این مدرسه درس بردارم. پادشاه اگر قرار باشد مثل بقیه تصمیم بگیرد که دیگر پادشاه نیست. به نظر من اتفاقا در مدارس درجه یک فرقی نمی‌کند چه کسی معلم باشد، دانش آموزان و والدین خودشان به فکر درس‌ها هستند، جایی معلم لازم دارد که هیچ علاقه‌ای به درس نیست و همه می‌خواهند از زیر درس و مدرسه فرار کنند. خلاصه پادشاه صحنه را خالی نمی‌کند، مثل جان اسنو وسط وایت واکر ها هم که تنها باشد تسلیم نمی‌شود.

همان طور که حدس می‌زدم درست مثل سال گذشته به هر کلاسی رفتم همه‌ی دانش آموزان گفتند کاش تمام ساعت‌ها با شما درس داشتیم و چاپلوسیِ بسیار کردند. چرا؟ چون همان اول به آنها می‌گویم این کتاب به هیچ درد شما نمی‌خورد. از همینجا حواسشان را به من می‌دهند چون حرف دلشان را می‌زنم. دانش آموز رشته‌ی دامداری یا مکانیک خودرو چه احساس نیازی می‌کند به دانستن مفاد قرارداد گلستان؟ بعد می‌گویم در کلاس من آزادید هر زمان هر نوع خوراکی بخورید، من داستان های خواب آور می‌گویم و برای این که خوابتان نبرد خوراکی بیاورید و مثل سینما خوراکی بخورید. ذوق می‌کنند. هر کس هم حوصله نداشت می‌تواند بخوابد. تا همینجا که می‌رسم دیگر دل دانش آموزان تا انتهای سال و حتی چند سال بعد توی خیابان و کوچه و پس کوچه توی جیب پادشاه است و تمام.

یادم است چند وقت پیش دبیری شاکی و عصبانی آمده بود توی دفتر که "دانش آموزِ بیشعور مثل گوسفند جلوی من سیب گاز زده، اینها احترام سرشان نمی‌شود، ذره‌ای ادب ندارند و غیره". من نمی‌فهمم کجای سیب گاز زدن بی‌ادبی است؟ مردکِ چلغوز کله‌ی تو را که گاز نگرفته، گرسنه بوده و سیب گاز زده. یا ناظم به صورت جدی می‌گفت می‌دانیم این بچه‌ها تربیت و ادب ندارند برای حفظ حرمت خودتان هم که شده دانش آموزی را با نیم آستین یا موی بلند توی کلاس راه ندهید و فوری بیرونش کنید تا ما به حسابش برسیم.

یکی نیست بگوید الدنگ اگر قرار باشد احترام من به سایز آستین دانش آموز یا بلندی موی او و خوراکی خوردنش وابسته باشد که باید فاتحه‌ی آن احترام را خواند. همه‌ هم به اتفاق ناراحتند که دانش آموزان توی کلاس می‌خوابند و یا اگر بیدارند چرت می‌زنند و به درس توجه نمی‌کنند.

خواستم بگویم آخر موجوداتِ نفهم! تصور کنید شما را هفت صبح بیدار کنند به سرتا پایتان گیر بدهند و با لباس‌های خشک و رسمی توی یک اتاق بدون تهویه مناسب محبوس کنند، بعد هم نگذارند لب به چیزی بزنید یا حرف بزنید و مجبور باشید به اراجیف یکی مثل خودتان در موضوعاتی که صد سال دیگر هم به درد شما نمی‌خورد گوش کنید آیا خوابتان نمی‌گیرد؟؟

به قول یکی از دوستان واقعا انسان موجود عجیبی است. خوب یادم است توی کلاس‌های آموزش دبیری امثال همین دبیرانی که به خواب دانش‌آموزان گیر می‌دهند، خودشان چُرت می‌زدند و توی امتحانات دنبال تقلب بودند. واقعا باید فاتحه‌ی سر تا پای این نوع آموزش را خواند. بگذریم.

گرسنه به خانه رسیدم. زن ماهی درست کرده بود با سیب زمینی سرخ کرده. از ظرف غذا عکس گرفتم چون فهمیده‌ام زن این کار را خیلی دوست دارد. خودم اصلا اهل عکس نیستم قبل از این که غذا را ببینم با تمام قوا به آن حمله می‌کنم. شخصا سیب زمینی سرخ کرده را از گوشت هم بیشتر دوست دارم. بیشتر هم همان سیب زمینی‌ها را خوردم. خوشمزه بود و مثل زن خوش‌نمک. حالا باز فردا می‌آید اینجا را می‌بیند و با اخم می‌گوید چرا به غذای من گفتی خوش نمک و سرگرم می‌شویم.

شب به جلسه شورای دبیرانِ یکی از مدارس دعوت شده بودم. گفته بودند از ساعت ۶ تا ۸. با توجه به سابقه‌‌ی درخشانی که از آنها سراغ دارم ساعت حدود شش و نیم راه افتادم. خیرِ سرشان ما را به باغ معاون مدرسه دعوت کرده بودند اما من که خبر داشتم فقط قمپز الکی است‌، وسط این بیابان باغ کجا بود. نهایتا چهار تا دیوار توی خاک کشیده‌اند با چهار تا درخت پسته و خلاص. دقیقا هم همین بود در یک گورستانی که اصلا توی تاریکی و جاده خاکی به سختی پیدایش کردم یک دیوار کشیده بودند و به آن می‌گفتند باغ و همان طور که حدس زده بودم از آنجا که ما مسخره‌ی پدرشان هستیم ساعتی که اعلام کرده بودن الکی بود و تازه یک ربع مانده به هشت جلسه را شروع کردند و هنوز عده‌ای نیامده بودند.

معاون مدرسه که شبیه آفتابه دائم دست به کمر بود، ما را توی خاک، روی تختی آهنی، بین هزاران مگس و پشه نشانده بود با لبخندی پیروزمندانه می‌گفت: "بالاخره گفتیم دبیران از این فضای زیبا لذت ببرند و محفلی دوستانه داشته باشیم". محفل دوستانه‌ با عمه‌ات داشته باشیم مردک دِیلاق؟ بعد هم تا دو ساعت همان اراجیف همیشگی را تحویلمان دادند، سرو ته صحبتشان به این ختم می‌شد که "دانش آموز نباید پررو شود". بله پرویی باید بماند برای دبیران و معاونین و مدیر محترم.

شب حدود ساعت ده به خانه رسیدم و از این که وقت ناشناسی این الدنگ‌ها از برنامه‌های امروز عقبم انداخته بود دلخور بودم. کمی جر و بحث الکی با زن کردیم سر محل فنجان چای تا سرگرم شویم و بعد آمد جلو و در حالی که انگشتان تپلی‌اش را به هم می‌زد گفت: "تا سه می‌شمرم با همدیگه بگیم ببخشید، یکککک، دووو، سههه". گفتیم. خندیدیم. تیم فوتبال مورد علاقه‌ام هم امشب تند تند گل می‌زد از نتیجه خوشحال شدم. کمی اعصابم را آرام کرد. تا ببینیم فردا چه می‌شود.

مهرداد دوم

۸۳. رمان

سه شنبه سوم مهر ۱۴۰۳، ۱:۴۴ ق.ظ

امروز سرحال تر از دیروز به مدرسه رفتم. از سواد رسانه خبری نبود و طبق معمول امروز قرار بود برای اولین بار در سال جدید تاریخ درس بدهم. در اصل باید فقط تاریخ درس بدهم نه درس‌های بیخود و آبکی. در کلاس تاریخ احساس قدرت می‌کنم. دیگر نیاز ندارم قلاب بی‌اندازم به حرف دانش آموزان و از هر دری حرف بزنم، یک جا می‌اندازمشان توی دریای تاریخ و خلاص. رفتم و توی دفتر نشستم. همکاران آمدند و کم کم مدیر آمد و برنامه کلاس‌ها را اعلام کرد تازه اینجا متوجه شدم مدرسه را اشتباهی آمده‌ام. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم سه شنبه است. پادشاه حافظه‌ی بی نظیری دارد فقط گاهی روزها را اشتباه می‌گیرم و گاهی هم اسم‌ها را فراموش می‌کنم گاهی هم سال‌ها را، در سایر موارد حافظه‌ام مثل رولکس روان و دقیق کار می‌کند. البته گاهی هم فراموش می‌کنم زباله‌ها را از توی ماشین بی‌اندازم توی زباله دانی و گاهی هم وسایلم را فراموش می‌کنم و گاهی اشتباهی می‌روم به مسیر خانه‌ی قبلی‌مان، گاهی هم فراموش می‌کنم دقیقا برای چه چیزی رفته‌ام سراغ جناب گوگل الممالک. دیگر همین‌. به جز این موارد که خیلی جزئی هستند حافظه‌ی پادشاه می‌تواند از نظر دقت با کارخانه‌های ژاپن رقابت کند. البته گاهی هم فراموش می‌کنم چه چیزی می‌‌خواستم بگویم. بگذریم. چه چیزی میخواستم بگویم؟ آهان! مدرسه‌ی اشتباهی! خلاصه فوری سوار ماشین شدم و رفتم به مدرسه دیگر. هر چیز را که فراموش کنم وقایع تاریخی را که فراموش نمی‌کنم. همان اول بسم الله آستین‌های همایونی را بالا زدم رفتم روی منبرِ تاریخِ معاصر ایران. همیشه در جلسه اول برایشان از این می‌گویم که اصلا چه شد و از کجا ایران ایران شد‌ تا برسم به تاریخ معاصر. از ۷ هزار سال قبل در ۱ ساعت می‌رسانمشان به حدود ۲۵۰ سال قبل که شروع تاریخ معاصر است. همیشه به ساسانیان که می‌رسم برایشان به ضمیمه داستان خسرو و شیرین را تعریف می‌کنم و درست در لحظه‌ی حساس استراحت می‌دهم. داد همه در می‌آید که ادامه بدهم و من نازِ شاهانه می‌کنم و ادامه نمی‌دهم تا نفسم جا بی‌آید. بعد از ۲۰ دقیقه دوباره یک نفس می‌‌روم تا ابتدای قاجار. ماجرا را وسط قضایای حساس آقامحمدخان و عقیم کردن او و نحوه عجیب دوباره به قدرت رسیدنش و کُشت و کشتار کرمان رها می‌کنم که حسابی منتظر بمانند تا جلسه‌ی بعد. قدیم الایام مدتی توی رستوران کار می‌کردم و صاحب رستوران می‌گفت کمی دیرتر از معمول غذا را ببرید سر میز تا مشتری حسابی با بو و عطر غذا گرسنه شود و چشمم به راه باشد. همان را آویزه گوشم کرده‌ام و دانش آموزان را وسط قصه منتظر می‌گذارم تا وقتی دوباره شروع می‌کنم سراپا گوش باشند. بگذریم.

چهار بار در چهار کلاس همین قضایا را پیش بردم و تمام شد. زن پیام داده بود کی می‌آیی؟ نوشتم مثل دیروز، خواستم ارسال کنم ولی بعد یک ایموجی قلب کنارش اضافه کردم و نوشتم "اینقدر هم خوشگل نباش". پادشاه خودش می‌داند در ابراز کلامی ضعیف است اما نوشتن را که دیگر از ما نگرفته‌اند. همین خرده جمله‌ها مثل هیزم خشک که توی آتش می‌اندازی اجاق را گرم می‌کند.

به خانه که رسیدم زن داشت نهار می‌کشید که ناگهان یادش آمد دیروز اینجا به برنجش گفته‌ام خمیر و شاکی شد که چرا آنجا گفتی برنج خمیر شده. گقتم خب خمیر شده دیگر، گفت اصلا همین هست که هست از این بعد خمیر تر درست می‌کنم. پادشاه هم که لجباز است، کار خودش را می‌کند و تسلیم این صحنه سازی‌ها نمی‌شود. حالا خوب است گفتم این چیزها آنقدری برای پادشاه مهم نیست اما زن است دیگر روزی یکی دوبار باید بهانه پیدا کند برای لوس شدن. به قول خودش لوسِ ماست.

راستی حرف را کوتاه کنم چون قرار بود لیست ۱۰۰ اثر ادبی محبوبم را اینجا بگذارم. البته لیست را بارها بازنویسی و اصلاح کرده‌ام. آدم گاهی حس می‌کند چیزی بسیار زییاست اما بعد با تحقیق بیشتر موارد دیگر برایش پررنگ می‌شود پادشاه همیشه در حال تحول است. این دیگر آخرین ورژن لیست پادشاه است که امروز مرتبش کردم و از این ورژن آخر حدود ۲۰ اثر را هنوز ندارم.

۱. جنگ و صلح

۲. آناکارنینا

۳. جنایت و مکافات

۴. ابله

۵. جنزدگان

۶. قمارباز

۷. برادران کارامازوف

۸. خاطرات خانه‌ی اموات

۹. صد سال تنهایی

۱۰. عشق در سالهای وبا

۱۱. طبل حلبی

۱۲. آخرین وسوسه مسیح

۱۳. زوربای یونانی

۱۴. مسیح باز مصلوب

۱۵. تریسترام شندی

۱۶. صخره برایتون

۱۷. لولیتا

۱۸. قلعه مالویل

۱۹. دمیان

۲۰. سیزارتا

۲۱. کشتن مرغ مقلد

۲۲. قلعه حیوانات

۲۳. رمان ۱۹۸۴

۲۴. شازده کوچولو

۲۵. پیرمرد و دریا

۲۶. وداع با اسلحه

۲۷. خوشه های خشم

۲۸. ژرمینال

۲۹. بادبادک باز

۳۰. جین ایر

۳۱. بلندی‌های بادگیر

۳۲. طاعون

۳۳. بیگانه

۳۴. آدم اول

۳۵. مسخ

۳۶. قصر

۳۷. محاکمه

۳۸. آمریکا

۳۹. خشم و هیاهو

۴۰. گور به گور

۴۱. ابشالوم ابشالوم

۴۲. حرامیان

۴۳. بوف کور

۴۴. اولیس

۴۵. هنرمند گرسنگی

۴۶. کیمیاگر

۴۷. دنیای قشنگ نو

۴۸.‌عقاید یک دلقک

۴۹. جزء از کل

۵۰. مردی به نام اوه

۵۱. شازده احتجاب

۵۲. دنیای سوفی

۵۳. زنگها برای که به صدا در می‌آیند

۵۴.ناتور دشت

۵۵. بارون درخت نشین

۵۶. پاییز پدر سالار

۵۷. بار هستی

۵۸. کوری

۵۹. فریدون سه پسر داشت

۶۰. سقوط

۶۱. مرگ ایوان ایلیچ

۶۲. مرشد و مارگاریتا

۶۳. همیشه شوهر

۶۴. دوبلینی‌ها

۶۵. آخرین انار دنیا

۶۶. گتسبی بزرگ

۶۷. خداحافظ گری کوپر

۶۸. بابا لنگ دراز

۶۹. پدران و پسران

۷۰. سمفونی مردگان

۷۱. غرور و تعصب

۷۲‌. موشها و آدمها

۷۳. ملکوت

۷۴‌. دارالمجانین

۷۵. همنوایی شبانه ارکستر چوبها

۷۶. اتحادیه ابلهان

۷۷. اعترافات

۷۸. وردی که بره ها می‌خوانند

۷۹. سووشون

۸۰. عزاداران بیل

۸۱. گزارش یک قتل

۸۲. باباگوریو

۸۳. گوشه گیران آلتونا

۸۴‌. کرگدن

۸۵. در انتظار گودو

۸۶. سوءتفاهم

۸۷. کافکا در کرانه

۸۸. جنگل نروژی

۸۹. زن در ریگ روان

۹۰. بازمانده‌ی روز

۹۱. هرگز رهایم نکن

۹۲. باشگاه مشت زنی

۹۳. کوه جادو

۹۴. دل تاریکی

۹۵. به سوی فانوس دریایی

۹۶. رگتایم

۹۷. تصویر یک زن

۹۸. چاه بابل

۹۹. سوء قصد به ذات همایونی

۱۰۰. بازار خود فروشی

مهرداد دوم

۸۲. صد

دوشنبه دوم مهر ۱۴۰۳، ۲:۵۰ ق.ظ

برای صبح اولین روز مدرسه سه بار ساعت گوشی را کوک کردم. بار دوم همراه صدای زن بیدار شدم. اصلا اهل صبحانه نیستم اما زن معرفت به خرج داد و تا حاضر شوم صبحانه آماده کرد. یکی دو لقمه خوردم و رفتم. اختر طبق معمول توی پارکینگ ولو بود. از او عکس گرفتم. ظاهرا از شکستن حریم شخصی‌اش خوشش نیامد بلند شد و رفت. از آقا سپهر هم چند روزی است خبری نیست. امیدوارم حالش خوب باشد.

همین اول صبح حس و حال باز شدن مدارس به کوچه و خیابان ها آمده بود. طبق معمول من اولین دبیر بودم که به مدرسه رسیدم. مدیر اما زودتر آمده بود. تا ۲۰ دقیقه بعد همه دبیر ها رسیدند و به شکل مسخره‌ای با ورود هر کس همه بلند می‌شدند دست می‌دادند و می‌نشستند. مدیر داشت روز اول برای دانش‌آموزان سر صف خط و نشان می‌کشید. ساعت هفت و بیست دقیقه من به مدرسه رسیدم و مدیر تا ساعت ده و بیست دقیقه حرف میزد. ساعت حدود ۹ بود که حس کرد دانش آموزانِ بخت برگشته خسته شده‌اند اما از رو نرفت و آنها را برد توی نمازخانه که بنشینند و سخنرانی‌اش را ادامه داد.

معلم ها در سکوت محض بودند. به تفاوت خانم ها و آقایان فکر کردم. با خودم تصور کردم اگر بیش از ۲۰ خانم بعد از ۳ ماه توی دفتر یکدیگر را ببینند چقدر حرف برای گفتن دارند. مردها نهایتا هر یک ربع به ساعتشان نگاهی می‌انداختند، لبخندی الکی به هم می‌زدند و توی دلشان به اول مهر فحش ناجور می‌دادند. وضعیت خنده داری بود. نهایتا فرمایشات گوهربار مدیر تمام شد و بعد برنامه کلاسی را به ما دادند. امسال برای اولین بار جدای از درس خودم درسی با عنوان "سواد رسانه" به من داده‌اند. به نظرم از همان درس‌هاست که توی کتابش پر از حرف مفت است و پادشاه جا دارد برای خودش روی منبر برود و هر چه خواست بگوید.

رفتم سر کلاس. همان اول کلاس دانش‌آموزان دبیر را ورانداز می‌کنند ببیند چطور است و باید اذیتش کنند یا قرار است اذیتشان کند یا در صلحند. نمی‌دانم چرا با این که کسی نمی‌داند پادشاه هستم همیشه دانش آموزان از همان نگاه اول خوششان می‌آید از بودنم. هزار جور راز نگفته از معلمان دیگر را به من می‌گویند و خود خودشان هستند. من هم سخت نمی‌گیرم به آنها مگر زمانی که احساس کنم خودشان برایشان نمره مهم نیست. همین امردوز بین بیش از ۲۰ دبیر توی دفتر هر دانش‌آموزی از پشت پنجره رد می‌شد بلند فقط به من سلام می‌داد و از پارسال همچنان همه صمیمی بودند. در حالی که نصف بیشترشان نمره قبولی نگرفته‌اند. به هر حال.

کلاس اول شروع شد و کمی با آنها شوخی کردم. به نظر بچه‌های خوبی بودند و البته به نظر هیچکدام درس‌خوان نبودند. نام درسشان همان طور که گفتم سواد رسانه بود و هنوز هم هیچکدامشان کتاب نداشتند. همان اول که یکیشان به شوخی گفت "آقا شما هم همستر داری؟" قلابم را به لباس همان همستر انداختم و ولش نکردم. تا آخر کلاس همه با شوق از انواع این دست ربات‌ها صحبت می‌کردند و به این فکر کردند که چرا چنین چیزی شایع می‌شود و چطور به وضعیت ما ربط دارد و غیره. با همین فرمان کلاس‌های بعد را هم جلو رفتم.

ظهر بسیار گرسنه به خانه رسیدم. معده‌ی همایونی صدایش در آمده بود. زن استامبولی درست کرده بود که بسیار دوست دارم. هر چند خمیر شده بود اما چیزی نگفتم و در مجموع خوش‌مزه بود، مخصوصا ته دیگ‌هایش. پادشاه به این خرده موارد گیر بی‌خود نمی‌دهد.

زن با خودکارِ گوگولیِ پاندایی توی دفترچه‌ی گوگلیِ پاندایی چیزهایی در مورد پاییز می‌نوشت و وقتی من دیدمش خجالت کشید. شب با هم رفتیم به نمایشگاه پاییزه. چیز خاصی نداشتند اما رعایا توی هم می‌لولیدند. از جلوی هر کسی رد می‌‌شدیم به اصرار می‌خواست از محصولاتش تست کنیم.‌ رعایای بی‌نزاکت کم مانده بود به زور قاشق توی حلقمان کنند. شبیه زامبی‌ها هر کس را می‌دیدند با قاشق به سمتش می‌رفتند یکی عسل داشت یکی حلوا ارده یکی کوفت یکی آجیل، در نهایت زیتون، خیارشور، گز و کلوچه‌ی برنجی خریدیم و فرار کردیم. سر راه کمی گوشت و مرغ هم خریدیم و بعد دیدم روز اول ماه نیمی از حقوق رفت. این هم از وضعیت ما.

شب بُردِ برنامه ریزی را کامل کردم. زن خط خوشی دارد او برایم ایام هفته را نوشت و از آنها مگنت درست کردم‌. پادشاه همان طور که قبلا هم گفته‌ام در این موارد ادایی است و با این جور اداها سرحال می‌شود. آخر شب وقتی داشتم کتاب‌های جدیدم را با لذت توی کتابخانه می‌چیدم یاد چیزی افتادم. یادم آمد من تقریبا ۱۸ سال پیش لیستی تهیه کردم از صد رمان برتر دنیا و آخر یک سر رسید نوشتم. مدتی هر کدام را می‌خریدم رویش خط می‌کشیدم. سر رسید را پیدا کردم. از آن صد رمان کمتر از ۱۰ تا مانده بود که هنوز ندارمشان. زمانی داشتن نیمی از این رمان‌ها آرزوی محالم بود. تازه در این مدت بسیار بیشتر از آن لیست کتاب گرفته‌ام. باید یک بار دیگر کتابها را لیست کنم و آنهایی که دارم را خط بزنم. بسیار از این کار لذت می‌برم.

مهرداد دوم

۸۱. واکس

یکشنبه یکم مهر ۱۴۰۳، ۲:۲ ق.ظ

وسایل را توی ماشین گذاشتیم و به سمت شهرستان و خانه‌ی خودمان به راه افتادیم. حدود ۹ صبح حرکت کردیم. آفتاب بسیار بی‌ادب و هیز بود. زن زود گرما زده می‌شود. روی هوای پاییز حساب کرده بودیم اما کویر این حرف‌ها سرش نمی‌شود. توی راه گردوی تازه خریدیم. زن دوست دارد. من دوست ندارم دهن آدم را جمع می‌کند. توی راه برایش ماجرای کتاب چشمهایش را تعریف کردم. خوشش آمد. حدود چهار ساعت بعد به شهرستان رسیدیم. اول رفتیم از رستوران جوجه کباب برای نهار خریدیم. به خانه رسیدن حس خوبی دارد. زن با غذا از ماشین پیاده شد و فوری من را صدا زد. اختر به همین زودی برای خوش آمد گویی جلویش ایستاده بود. زن از اختر می‌ترسید مخصوصا وقتی با میو میوی مخصوص خودش به او نزدیک می‌شد. کلی با او مذاکره کردم تا رضایت داد زن با غذا ها رد شود. انقدر وسیله توی ماشین بود که نصفش را بالا بردم و نصفش ماند برای شب.

بسیار گرسنه بودم و بسیار سریع غذا را خوردم اما اصلا جوجه‌ی خوبی نبود. مردک چلغوز حتی استخوان ها را جدا نکرده بود. هنوز هم جا داشت تا مغز پخت شود. خدا به او رحم کرد که گرسنگی و خستگی امانم را بریده بود و حوصله‌ی احضار جلاد و تشریفات قطع گردنِ صاحب رستوران در میدان شهر را نداشتم.

بالاخره ولو شدیم توی خانه‌ی خودمان. زن با ماگ جدیدش حسابی کیف می‌کرد هی توی آن آب می‌ریخت و در حالی که چشمهایش قلبی قلبی بود با نی شیشه‌ای‌اش آب می‌خورد. من به برنامه‌های پیش رو فکر می‌کردم. به این که باید تماس بگیرم با مردِ کوچکِ پرده دوز تا پرده‌ی هال را اندازه کند، باید بُرد برنامه ریزی خودم را آماده کنم، باید لباس‌هایم را برای فردا که اولین روز مدرسه است حاضر کنم، باید سری به اداره بزنم و برنامه نهایی کلاس‌ها را مرتب کنم، باید یکی دوتا کتاب درسی تهیه کنم، باید کار استاد را پیش ببرم و هزار کار دیگر. اینها به کنار دلتنگ سه تار هم هستم.‌ حتما از این که اینجا تنهایش گذاشته‌ام ناراحت است و احتمالا کلی باید نازش را بکشم تا آشتی کند. خلاصه یک انبار کار ریخته به سر پادشاه. تا ببینیم چه طور می‌شود.

شب رفتم تا کفش‌هایم را واکس بزنم. توی تراس نشستم. خلوت مردانه‌ای ایجاد شد. یاد دوره سربازی افتادم. هر روز باید پوتین‌هایمان را واکس می‌زدیم. واکس زدن اینطور نیست که با این ابرهای روغنی یک بار بکشید روی کفش. نه. بسیار پیچیده و فنی است. باید اول با دستمالی خاک کفش را بگیرید. بعد با فرچه‌‌ای که سرِ گرد دارد آرام مقداری واکسِ نرم بمالید روی قسمت‌های مختلف کفش. گرد بودنش کمک میکند که خرده واکس ها پرتاب نشود به سمت لباستان. بعد با فرچه‌ی مستطیلی و نرم شروع می‌کنید به صورت رفت و برگشت و طولی روی کفش کشیدن. آنقدر مسیر رفت و برگشت ها را تکرار می‌کنید تا کفش برق بیفتد. بعد با دستمالی دیگر خوب روی کفش می‌کشید و برق دوچندان می‌شود. در این مرحله کفش‌ها را بیرون می‌گذارید تا بوی واکس برود و تمام. این هم از آموزش واکس با پادشاه. واقعا باید رعیت شاکر باشند که چنین پادشاه عالم و فاضلی بر آنها حکومت می‌کند.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان