خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۱۷۰. تاریکی

جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳، ۲:۷ ب.ظ

پنجشنبه شد. پنجشنبه با طعم انارِ سرخِ خراسان. یک بار به خاطر دارم پادشاه در سالهای جوانی خودش را تحویل گرقت و رفت یک کافیشاپ. اصلا از این ادا ها به پادشاه نمی‌آید اما دم سحر بود و نمی‌دانم چرا توی ذهنم آب انار هوس کرده بودم. ساعت چهار صبح رفتم و سفارش آب انار دادم. محله‌ای پر مسافر بود و خیلی مغازه‌ها تا صبح باز بودند اما آن ساعت پرنده پر نمی‌زد. صاحب مغازه که توی چُرت بود یک بار دیگر پرسید تا مطمئن شود واقعا آن ساعت صبح آب انار می‌خواهم. من هم تاکید کردم در لیوان بزرگ. نمی‌دانم چرا. اصلا تا آن زمان آب انار به آن شکل نخورده بودم ولی هوس کرده بودم و هوس پادشاه شوخی بردار نبوده و نیست. یک لیوان آورد اندازه‌ی پارچ پلاستیکیِ قرمزِ مادر بزرگِ مرحومم. آنقدر ترش بود که وقتی تا نصف رسیده بودم دنیا دور سرم می‌چرخید و توی دلم به تمام ارواح شناخته و ناشناخته‌ی خودم و آن مردک چُرتی فحش ناجور می‌دادم. بگذریم. پادشاه از این دست خاطرات زیاد دارد.

نهار زن قیمه درست کرده‌بود با سیب زمینی خلالی. بسیار خوب شده بود. به نظرم زن به فرمول طلایی قیمه رسیده و موادش کاملا اندازه شده‌بود. گفته بودم ته دیگ نان زیر برنج بگذارد چون دیشب توی تلوزیون یک سکانس از سریال "نون خ" گذاشت که توی آن یک سینی پر از ته دیگ نان آورد و بعد روی همه‌ی آنها قیمه ریخت. حالا پادشاه همین کار را کرد و احساسات شاهانه‌اش بیشتر شد. بسیار چسبید. همراه نهار این بار یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما یعنی "لئون" یا همان حرفه‌ای را دیدیم و شاید برای اولین بار یکی از فیلم های مورد علاقه‌ی پادشاه مورد علاقه‌ی زن هم قرار گرفت البته قبلا از "املی پولن" هم خوشش آمده بود. بعد یک سانس دیگر خوابیدم چون حوصله‌ام سر رفته‌ بود. عصر زن یک نوبت دیگر رفت به آشپزخانه و چیزهای ادایی درست کرد دو مدل ژله درست کرد که یکی از آنها رویش چیزی مثل فرنی داشت و زیرش انار. البته به این هم اعتراف کرد که آن مارشمالوهای دیشبی اصلا خوشمزه نیست و فقط به درد عکس گرفتن می‌خورد. حقوق را یکی دو روز زودتر ریختند و زن خوشحال شد. امشب قرار بود برق برود و زن بسیار از تاریکی می‌ترسد و حالا گفت همان ساعت برویم خرید.

رفتیم کمی خریدهای ماهانه کردیم، کمی تخمه خریدیم و شیرینی و یک سری خرده ریز دیگر. قرار شد میوه را از جمعه بازار بخریم. شب یلدای‌ما تنها و دونفری است. به طور کلی هیچوقت نه مهمانی داریم نه جایی مهمان هستیم و در این شهرستان انگار در جزیره‌ای جدا زندگی می‌کنیم. آخر شب یا بهتر بگویم دم صبح کار امتحانات را تمام کردم و همه‌ی امتحانات حاضر شد. جمعه می‌فرستم برای مدارس. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۹. جاذبه

پنجشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۳، ۲:۲۲ ب.ظ

چهارشنبه اگر می‌رفتم مدرسه شیرین بود اما حالا که همه چیز تعطیل است شیرینی آن معلوم نمی‌شود. حالا یک روزِ بی سرو ته است مثل بقیه روزها که نمی‌دانی از کجا شروع شده و کجا تمام می‌شود و تازه ممکن است اصلا حواست نباشد که این همان چهارشنبه‌ی شکلاتی است که آنقدر دوستش داشتی. زن برای نهار آبگوشت بار گذاشته بود پادشاهی کلا به قوّت آبگوشت استوار است. عجب غذای محشر و محترمی است این جناب آبگوشت. البته قبل از آماده شدن رفتم تا نان بخرم و دعوای خُردی با زن کردیم و صدایمان تا ممالک اطراف رفت. وقتی نان به دست برگشتم اصلا یادمان نبود دعوا کرده‌ایم و نشستیم پای نصیحت‌های جناب آبگوشت. ایشان خیلی به عشق و هم نشینی تاکید کرد. از این گفت که سختی‌ها مثل نان خشک توی گرمای محبت نرم می‌شود و چیز‌های مختلف زندگی شاید با هم تفاوت‌های اساسی داشته باشند اما اگر آنها را در هم مخلوط کنید ترکیب دلچسبی مثل گوشت کوبیده به دستتان می‌دهد. خلاصه جناب آبگوشت که از منبر پایین آمد با لذت ولو شدیم روی فرش زندگی. یادم آمد شب قبل فیلمی دانلود کردم تا با زن ببینیم. فیلمی به نام "آنورا" که همین چند وقت پیش در دیار کفار بهترین فیلم جشنواره‌ی کن شده بود. فیلم رده سنی بزرگسال گرفته یعنی نمی‌شود با خیال راحت توی جمع خانوادگی دید اما دو نفری اتفاقا بهتر می‌شود دید. فیلم خوبی بود. ماجرای دختری بود که به عنوان رقصنده‌ در کلوپ بزرگسالان کار می‌کرد، به طور تصادفی با پسر جوان و روسی آشنا شد از یکی از خانواده‌های بسیار ثروتمند و ماجراهایی پیش آمد که باید تماشا کنید.

عصر زن تحت تاثیر فیلم رمانتیک آمد روی مبل توی بغل پادشاه و نمی‌دانم چرا یک لحظه قوانین فیزیک را فراموش کرد و به جای پشت مبل گردن پادشاه را گرفت. طبیعتا چون چیزی به نام جاذبه و تعادل در زمین وجود دارد و ما در ماه زندگی نمی‌کنیم از همان بالای مبل با کمر به زمین خورد و پادشاه هم افتاد رویش. وقتی بلند شدم زن مثل برچسب به زمین چسبیده بود و فوری عکس گرفتم تا بعدا هم بتوانم بخندم و بعد بسیار خندیدم. حدود ده دقیقه کلا چسبیده بود به زمین و حرکت نمی‌کرد. بعد کم کم به حیات برگشت. چیزی نشده بود.

شب باز یک مرحله چیز ادایی برای شب یلدا درست کرد. یک چیزهایی درست کرد رنگ هندوانه که نرم است و مثل ژله ولی ژله نیست و توی آرد آنها را غلت داد. یک دانه خوردم اصلا خوشم نیامد و اصلا معده‌ام حیرت زده شده بود که این دیگر چه موجودی بود انداختی توی ما. این چیزها بماند برای خودِ زن. بگذریم

آخر شب اصلا خوابمان نمی‌برد. زن هم که به کلی توی خواب کاملا بیدار است کلی صحبت کردیم و نمی‌دانم از کجا صحبت رسید به این که چلوکباب کوبیده با برنج و کره بسیار دلچسب است و بعد از رستوران‌هایی گفتیم که پیش از این رفتیم و قرار گذاشتیم به شهرمان که برگشتیم دوباره به یکی از آن رستوران‌ها برویم، شکمو بودن بد دردی است مخصوصا آخر شب. شب‌ها یک مشکل دیگر هم داریم آن هم این که صدای خروپف پادشاه تا آن طرف مرز می‌رود و زن مثل کباب تابه‌ای هی باید پادشاه را به این طرف و آن طرف بچرخاند تا بالاخره در زاویه‌ای خاص صدا کمی متعادل شود و بتواند بخوابد. خلاصه چهاشنبه هم طی شد. تا ببینیم فردا چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۸. یوسف

چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳، ۶:۱۹ ب.ظ

دیر بیدار شدم. خیلی دیر. شب‌ها فکرم مَشغول است. تصور کنید دوستی داشته‌اید که هر روز به او سر می‌زدید اما حالا آدرسش را فراموش کرده‌اید. دائما فکرم این‌طور دنبال چیزی می‌گردد که نمی‌دانم چیست. زن پلو عدس درست کرده بود با ته دیگ سیب زمینی زعفرانی. پلو عدس و کلا پلوهای مخلوط را بسیار دوست دارم. البته در واقع باید از پادشاه بپرسند چه چیزی دوست ندارد؟ همه چیز را بسیار دوست دارم از نیمرو گرفته تا چلو ماهیچه. به طور کلی غذا از نقطه ضعف های زیبای پادشاه است. پادشاهی که میخواهد رژیمش را نگه‌دارد پای سفره، یوسف است در کنار زلیخا پشت هفت درِ بسته. پادشاه که پیامبر نیست چه کاری است بخواهم آن همه در را به زور باز کنم. البته صبح روی ترازو رفتم و وزنم آنچنان تغییری نکرده زن هم که به برکت خدا و عمل بای‌پس معده در سرازیری کاهش وزن است. از تمام شیرینی و تنقلات و غذا های خوشمزه او فقط به قدر یک بند انگشت می‌خورد و بعد پادشاه می‌ماند و جنگ با دشمنی که قصد رژیمش را دارد.

عصر تماس گرفتم و ظاهرا دو مدرسه همچنان قرار است یک هفته اول دی‌ماه کلاس‌ها را برگزار کنند و امتحانات را از هشتم شروع می‌کنند. مارا لنگ در هوا گذاشته اند و درست مشخص نمی‌کنند چه روز‌هایی و چطور امتحان است تا بتوانم با خیال راحت به شهر خودمان بروم. پادشاه هوای دیارش را کرده و خیلی وقت است دوریم. بگذریم.

روز‌هایی که فوتبال مهمی در جریان نیست انگار چیزی گم کرده‌ام. دیروز هم همینطور بود و هی شبکه‌ها را زیر و رو می‌کردم اما چیزی پیدا نمی‌شد. زن شکلات‌هایی که گرفته بود روی سماور آب کرد و بعد ریخت توی قلب هایی و روی آنها انار پاشید، گفت جایی دیده و قشنگ می‌شود برای سفره‌ی یلدا. از همان کار‌های ادایی. بگذریم

برنامه‌هایم را مرور کردم‌. باید فورا کار طراحی سوالات را تمام کنم و برسم به کارهای مهم‌تر. بعضی کار‌ها مثل یک گوله برفی هر قدر می‌گذرد بزرگتر می‌شود و هر روز انجام آنها سخت‌تر می‌شود. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۷. گردالی

سه شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۳، ۵:۴۳ ق.ظ

امروز عزم کردم تا چند فایل برای دانش‌آموزانِ سخت کوش در شاد بفرستم و روح عمه‌هایم را شاد کنم. آنقدر شاد بودم که اول می‌خواستم کلیپ آموشی بفرستم و بعد دیدم همان فایل هم ارسال نمی‌شود چه برسد به کلیپ. یک لینک برایشان گذاشتم از تدریس همان هم در شاد باز نمی‌شد. خلاصه چون پلن اول برای تدریس قابل اجرا نبود و پادشاه همیشه حداقل دو مسیر برای یک کار در نظر می‌گیرد رفتم سراغ پلن دوم و خوابیدم. خواب به قدری چسبید که می‌توانم بگویم از بهترین خواب‌های قرن بیست و یکم بود. از حدود نُه صبح خوابیدم تا حدود دوازده. تخت را چسبانده‌ایم به شوفاژ و زیر تخت گرم می‌شود در این سرما لذتی در آن است که از دایره‌ی لغات خارج است و باید بدهم ادیبان واژه‌ی جدیدی برای آن اختراع کنند. بیدار که شدم اول رفتم سراغ یخچال چون در هنگام خواب جعبه‌ی شیرینی توی مغزم میرقصید. یک دانه نارنجک انداختم توی انبار همایونی و روشن شدم. امیدوارم لازم نباشد دوباره توضیح بدهم که ما به نان خامه‌ای اداییِ شما می‌گوییم نارنجک و همین هست که هست و حرف روی حرف پادشاه نباشد. اصلا شما هم باید بگویید نارنجک. چه معنی دارد نان خامه‌ای؟ کجایش نان است آخر؟ با چه حساب و متری نان است؟ اما اگر بپرسید چرا نارنجک است جوابش خیلی راحت است محکم بزنیدش به دیوار تا بفهمید چرا نارنجک است و اینقدر با من بحث نکنید. بگذریم.

بعد از انفجار دلچسب نارنجک در شکم همایونی و پخش ترکش‌های لذت در بدن، زن گفت خرید دارد و می‌خواهد کلی چیزهای ادایی برای شب یلدا بخرد. به عکسِ پادشاه زن بسیار علاقه دارد تا هر چیز را ادایی اجرا کند و حتما هم آخرش از آن عکس بردارد. خلاصه رفتیم بیرون. سوز سرما پیچید توی لباس‌هایمان. باز بر خلاف زن که خودش را شش لایه عایق بندی می‌کند از ترس سرما پادشاه همان لباس‌هایی را به تن می‌کند که یک ماه پیش هم می‌پوشید و فرقی در ماهیت ماجرا ایجاد نشده‌. زن شیر خرید و موادی عجیب غریب برای دسر و کیک و این جور چیز‌ها که از سر تا تهش از نظر پادشاه اضافه است. شب یلدا برای پادشاه یعنی این که با شلوارک همایونی و ژست مرحوم ناصر الدین شاه ولو شوم کف هال و فیلمی بگذارم و میوه و تخمه بخورم و پرتاب کنم به هر سمت و سویی تا وقتی صبح شود. در این بین چای خوش‌رنگ هم راه به راه برسد و دیوان سعدی یا حافظ هم اگر دم دست باشد که چه بهتر. اما زن به عکس دوست دارد میزی بچیند که از آن عکس بگیرد بعدش دیگر برایش مهم نیست. بگذریم.

سر راه چشمم به فلافلی افتاد. دلم رفت. زن فلافلی نیست‌. اما برای من گفت بگیریم. به نظر پادشاه که بسیار چسبید. از بین تمام فست فودهای منحوس همین فلالفل و خوراک غیر ادایی هستند بقیه ادایی‌اند و محکوم.

عصر کمی چرخیدم توی مجازی تا ببینم دنیا دست کیست و متوجه شدم هنوز دست خودمان است بعد تا زن خواب بود ظرف‌ها را شستم. این که گاهی ظرف‌ها را می‌شویم کرامت خاصی نیست و فکر نکنید پادشاه چقدر لطیف است. خیر. در واقع از چندین بار که زن می‌خواهد و پادشاه زیر بار نمی‌رود یک بار می‌شویم و همان یک بار را می‌آورم اینجا تعریف میکنم و توی چشم ملت می‌کنم که تصور کنید چه پادشاه کریمی در مملکت حکمرانی می‌کند. شب زن گفت بیا این بار خودت ببین کتلت‌های انگشتی را چطور درست می‌کنم. چون معمولا برای نهار درست می‌کند که من هنگام درست کردنش در خانه نیستم اما امروز چون فلافل گرفتیم و بسیار کم خورد تصمیم گرفت شب کتلت درست کند. دستور آن اینطور بود که سیب زمینی و پیاز رنده کرد. بعد آنها را گوشت چرخ کرده و کلی ادویه هم زد، کف دست های تپلش آنها را گردالی و پخش کرد و نهایتا با انگشتش یک سوراخ توی آن ایجاد کرد. بعد هم سُر داد توی روغنِ داغ. نتیجه خوشمزه شد.

آخر شب باز خوابم نمی‌برد و کلی فکر های سقفی کردم. هنوز هم در حالی که تقریبا صبح شده خوابم نمی‌برد. شاید اگر دوش بگیرم و دلاک همایوین مشت مالی حسابی به پادشاه بدهد خوابم ببرد. تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۶. تیم

دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳، ۵:۲۸ ب.ظ

یکشنبه مثلا قرار بود کلاس‌های مجازی بر قرار باشد و این جوک پادشاه را حتی در خواب می‌خنداند. صبح یک چشمم برا باز کردم و نگاهی به برنامه‌ی پرسرعت و پیشرفته‌ی شاد انداختم حتی در طی حدود بیست دقیقه پیام‌ها را به روز نمی‌کرد چه برسد به این که بخواهد کلاسی برگزار کند. خدا خیرشان بدهد که به فکر ما هستند و نمی‌گذارند کاری کنیم. شاد همیشه پادشاه را شاد می‌کند. بعد جدای از این نمیدانم این موجوداتی که تصمیم گیرنده هستند چطور تصور می‌کنند دانش‌آموز از خانه برای کلاس آنلاین خواهد شد؟ همه را با عیار دانش آموزان مامانیِ پایتخت نشین می‌سنجند که نگرانند مبادا نمره از آنها کم شود. اینجا دانش‌آموزان همین کلاس حضوری را هم نمی‌آیند چه رسد به مجازی و این داستان‌ها. خلاصه همگی به جان پادشاه دعا کنید که دستور داد سرما به این دیار بیاید و از تعطیلات لذت ببرید. حالا این وسط تاریخ امتحانات را هم بهم ریخته‌اند و احتمالا زودتر شروع می‌کنند ولی زیاد به برنامه‌های این جماعت اعتباری نیست و تا لحظه آخر هم معلوم نیست می‌خواهند چه گِلی به سرشان بگیرند.

در طی روز مشغول برگه های امتحانات مستمر بودم و سعی کردم بعضی نمرات را اگر جا دارد بالا تر ببرم. این هم از الطاف همایونی است که شامل حال رعایای مملکت می‌شود. سر شب زن باز بهانه‌گیری را شروع کرد و آخر توی این سرما پادشاه را کشاند بیرون و آقای قوامی را از خواب بیدار کرد. قوامی با جند سرفه از خواب بیدار شد و با تعجب فهمید توی این سرما باید ما را بی‌خودی ببرد توی شهر بچرخاند. شیشه.هایش پر برف بود و یخ زده بود. کلی مسیر با احتیاط طی شد تا کم کم یخ شیشه ها باز شد. زن بیخودی کمی چرخواندمان توی شهر بعد هم هوای شیرینی فروشی به سرش زد و یک کیلو شیرینی از انواع آن خرید. خودش هیچ، آخر باعث اضافه وزن پادشاه می‌شود چون می‌خرد و خودش هم زیادنمی‌تواند بخورد بعد پادشاه شکم پرور می‌ماند و الباقی ماجرا. از این کار اصلا خوشم نمی‌آید. اما حوصله‌ی بحث کردن و مرافعه هم ندارم و حرفی بزنم تا یک روز می‌خواهد با ارتشی از حرف‌های بی‌سرو ته توی سر ما رژه برود. منطقی ترینش این است که می‌گوید برای خودم گرفته‌ام و تو نخور. بعد هر یک دانه که بر می‌دارد سیصد و پنجاه و نه بار تعارف می‌کند. پادشاه هم که شکمو و شیرینی دوست، نتیجه چیز جالبی نمی‌شود.

شب تیم محبوب من بازی داشت. بسیار بازی مهمی بود و کلی نصیحت کرده بودم به بچه‌های تیم تا این بازی را دست کم نگیرند چون پیروزی از آن پیروزی‌های استراتژیک بود و با این کا تیم مقابل تیم خیلی خوبی نبود اما زهر دار و پدر سوخته بود. باید بگویم بسیار خوب بازی کردیم و این که به جای صد گل فقط دو گل زدیم حرص پادشاه را در آورد یکی دوبازیکن را که آخر می‌دهم از سر در ورزشگاه آویزان کنند انگار پایشان کج است. اما به هر حال بردیم و بسیار خوشحال شدیم. زن از فریادهای پادشاه هنگام دیدن فوتبال می‌ترسد و نمی‌داند تازه پادشاه دائما سعی می‌کند خودش را کنترل کند. از این مربی کچل فعلی بسیار راضی هستم و می‌دهم حقوقش را اضافه کنند تا کیف کند. آنقدر سرد بود که شب زیر دولایه پتو رفتیم تا خوابمان ببرد. فردا هم به احتمال زیاد تعطیل است. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۵. جلف

یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳، ۴:۳۰ ب.ظ

شنبه را با چکه کردن آقای قوامی شروع کردم. سرد بود و سرمای بیشعور حتی از آستین پادشاه داخل می‌رفت. حالا این وسط آقای قوامی اگر با این چکه ها ضد یخ‌هایش کم شود دیگر داستان داریم. این روزها توی پارکینگ خبری از اختر هم نیست گاهی می‌ترسم مثل آن اوایل رفته باشد توی بغل آقای قوامی و قبل از سوار شدن چند ضربه به کاپوت می‌زنم اما خبری از او نیست. با همه خیره سری‌اش با هوش است و امیدوارم در این سرما جایی پیدا کرده باشد.

زودتر راه افتادم شاید تعمیرگاه باز باشد اما نبود. وقتی به مدرسه رسیدم هنوز هیچ خبری حتی از معاون و مدیر نبود. دفتر دار هم که آخر از همه می‌آمد، برگه‌های امتحان را او باید کپی بگیرد و همیشه ساعت اول پادشاه را علاف می‌کند. مردک شبیه کلنگِ بدون دسته است و وقتی بالاخره با تاخیر همیشگی می‌رسد یک ساعت با عینک ته استکانی‌اش دور خودش می‌چرخد تا بفهمد چی به کجاست و اعصاب من را خورد می‌کند. خلاصه بعد از کلی لفت دادن برگه‌ها را به دست من داد. امتحان را بسیار سخت گرفتم تا حواسشان را برای امتحان اصلی جمع کنند اما نمی‌دانند که در نمره مستمر با توجه به نمرات قبلی کمکشان می‌کنم و نباید نگران باشند.

مدرسه که تمام شد آقای قوامی را فورا به تعمیرگاه بردم تا در این سرما کار دست مان ندهد. تعمیرکارِ الدنگ یادش رفته بود خوب بست ها را سفت کند و همین باعث نشتی شده بود. کارش زیاد طول نکشید.

زن برای نهار باقلا قاتق درست کرده بود. علاقه‌ی من به غذا های خطه‌ی شمالی باعث شده زن چیز هایی مثل باقلاقاتق و مرغ ترش را یاد بگیرد و خوب هم درستشان می‌کند. حوالی ساعت هفت شب بود که خبر خوب رسید. ظاهرا مدارس و ادارات فردا تعطیل بود و فرمان پادشاه برای باریدن برف هر چند با تاخیر اما بالاخره اجرا شد. جالب است که یاد گرفته اند و می‌گویند آموزش مجازی ادامه پیدا می‌کند که این از مزاح های جالب این سرزمین ناشناخته است و هم دانش آموزان به آن می‌خندد و هم ما. پادشاه هودی شاهانه را به تن کرد‌. البته هودی با شلوارک که به تازگی توسط شاه کشف شده و بسیار هم کارآمد است.

آخر شب گرسنگی به مملکت ما هجوم آورد. دست به قابمله شدم. توی یخچال کشک داشتیم‌. بادمجان سرخ شده هم از قبل توی فریزر گذاشته بودم. پس شروع کردم. اول پیاز و سیر را خوب ریز کردم و تحویلشان دادم به آغوشِ گرمِ روغن. کمی که رنگ و رویشان از گرمای آغوش سرخ شد زرچوبه و اندکی فلفل سیاه اضافه کردم. همزمان کمی نعنا توی هاون کوبیدم تا خوب نرم شود و بعد فرستادمشان میان مهمانیِ روغن و پیاز و سیر تا جمعشان جمع شود. بوی نعنا که خانه را پر کرد بادمجان سرخ شده را به آنها اضافه کردم با کمی آب و در آنها را گذاشتم. بادمجان فریزری از همان هاست که وسط مهمانی اول خودشان را سفت می‌گیرند و می‌گویند رقص بلد نیستند و بعد که گرم شوند تا نصف شب آن وسط شلنگ تخته می‌اندازند. درِ تابه را گذاشتم که از روی پادشاه خجالت نکشد و ده دقیقه بعد که به آنها سر زدم دیدم همان طور که حدس زده‌ام بادمجان را نمی‌شود از وسطشان جمع کرد. کشک را به این ماجرا اضافه کردم و خوب بادمجان‌ها را با تَه کفگیر چوبی کوبیدم که بفهمند پادشاه از این جلف بازی‌ها خوشش نمی‌آید. بادمجان که کاملا نرم شد شعله‌ی گاز را کم کردم و گذاشتم تا موارد به دل توی کشک بجوشند. نتیجه خوشمزه بود و دلچسب و سرمای برف و بوران را با نان سنگک می‌شست و می‌برد به جایی که انگار از اول نبوده و نیست. فردا کلاس‌ها تعطیل است و با توجه به اوضاع بعید نیست این تعطیلی طولانی‌تر هم بشود. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۴. ندارم

شنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۳، ۵:۵۷ ب.ظ

بی‌حوصلگی از سروکول جمعه بالا می‌رفت. جمعه انگار روی صندلیِ گوشه‌ی هال، در حالی که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، مُرده بود و نمی‌توانست این حشره‌ی مزاحم را از خودش دور کند. این هم از بخت گرانِ پادشاه است که گاهی جمعه‌های زپرتی و مفلوک به خانه‌اش می‌فرستند و این طور صبر پادشاه را می‌سنجند. نمی‌دانند که یک روز بابت این دست کوتاهی‌ها می‌دهم انگشتانشان را قلم کنند تا بفهمند وقتی حوصله ندارم نباید سر به سرم بگذارند.

حوالی ظهر بیدار شدم. زن زودتر بیدار شده بود. همان نیم بند انگشت موادی که با آنها آش درست کرده بودیم برای ما آنقدر زیاد شده بود که هنوز مقداری باقی مانده بود. در کنارش نیمرو هم درست کرده بود. زن نیمرو را جوری درست می‌کند که زرده‌ی آن کاملا پخته و سفت می‌شود پادشاه اما زرده را مانند خودش نیمه جان دوست دارد. زن بسیار سردش بود اما من سرمایی حس نمی‌کردم هنوز پادشاه با شلوارکِ شاهانه‌اش توی خانه می‌چرخد و سرما جرعت نکرده سمتش بیاید.

به پیشنهاد زن بعد از نهار فیلمی دیدیم به نام "خدمتکار"، در مورد دوره‌ای بود که تازه قوانین برده داری در آمریکا لغو شده ولی تبعیض و نابرابری سر جای خودش مانده بود و این رعایای چشم درشت در پی حقوق خود بودند. همیشه در این فیلم‌ها یک‌سفیدِ با وجدان هست که به آنها کمک می‌کند و این بار هم دخترکی قهرمان فیلم بود که داستان‌هایی که بر سر خدمتکار‌های خانه‌های مختلف آمده بود را در قالب یک کتاب به طور ناشناس منتشر کرد. در مجموع فیلم بدی نبود اما آنچنان ماجرای شگفت انگیزی هم توی آن اتفاق نیفتاد. بهترین فیلمی که در مورد این دوره از آمریکا تماشا کردم "کتاب سبز" بود. واقعا موقعیت خاص و دیدنی را درست کرده بودند و به کارگردانش دست مریزاد گفتم. اگر ندیده‌اید فوری و بنا به دستور مستقیم پادشاه بگذارید توی لیست فیلم‌هایی که باید تماشا‌کنید.

سر شب زن با حالتی از غم هوس شیرینی کرده بود آن هم از نوعی که هیج راهی برای مخالفت نبود و اگر حتی کوچکترین تغییری در حالت صورتم دیده می‌شد بدترین آدم تاریخ جهان بودم. رفتیم و از بختِ روشن باز زیر آقای قوامی خیس بود و فشار بیشتر شد. جمعه بود و تعمیرگاه هم بسته اما فدای سرمان، شنبه دوباره می‌برمش، فعلا که کار ما زیر دست آقای قوامی گیر کرده و او هم هر روز با میزان صبر ما شوخی می‌کند. تا برگردیم چای خوش‌ رنگ شده بود و وقتی نشست توی استکان گفت بیا بنشین و به چیزی فکر نکن. چای واقعا مخلوق با فهم و کمالاتی است و خوب است که هست. چای و شیرینی خوردم و در دلم به زیر و بالای دنیا کمی فحش ناجور دادم که توی چای حل شد.

آخر شب زن پرسید شام چیزی نمی‌خوری و گفتم نه. اما شب از نیمه گذشته بود که صدای آشپزخانه آمد. سیب زمینی و تخم مرغ سرخ شده درست کرده بود آورد توی اتاق کار. گفته بودم چیزی نمی‌خورم اما گرسنه‌ام شده بود و نشستم کنارش. یکی فیلم قدیمی ایرانی به اسم "شهرت" توی گوشی گذاشته بود که در مجموع بد نبود از این فیلم‌های دهه هفتادی که بیشتر فیلم بود تا ادا. من در حال طراحی سوال بودم برای فردا و چند ساعت بعد که تمام شد از نتیجه کار راضی بودم.

مهرداد دوم

۱۶۳. آدرس

جمعه بیست و سوم آذر ۱۴۰۳، ۵:۳۲ ب.ظ

پنجشنبه بوی جمعه می‌داد. دیر بیدار شدم اما زن کار‌های اولیه‌ی آش را انجام داده‌ بود. اولش مثل همیشه گفت: "نمی‌شه نریم بیرون؟" اما بعد خودش یکی یکی همه چیز را آماده کرد. حوالی ساعت ۲ بود که بیرون آمدیم. آقای قوامی را که از پارکینگ بیرون آوردم دیدم زیرش کمی ضد یخ ریخته. آقای قوامی عادت دارد همیشه کمی اضطراب به لحظات ما بپاشد. آب ماشین را چک کردم، باید عصر میبردمش تعمیرگاه ولی آن موقع توی دلم گفتم فدای سرِ پر سعادت پادشاه. بدون آدرس خاصی راه افتادیم. یک پارک سمت بافت قدیمی شهر بود که تا همین دو روز قبل پر از برگ‌های رنگارنگ پاییزی بود اما انگار شهردار بی‌سلیقه همین امروز صبح تمام برگ‌ها را از سطح شهر جمع کرده بود. زن ناراحت بود و تا وقتی به جایی برسیم که بشود نشست حسابی غر زد اما بالاخره به جایی رسیدیم که به نظرم می‌شد نشست. آش خوشمزه شده بود یک گربه‌ی تپل و خاکسری هم دور ما می‌چرخید و نمی‌گذاشت زن سر جایش آرام بنشیند. اسمش شیرین بود، بسیار هم بامزه بود و نمی‌دانم زن از چه چیزش می‌ترسید. هر دو لقمه یک بار می‌گفت "اومد اوومد" و جایش را عوض می‌کرد پادشاه هم یک دسته سنگ ریخته بود کنارش تا دائما به سمت شیرین پرتاب کند و چند قدمی دور شود. در مجموع بسیار خوب بود و آش توی هوای سرد چسبید.

وقتی برگشتیم آقای قوامی را جای دیگری پارک کردم تا چند ساعت دیگر دوباره چک کنم و ببینم نشتی دارد یا خیر. دم غروب بردمش تعمیرگاه. کلی خرج روی دست ما گذاشت. به خانه‌ که برگشتم زن گفت بگردم دنبال فیلمی که به درد دیدن در شب یلدا باشد. چند تایی پیدا کردم و گذاشتم در فهرست دانلود.

شب کمی سه تار تمرین کردم و بعد چیز‌هایی نوشتم. کلی کار دارم و هنوز شروعشان نکرده‌ام‌‌. یادم است اول که ازدواج کرده بودیم زن می‌گفت ساعت خداب پادشاه را درست می‌کند جوری که هر دو سر شب بخوابیم‌. حالا خودش ساعت ۴ صبح توی خانه می‌چرخد انگار سر صبح است و به هیچ زود نمی‌خوابد. فعلا هر پیش بینی که پادشاه در مورد زندگی مشترک کرده درست از کار درآمده است منتها زن کم کم متوجه پیش‌گویی‌های شاهانه می‌شود. شب ذهنم مشغول بود حس کسی را داشتم که توی شهری گم شده و دنبال جایی می‌گردد اما آدرسش را فراموش کرده. بگذریم. ببینیم جمعه چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۲. برف

پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳، ۴:۱ ق.ظ

وقتی بیدار شدم هنوز حدود چهل و سه درصد از مغزم خواب بود اما به هر حال چهارشنبه‌ی زعفرانی شروع شد. دیشب تقریبا مثل هر شب خوابم نمی‌برد با این تفاوت که بیشتر خوابم نمیبرد. موهای کنار صورتم شکسته بودند و به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شدند. بی‌پدرها انگار با پادشاه لج کرده بودند و قصد شورش داشتند. تا جایی که می‌شد هدایتشان کردم و وقتی دیدم باز قسمت‌هایی فرمان شاهانه را قبول نمی‌کنند رفتم و ماشین اصلاح را برداشتم و جوری که مشخص نباشد کوتاهشان کردم. پادشاه که سر صبح مسخره پدرشان نیست تا همینجا هم زیادی مراعاتشان را کرده بودم. اتفاقا بسیار هم خوب شد و از این به بعد اوضاع همین است. حس می‌کنم این مدت زیادی مهربان بوده‌ام و این باعث خیالات خامی شده، هر خیال خامی را مانند همین موهای شکسته جوری از بین می‌برم که انگار اصلا وجود نداشته‌است. توی راه در ذهنم آهنگ بی‌کلام از مرحوم جلیل شهناز پخش کردم. آرامشِ شاه را به جایش برگرداند. کلاس‌های مدرسه‌ی‌نمونه طبق معمول مرتب و دلنشین بود. رسیده‌ایم به مصدق و ملی کردن صنعت نفت. احتمالا فقط یک جلسه دیگر کلاس داریم و بعد می‌روند سراغ امتحانات. یکی از کلاس‌ها اوضاعش رو به راه نبود. مشخصا اکثر دانش‌آموزان با چند نفری درگیری لفظی داشتند. ظاهرا یکی رفته بود و به دفتر لو داده بود فلانی گوشی به مدرسه می‌آورد و زیر سقف کاذب گوشه‌‌ی کلاس پنهانش می‌کند. حالا اکثریت کلاس خبر چین‌های احتمالی را زیر بار متلک گرفته بودند و برایشان خط و نشان می‌کشیدند. اوضاع را که جویا شدم آن فلانی خودش برایم توضیح داد و حین توضیح چون ظاهرا با پدرش تماس گرفته بودند و در راه مدرسه بود بغض کرد و در آستانه‌ی شکستن بغض بود که موضوع را عوض کردم. این‌ها با دانش‌آموزانِ پوست کلفتِ هنرستانِ سه‌شنبه‌ها خیلی فرق دارند و بسیار گوگولی و دل نازکند. کمی بعد که شرایط عادی شد یکی دیگر پرسید: "آقا شما گوشیو لو میدین؟" گفتم گوشی به من ربطی ندارد اما سر کلاس اجازه‌ی استفاده ندارید‌. بین هم علامت‌هایی رد و بدل کردند و آن فلانی گفت می‌شود گوشی را بدهم توی کیفتان بگذارید؟ گفتم بله و آمد رفت روی میز از زیر سقف گوشی را به من داد گقتم دیگر گوشی به مدرسه نیاورد و فوری گفت چشم. دوباره برگشتیم به سراغِ سَرِ کچلِ مرحوم مصدق و این که چطور در دادگاه لاهه بالاخره یکی پیدا شد تا جانانه از مملکت دفاع کند.

توی کلاس بعدی در زمان استراحت کلی سوال شخصی از پادشاه پرسیدند در آن بین چند نفر یک سوال مشابه را پرسیدند که پادشاه را به فکر فرو برد. پرسیدند شما چطور اینقدر از زندگی لذت می‌برید؟ من هیچ چیزی در این مورد به هیچ دانش‌آموزی نگفته بودم و جالب بود که چرا خیلی از دانش‌آموزان با خودشان تصور کرده‌اند من از زندگی لذت می‌برم. چه چیزی یا چه رفتاری چنین ذهنیتی را در آنها به وجود آورده بود؟ حتی سوال‌هایی از میزان حقوق، این که خانه از خودم دارم یا خیر یا نوع ماشینم پرسیدند و بعد با تعجب بیشتر این سوال در ذهنشان ایجاد شد که چرا من از زندگی لذت می‌برم در حالی که هیچوقت به آنها نگفته بودم از زندگی لذت می‌برم. عجیب بود و باید سر فرصت با سقف خلوت کنم و به آن فکر کنم. باید ببینم چطور این سطح از لذت در مملکت‌ما ملی شده است.

زن ماکارونی درست کرده بود. کمی چرب بود، ظاهرا هنوز بخشنامه‌ی پادشاهی در خصوص کنترل روغن به دستش نرسیده اما خوشمزه بود و چسبید . بعد هم با خیال راحت از فردای تعطیل خوابیدیم. سرشب رفتیم بیرون. زن کمی تنقلات خرید. کشک و سبزی آش هم خریدیم تا پنجشنبه صبح آش رشته درست کنیم. آش رشته برای دونفر واقعا خنده دار است و به قول زن قابلمه هم خنده‌اش می‌گیرد. بعد از برگشتن به قدر یکی دو سانت دعوا کردیم بعد گفت بیا با هم معذرت خواهی کنیم یک، دو، سه. تمام شد‌. چند روز پیش که لبو خریدیم کمی از پوست‌های لبو را روی شوفاژ خشک کردم و حالا یک پر از آنها را با یک تکه چوب دارچین توی چای انداختم. نتیجه بسیار رضایت بخش بود. از این دست آزمایشات با چای بسیار لذت می‌برم. فردا قرار است برویم بیرون و توی سرما آش بخوریم، چای هم می‌برم. کاش حوصله داشته باشم و فرمان بدهم در این دیار هم برف بیاید. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۱. مدیر

چهارشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۳، ۷:۳۵ ب.ظ

آنقدر دیر دارم احوالات دیروز را می‌نویسم که تقریبا امروز هم تمام شده. ولی خب پادشاه است دیگر گاهی دلش تنبلی می‌خواهد. دیروز اول صبح دیدم مدیر اصرار دارد اول بخشنامه جدیدی که آمده امضاء کنیم و بعد به کلاس‌برویم. بخشنامه در مورد ممنوعیت تنبیه بدنی بود و بسیار بر آن تاکید شده بود اما بند آخر را جوری نوشته بودند که بیشتر روی نماندن مدرک مانور می‌داد. یعنی این که حواستان باشد که حالا دانش آموزان اکثرا تلفن همراه را یواشکی توی کلاس می‌آورند و یا این که اگر آثاری بر بدن آنها بماند می‌دانند شکایت چیست و باید چکار کنند. خلاصه جوری بزنید که بعدا نتوانند علیه شما دست آویزی داشته باشند. در واقع بیش از بیست سال است این قوانین را گذاشته‌اند ولی اجرا نمی‌شود مگر این که اتفاق ناجوری بیفتد و در رسانه‌ها پخش بشود بعد ناگهان از آسمان و زمین بخشنامه می‌رسد. حالا هم چون در یکی از مدارس کسی چنان زده بود زیر گوش‌دانش آموزی که پرده‌ی گوشش پاره شده بود هر روز یک بخشنامه جدید از راه می‌رسد. بگذریم.

در این مدرسه حتی امتحان کتاب باز هم اشتیاق کافی در بچه‌ها ایجاد نمی‌کند برگه ها را که پخش کردم و گفتم امتحان کتاب باز است باز حوصله نداشتند از روی کتاب هم بنویسند و اصلا نمی‌دانستند جواب سوالات کجای کتاب است‌. با کلی اصرار بالاخره راضی شدند من جواب‌ها را مثل املاء به آنها بگویم. نصف بیشتر کلاس هم که غایب بودند و نمی‌دانم آنها چطور قرار است سوالات را داشته باشند و امتحان نوبت اول چه می‌کنند. کلاس که تمام شد توی دفتر مدیر از این می‌گفت که همسایه‌ها از مدرسه شاکی شده‌اند چون بچه‌های خوابگاه تا صبح صدای شغال در می‌آورند و نمی‌گذارند کسی خواب راحت داشته باشد. حتی یکی صدایشان را ضبط کرده بود و برای مدیر فرستاده بود. برای همین نوع موارد بود که بعضی دانش آموزان به طور کلی در خوابگاه نمی‌ماندند چون نمی‌توانستند سر راحت به زمین بگذارند و بخوابند و از فاصله های حدود سی کیلومتری هر روز خودشان را به مدرسه می‌رساندند‌. هیچ چیز هیچ کجایش به هیچ کجای دیگر نمی‌خورد.

ظهر زن لوبیا پلو با ته دیگ سیب زمینی درست کرده بود. بسیار خوشمزه بود. زن از این که به سرعت ترشی‌هایش در حال تمام شدن بود ناراضی بود و هر بیست و سه ثانیه یک بار این را می‌گفت. غذا حسابی چسبید اما جدیدا دست زن بیشتر از معمول به روغن می‌رود و باید در بخشنامه‌ی جدیدی این مورد را برای او تشریح کنم. عصر نمی‌دانم سر چه موضوعی کمی باهم قهر کردیم و بعد باز حسابی آشتی کردیم و قرار شد پنجشنبه صبح برویم و کمی توی کوچه باغ های شهر قدم بزنیم. حتی شاید برای صبح پنجشنبه آش هم درست کنیم. امتحانات احتمالا به طور شرعی و رسمی از هفته‌ی دوم دیماه شروع می‌شود و احتمالا دوهفته کلاس‌ها تعطیل است و می‌شود بالاخره بعد از چهار ماه بروم و به خانواده سر بزنم. نخود فرنگی را وقتی دوازده روزه بود دیده بودم و همین دیروز سه ماهش شده است. شب یلدا و روز زن و تولد زن هم در تقویم پشت یر هم قطار شده. تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۶۰. رویا

سه شنبه بیستم آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۴۸ ق.ظ

دوشنبه دیگر واقعا سرد و ابری بود. ابرهای یک‌دست و سفید مانند لحاف بزرگی روی سر شهر پهن شده بود. بوی برف می‌آمد اما این منطقه دقیقا در کویری بین دو دسته از ارتفاعات است که باعث می‌شود برف و باران از هر طرف به نوک‌قله ها گیر کنند و به اینجا نرسند. فقط سرما می‌رسد و سرما. توی راه سر صحبت را با آقای قوامی باز کردم و گفتم این درست نیست که شما خود مقصد آمپرتان را تکان نمی‌دهید و ما باید مسیر را در سرما طی کنیم. گفت تا دو روز پیش با آن موتورِ الدنگ به محل کار می‌رفتید و از سرما هم گلایه‌ای نمی‌کردید و حالا هر روز کله‌ی صبح ما شما را به محل کار می‌رسانیم و رویمان ایراد هم می‌گذارید. تا خود مقصد غر زد. به طور کلی اول صبح هیچکس اعصاب ندارد. آقای قوامی هم همینطور. زیاد سر به سرش نگذاشتم. توی دلم تاج پادشاهی را قاضی کردم دیدم بی‌راه هم نمی‌گوید آدمیزاد زود یادش می‌رود قبلا چه شرایطی برایش ایده آل بوده و همیشه از زمین و زمان ایراد می‌گیرد. هر چند این باعث نمی‌شود به عنوان پادشاه نسبت به رفتار زننده‌ی آقای قوامی بی‌تفاوت باشم در اولین فرصت و با اولین پول درشتی که به خزانه‌ی مملکت برسد می‌فروشمش و یک ماشین بهتر می‌خرم تا یادش باشد جلوی پادشاه باید هوای زبانش را داشته باشد.

مدرسه همچنان تحت تاثیر تحولات سوریه بود. این روز‌ها دفتر مدرسه اتاق جنگ خاورمیانه است. بعضی‌ها کم مانده خودشان دست به کودتا بزنند و کشور مستقلی تاسیس کنند. جو گیر بودن سقف ندارد. یکیشان که پیله کرده بود فلانی سفیانی است و همین روزها آسمان به زمین می‌آید و دیگری که معلم فیزیک هم بود به صورت خیلی جدی داشت سرعت و جهت گلوله‌ی شلیک شده به سمت ترامپ را تحلیل می‌کرد و از آن این نتیجه را می‌گرفت که این ترور نمایشی بوده. اگر مثل شاه عباس دسته‌ای از آدمخوارانِ جان بر کف داشتم حالا به کار می‌آمد و می‌دادم چند تایی از این پدرسوخته‌ها را بخورند، دست کم شکم چند نفری سیر می‌شد، بعضی‌هاشان حسابی پروار هستند.

ظهر پیامی از زن آمد که حوصله‌ی غذا درست کردن ندارد و می‌خواهد ساندویج سفارش بدهد. ساندویچ هم مثل بقیه‌ فست فودها انتخاب پادشاه نیست اما مردانه می‌خورد. برای کش دادن روز‌ها ساعت خواب عصر را کم کرده‌ام و این‌طور یک ساعتی به روز اضافه می‌شود. شب در حال دیدن سریال زیرخاکی پسرک عدس پلو می‌خورد که زن هوس کرد. بعد بلند شد که عدس پلو درست کند و که بهانه‌ای شد برای بالا رفتن پرچم‌های صلح در مملکت. بعد کمی رویا بافتیم در مورد سفر و این که اگر آقای قوامی را با قطار به مقصد بفرستیم و خودمان هم با قطار برویم چقدر خوب می‌شود. بعد هم در مورد شب یلدا صحبت کردیم و این که چه طور سر کنیم که خوشمزه باشد. شب تا دیر وقت بیدار بودم و دردش آنجاست که ساعت چهار صبح هم روی تخت باید صد بار مثل کتلت دور خودم بچرخم و زیر و رو شوم تا شاید خواب از ناز کردن دست بردارد و بیاید. تا ببینم فردا چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۵۹. آرام

دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳، ۱:۲۰ ب.ظ

راستش هر جور حساب می‌کنم روز‌هایم ساعت کم دارد. باید فکری به حال این اوضاع بردارم. یک کار را که انجام می‌دهم میبینم ساعت انگار که سگ دنبالش باشد دویده و رسیده به میانه‌های شب. باید به عنوان پادشاه این مملکت فرمانی صادر کنم و روز‌ها را از ۲۴ ساعت حداقل به ۳۵ تا ۴۰ ساعت برسانم. اینطور حداقل می‌شود با خیال راحت خوابید و بعد آرام به کارها رسید. هفته‌هم اگر ده روز شود که چه بهتر. یکشنبه اول وقت دانش‌آموزان منتظر امتحان بودند اما نمی‌دانستند که این هفته قرار است از همه امتحان کتاب باز بگیرم و وقتی فهمیدند بسیار خوشحال شدند. در واقع حدود سی سوال به آنها می‌دهم که همان سوالات اصلی امتحان ترم اول است و به این بهانه همه سوالات و جواب‌ها را می‌نویسند. هفته آینده باز همین سوالات و جواب‌ها را تحویلشان می‌دهم تا از روی آن بخوانند. توی دفتر فقط بحث از سوریه بود و معلمان گرامی در حال تحلیل اوضاع جهان بودند و با چنان حرارتی صحبت می‌کردند انگار خودشان همین صبح قبل از مدرسه از سوریه به ایران‌آمده‌اند. یکی وضعیت دلار و بورس را پیش بینی می‌کرد یکی داشت از سیاست‌های آمریکا می‌گفت و یکی هم آن وسط میان هر دو جمله یک بار می‌گفت این‌ها همه کار خودشان است. معاون مدرسه‌ که حس خود چرچیل در جنگ جهانی دوم را داشت و حتی کره‌ی جغرافیایی آورده بود تا به ما بفهماند سوریه کجاست و در معادلات منطقه چه تاثیری دارد. واژه "معادلات منطقه" را تازه یاد گرفته بود و یک خط در میان از آن استفاده می‌کرد. آن وسط پادشاه ساکت بود تا یک لحظه قبل از زنگ که معاون برای اثبات حرفهایش رو کرد به من با حسی از غرور پرسید شما که تاریخ خوانده‌اید حتما این موارد را تایید می‌کنید درست است؟ گفتم "خیر". زنگ خورد و رفتیم سر کلاس.

بعد از مدرسه و در راه خانه دیدم یک نیسان کنار خیابان ایستاده و روی تابلویی بزرگ نوشته محصولات فلان منطقه را می‌فروشد. گز هم داشت. زن گز دوست دارد. البته نمی‌دانستم این از همان گز‌ها است یا خیر اما کمی خریدم. درست است در رژیم قندی هستیم ولی گاهی چنین چیز‌هایی می‌چسبد مخصوصا خودم هم با چای دوست دارم. زن هنوز قهر بود اما نهار خوشمزه درست کرده بود. بین هر دو جمله با زبان سوزنی به شاه می‌زد تا پادشاه واکنش نشان دهد اما پادشاه مانند اسفندیار روئین تن است و با شمشیر هم زخم نمی‌خورد چه رسد به سوزن. غذا را با ترشی جدیدی که خریده بودیم خوردیم زندگی خوشمزه‌تر شد. تا شب سوزن‌ها ادامه داشت.

عصر سوزن و نخ برداشتم و یکی از جوراب‌هایم و شلوارم را دوختم. تازه یادگرفته‌ام که اگر نخ را به صورت دولایه از سوزن رد کنم دوخت محکم‌تر می‌شود‌. سر شب تیم ما با تیم خواهرم بازی داشت همان اول کار دوبار پای بازیکن ما سر خورد و آنها دو گل زدند. فوری خواهرم تماس گرفته بود و برای پادشاه بلبل زبانی می‌کرد گفتم شب دراز است و قلندر بیدار پادشاه به تیمش ایمان دارد. دوتا خورده بودیم چهارتا زدیم و بازی تمام شد. برد شیرینی بود و زندگی را مثل گز شیرین کرد. شیرینِ شیرینِ شیرین. بلبل جواب نمی‌داد، پادشاه در پوست خود نمی‌گنجید انگار کوروش بود بعد از فتح بابل.

امروز در مورد حکومت طاهریان خواندم. به این که چطور شد که جسارت احیای حکومت در داخل ایران و جدای از حکومت اعراب دوباره در دل مردمان ایجاد شد فکر کردم. به این فکر کردم که مردم ایران همیشه عادت داشتند شاه را نبینند و شاه برایشان موجودی دست نیافتنی و خداگونه بود و حالا باید میان خودشان می‌گشتند به دنبال شاه و کسی که بتواند شمایل پادشاهی را احیا کند. دیگر آن ریسمان قدرتمند وجود نداشت و مجبور بودند نخ‌های پراکنده را مانند قالی به هم ببافند و برای خودشان حکومت‌های کوچک و بدون پشتوانه دست و پا کنند. حکومت‌هایی که نه شاهش نادیدنی بود نه قدرت ورای تصور داشت و نه فَرّ پادشاهی. یکی بود از میان خودشان و همه چیز حتی اعتبارش را باید وام می‌گرفت. هر چیز خراب بشود می‌شود دوباره آن را ساخت اما باور دوباره ساخته نمی‌شود. من به عنوان پادشاه همه چیز را از دست دادم حتی نیمی از جانم را اما "باور" را نگه داشته ام و این همان روزنه‌ی امید است.

مهرداد دوم

۱۵۸. دوشس

یکشنبه هجدهم آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۱۷ ق.ظ

شنبه باز با بوی پرتقال و آهنگ عطر تو از آقای ابی شروع شد. اول صبح رفتم و به دفتر دار مدرسه گفتم از روی برگه‌ی امتحانی به تعداد کلاسی که ساعت آخر داشتم کپی بزند. فهمیدم همین شنبه قرار است از همه مدرسه در ساعت اول آزمون بگیرند، از این آزمون‌های بی‌خاصیت که نه دانش‌آموزان جدی می‌گیرند نه دبیران نه مدرسه و فقط چون اداره گفته باید برگزار شود برگزار می‌کنند. برای همین آزمونِ کشکی کل مدرسه انگار آتش گرفته بود معاون‌ها به اطراف می‌دویدند و هیچکس نمی‌دانست دقیقا باید چکار کند. هر سال همین امور تکراری را انجام می‌دهند و هر سال در ساعت آخر قرار است همه کار‌ها انجام شود و گیچ دور خودشان می‌چرخند. حتی امتحانات نوبت اول و دوم که سی سال است انجام می‌شود باز هر سال انگار واقعه جدیدی است و تا لحظه آخر معلوم نیست از کجا تا کجا امتحان است و دقیقا امتحانات کی شروع می‌شود و کی تمام می‌شود. آزمون قرار بود ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه انجام شود و از آنجا که همه چیز بسیار منظم است حدود ساعت هشت و نیم تازه برگه‌ها رسید. نیم ساعتی از امتحان گذشته بود که تازه فهمیدند برگه سوالان تجربی را به رشته ریاضی داده‌اند و باز همه را جمع کردند. حالا جالب است دانش‌آموزان اصلا متوجه نشده بودند و شانسی تست‌ها را می‌زدند تا ببینند چه می‌شود. این هفته در تمام کلاس‌ها درس را به جایی که باید می‌رسانم و هفته‌ی آینده از همه امتحان کتاب باز می‌گیرم تا دست کم به این بهانه یک دور سوالات را مرور کنند. بگذریم.

در خانه هنوز وضعیت در حالت آماده باشِ جنگی بود و انگار در دوره‌ی جنگ سرد بودیم. حرف می‌زدیم، غذا می‌خوردیم، فیلم می‌دیدیم اما سرد. نهایتا زن سر شب به بهانه‌ی این که حتما داری توی گوشی به من خیانت می‌کنی و زنان دیگری برای دربار در نظر داری حمله‌ی همه جانبه‌ای آغاز کرد. این اقدام به منزله‌ی ترور ولیعهد اتریش در سارایوو جرقه‌ای بود برای شروع جنگ جهانی. گاهی به این فکر می‌کنم که سوفیا دوشس هوهنبرگ چه گناهی داشت. همسر ولیعهد اتریش که همراه او ترور شد و یا به طور کلی خانواده سیاستمداران که در این مواقع کشته می‌شوند. همین حالا که می‌نویسم اخبار سقوط سوریه را دنبال می‌کنم. کسی که روزی به زور آمده بود حالا چه ساده رفت انگار هیچ قدرتی نداشت. می‌گویند وقتی فهمیده سقوط حتمی است اول خانواده‌اش را فرستاده به کشوری نا معلوم و حالا خودش هم معلوم نیست کجاست. پادشاهان و سیاستمداران گاهی یادشان می‌رود قدرتشان از مردمشان است و خیال می‌کنند قدرت در سلاح و ارتش و پول است. اما فقط خیال می‌کنند و زمانی به خودشان می‌آیند که باید هر چه مانده بگذارند و فرار کنند. ذهنم این روزها مانند هواپیمای بشار اسد سر گردان است اما از طرف دیگر آرامشی در خودم حس می‌کنم که در مدت اخیر سابقه نداشته. بگذریم.

یکی از لذت های شاهانه‌ی پادشاه این است که فوتبال تماشا کند یا حتی صرفا صدای فوتبال را بشنود. به عکس زن می‌گوید با صدای فوتبال افسرده می‌شود. پای لپتاب بودم و تقریبا کار سوالات و امتحانات را تمام کردم. حالا فقط مانده طرح سوال برای نوبت اول.

شب مطالبی خواندم در خصوص تاریخ خوشنویسی. بسیار جالب بود. نوشته بود در دوره‌ای احساس می‌کردند هر قدر خطوط نستعلیق به کار رفته در بنا ها ناخوانا تر باشد ارزشش بیشتر است و حتی به نوعی آن را دارای طلسم می‌دانستند. به طور کلی آدمیزاد از چیزی که آن را نفهمد بیشتر خوشش می‌آید و برای آن داستان می‌سازد. در حالت صلحِ مسلح با زن بیرون رفتیم، دو نوع ترشی خریدیم تا زندگی خوشمزه‌تر شود و بعد دوباره برگشتیم به خانه و در مواضع جنگی خود مستقر شدیم. تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۵۷. تخمه

شنبه هفدهم آذر ۱۴۰۳، ۳:۵۹ ب.ظ

جمعه نزدیک بود باز دعوا شروع بشود. به طور کلی ظاهرا برای ما آبگوشت غذای دعوا خیزی است. از معدود ویژگی‌های مشترک پادشاه با زن این است که هر دو دوست داریم وقتی کاری انجام می‌دهیم کسی نزدیکمان نشود و معمولا اگر هر دو با هم توی آشپزخانه باشیم تشنجی چند ریشتری ایجاد می‌شود. البته این پیش لرزه خسارتی به بار نیاورد و نهار را در آرامش خوردیم. خوشمزه بود. احتمالا چون مشارکت در پخت آبگوشت لازم است هر بار تشنج ایجاد می‌‌کند.

عصر باز نمیدانم سر چه موضوعی به قدر یک بند انگشت دعوا کردیم. زن رفت توی اتاق. وقتی آمد بیرون یادم رفته بود چرا دعوا کردیم. بعد یادم آمد باز دعوا کردیم. بسیار جالب بود. در اصل دعوا بر سر این بود که چرا نمی‌توانیم با هم صحبت کنیم و چون باز نمی‌توانستیم در مورد این صحبت کنیم دعوا می‌شد. در حد فاصل دو مورد خرده دعوا تخمه و آدامس‌ توت فرنگی که برایش خریده بودم و چند روزی بود توی ماشین مانده بود آوردم و به او دادم بعد باز دعوا کردیم.

تقریبا تمام روز را پای لپتاب بودم. کارهای بسیاری را جلو بردم و از روند کار راضی هستم. اگر بشود فردا درس را به سرحدات مشخص شده برای نوبت اول می‌رسانم و بعد هم امتحان. چای خوشرنگ دم کرده بودم و این خودِ زندگی بود که توی استکان می‌ریختم و می‌خوردم. بسیار لحظات تنهایی و چای و کار را دوست دارم لذت بخش تر این که یاد یکی از آهنگ‌های قدیمی افتادم که مدتی بسیار زیاد گوش می‌کردم به نام "اگه تو پیشم نیای" از فریدون فروغی، به حمیدرضا که پانزده سال پیش این آهنگ را برایم پخش کرده بود پیام دادم و گفتم با این آهنگ یاد آن روز افتادم. تا اواخر شب کارم طول کشید. زن از وقتی دعوایمان شد دوباره رفته بود توی اتاق. وقت خواب باز یادم رفته بود چرا دعوا کردیم که یک چیزی گفت و اعصاب پادشاه شد اعصاب نادرشاه هنگام کور کردن پسرش. حالا دیگر تا کی خشم همایونی فروکش کند خدا عالم است، شاید حتی به سه دقیقه هم بکشد و بعد باز یادم می‌رود چرا دعوا شده بود. به طور کلی هیچ چیزِ این زندگی روزمره آنقدر برای پادشاه مهم نیست که قسمتی از ذهن شریفش را مشغول آن نگه دارد. چیزهای مهم جای دیگری در جریان است و اگر باید فکر کرد باید به آنها فکر کرد آن هم فکر های سقفی.

راستی پادشاه سیری مطالعاتی برداشته تا دوباره از ابتدای تاریخ ایرانِ بعد از اسلام کتاب‌هایش را مرور کند و سرنوشت شاهان بخت برگشته‌ی گوشه و کنار آن مملکت را دوباره بخواند. سعی می‌کنم اگر امکانش بود و چیز جالبی در این بین به چشمم خورد اینجا در حد یکی دو بند از آن را بنویسم. حالا تا ببینم چه می‌شود‌.

مهرداد دوم

۱۵۶. ساطور

جمعه شانزدهم آذر ۱۴۰۳، ۳:۴ ب.ظ

پنجشنبه شبیه شکوفه‌ی گیلاس قشنگ‌ است. اول صبحی کمی گلویم خشک بود. چند روزی هست که اینطور شده‌ام از همان کسالت قبلی این حالت با پادشاه مانده. به پزشک هم مراجعه نمی‌کنم، آنقدر به طبیبان این دیار بد بین هستم که به نظرم بهتر است به جای طبابت بفرستم بروند در مراتع اطراف گوسفند بچرانند. ظهر قیمه همان بود که در تصور داشتم. زن سیب زمینی زیاد سرخ کرده بود تا قبل از درست شدن غذا هر قدر دلمان خواست ناخنک بزنیم. سیب زمینی‌های خلالی و باریک که حسابی ترد شده بود و همراه با ریختن قیمه روی ته‌دیگ خش خشی احساسات شاهانه را در من بیدار می‌کرد. بسیار چسبید.

سریال "بازنده" تمام شد. توی سریال مطابق دستور العمل پادشاه فردی که کشته شده بود را لای نایلون پیچیدند و بعد در حمام و با ساطور تکه تکه کردند. البته حمام‌های توی فیلم‌ها همیشه ادایی است و وان دارد. جسد را توی وان تکه می‌کنند در حالی که روی زمین راحت‌تر است و وقتی زیر گوشت سفت و محکم و صاف باشد راحت‌تر می‌شود ضربه زد. در نهایت هم عقلشان نکشید و به جای کیسه زباله تکه‌های جسد را توی دو چمدان بزرگ چپاندند. چمدان بزرگ اولا عایق نیست و امکان نشتی خون از آن بسیار بالاست که همین هم کار دستشان داد، دوما مشکوک است اما اگر با صبر و حوصله‌ به جای چمدان از چند کیسه زباله متوسط استفاده می‌کردند هیچکس مشکوک نمی‌شد. آخر سریال دلچسب تمام شد اما چند سوتی در سریال وجود داشت که از چشمان پادشاه دور نماند. از بازی این مردک ریشی که نقش کاراگاه را بازی می‌کند خوشم می‌آید مخصوصا از لبخندش، از سریال "پوست شیر" انگار به کلی شد یک بازیگر دیگر.

عصر نمرات را ثبت کردم. سعی کردم کمی ارفاق کنم تا نا امید نشوند. از طرفی اگر بیخودی نمره بدهیم این تصور ایجاد می‌شود که هر جور باشند نمره می‌گیرند و از طرف دیگر اگر نمره واقعی بدهیم نا امید می‌شوند. باید تعادلی این وسط وجود داشته باشد.

شب لبو ها را پوست کندم، تکه تکه کردم و ریختم توی قابلمه. خون به پا شده بود. یک تکه‌ی کوچک هم توی قوری انداختم، چای بسیار خوشرنگ شد. لبو هم دلچسب و گرم بود و بعد از چند ساعت که جا افتاد به جان ما نشست. پنجشنبه مثل رخت‌خواب گرمی فراغت را دور من می‌پیچید. بی خودی تا دیر وقت بیدار بودم و فکر های سقفی می‌کردم.

مهرداد دوم

۱۵۵. وسواس

پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۳، ۱:۳۲ ب.ظ

این توصیه از پادشاه را یک جا بنویسید و بزنید به سر در زندگی‌تان؛ "هیچوقت شمشیرتان را زمین نگذارید." چه شاه باشید و چه سرباز، هر جا یک قدم عقب نشینی کنید زندگی صد قدم به شما هجوم می‌آورد، جلوی هر کسی یا در هر موقعیتی بنا بر "لطف" شمشیرتان را زمین بگذارید همان فرد یا موقعیت به شما ضربه خواهد زد و یادش می‌رود یک روز شما بودید که برای او از جنگیدن دست کشیدید. بماند. پادشاه باید هر چند وقت سخن حکیمانه بگوید تا فراموش نکنید شاه ایرانشهر مجموعِ حکمت و سیاست است.

چهارشنبه یکی از معلمین قدیمی جغرافیا به مدرسه آمده بود. بازنشست شده اما هنوز به قدر چند کلاس درس برمی‌دارد. از آن معلمان ناب و اصیل است که یک تار موی سفیدش می‌ارزد به صد تا پلاستیک چروک. آنقدر پر است همینطور که نشسته سواد از لب و دهانش سر ریز می‌کند. پادشاه هر بار او را می‌بیند بر خلاف ذات شاهانه‌اش سعی می‌کند به هر طریق سر صحبت را باز کند و گفتگویی شکل بگیرد. این بار از جایی که چند روز پیش رفته بودم از او پرسیدم. پرسیدم چطور توی این سرما سگ و بقیه جانوران به گرمای آن پایین پناه نمی‌برند و همیشه خالی است؟ گفت اغلب حیوانات از پله می‌ترسند و چون انتهای پله‌ها را نمی‌بینند پایین نمی‌روند. با وسواس و دقت کلی اطلاعات دیگر در مورد آن مکان داد مثل شیب کانال‌های آب و اهمیت آنها و حتی اهمیت آن ماهی‌های سیاه برای لایروبیِ کف کانال‌ها. بسیار فرد جالبی است‌. یک قندان پر از قند است که قندش تمام نمی‌شود. باید او را به عنوان مصاحب در دربار استخدام کنم تا دائما حرف بزند.

قرار بود این هفته از دانش‌آموزان امتحان بگیرم اما دیشب دیدم آنقدر سوالات کم است که امتحان گرفتن فایده ای ندارد و تصمیم گرفتم هفته آینده با دو درس جدید امتحان بگیرم. سه کلاس بسیار خوشحال شدند اما کلاس آخر که خیال می‌کردند فوری امتحان می‌دهند و به خانه می‌روند پایشان را توی یک کفش کردند که می‌خواهیم امتحان بدهیم. پادشاه تدبیرشاهانه کرد اول دو درس بعدی را درس دادم، زیر چشمی حواسم بود که روی دسته صندلی‌ها و حتی زیر جلد کتاب‌های غیر مرتبط دارند جواب سوالات را می‌نویسند. تا نیم ساعت آخر نگهشان داشتم و بعد گفتم بدون کیف و کتاب برای امتحان به نمازخانه بروند. انگار آب یخ روی سرشان ریخته باشند. با اکراه به نمازخانه بردمشان و با فاصله نشستند زنگ خورده بود و هنوز داشتند با ناامیدیِ شاه هنگام خروج از کشور به اطرافیانشان نگاه می‌کردند. برگه‌های تقریبا سفید را جمع کردم و پرسیدم حالا اگر می‌خواهید می‌توانید برای جبران هفته آینده امتحان بدهید. بسیار خوشحال شدند و فوری محل حادثه را ترک کردند. نمی‌شود که شاهِ مملکت تصمیمی بگیرد و رعایای نیم وجبی بزنند زیرش.

سر راه به خانه به یاد فکر دیشب لبو خریدم. لبوهای درشت را از زیر کیسه بیرون می‌کشیدم. زیر ناخن‌هایم سرخ شد. انگار با ناخن خاکِ قبر کسی را که تازه دفن شده کنده باشم و نهایتا پنجه‌ام به پوستش بند شود. جالب بود. ظهر ماکارونی داشتیم بسیار خوشمزه بود. چند قسمت از سریال "بازنده" دیدیم. چند ضعف جزئی دارد اما در مجموع قشنگ پیش می‌رود. شب با زن رفتیم بیرون دیگر اختیارات شاهانه به قدری بالا رفته که زن توی راه پرسید فردا با قیمه ته دیگِ نان، سیب زمینی، زعفرانی یا برنجِ خش خشی؟؟ تاملی همایونی کردم و گفتم به نظر ریختن خورشت قیمه روی ته دیگ خش خشی برنج لذت دیگری دارد. کمی خرید کردیم. زن حدودا ده روزی می‌شود که به کلی دیگر تنقلات شیرین و شکلاتی را کنار گذاشته و خودش هم می‌گوید دیگر میلی به آنها ندارد. پنیر خریدیم و شیر نمک. ماست هم خریدیم چون با قیمه بسیار می‌چسبد. فردا دو تا کار خیلی مهم دارم اول این که باید نمرات مستمر را وارد کنم، دوم این که قیمه را بریزم روی ته‌دیگ خش‌خشی و با ماست بخورم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۵۴. دلمه

چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳، ۳:۴۲ ب.ظ

یکی از ویژگی‌های عجیبِ زن این است که اگر کاملا خواب باشد هم هر کاری انجام بدهم می‌بیند. مثلا یک ساعت از خوابش گذشته ولی تا قدم توی اتاق می‌گذارم با همان چشمان بسته می‌پرسد: "لامپ آشپزخونه رو خاموش کردی؟ زیر سماورو روشن نذاشته باشی، گوشیو کوک کردی برای فردا؟" و کلی سوال دیگر آخرین بار وقتی کاملا خواب بود پتو را روی سرم کشیدم و فوری گفت: "پتو رو روی سرت نکش باز سرفه میکنی تا صبح نمی‌ذاری بخوابیم". واقعا عجیب است از طرف دیگر پادشاه دیر می‌خوابد اما وقتی بخوابد اگر لیاخوف را از گور بیرون بکشند و او این بار به جای مجلس شورای ملی اتاق خواب ما را به توپ ببندد هم بیدار نمی‌شود. به طور کلی اگر کاری نداشته باشم کاملا به خواب عمیق فرو می‌روم. زن می‌گوید بیشتر شب‌ها توی خواب حرف می‌زنم اما خودم متوجهش نمی‌شوم. دیشب که می‌گفت توی‌ خواب دستم را زده‌ام توی سرش و شاکی بود، برای خودم عجیب است که هیچ چیز از این اتفاقات به خاطرم نمی‌ماند. بگذریم.

باز سه‌شنبه بود و در هنرستان پرحاشیه کلاس داشتم. می‌گفتند روز قبل توی حیاط دعوا شده و یکی از دانش‌آموزان سیلی بدی از مدیر خورده جوری که یک لحظه سکوت کامل در حیاط برقرار شده. من طبق معمول کلاس‌هایم را برگزار کردم. همیشه نمرات را با مداد رسمی قدیمی می‌نویسم که بیش از پانزده سال است آن را دارم و همیشه آن را توی جیب پیراهنم می‌گذارم. نامش البرز است و اگر چه قیافه ندارد اما در این سال‌ها مقاوم و سخت کوش بوده است و حتی اخیرا با توجه به وضعیت حواس پادشاه دوبار از لباسشویی جان سالم به در برده. وقتی کلاس‌ها تمام شده بود و توی ماشین نشسته بودم متوجه شدم البرز توی جیبم نیست. فهمیدم که احتمالا توی کلاس آخر جا گذاشته‌ام و به نوعی از خیرش گذشتم. با توجه به روحیات دانش آموزان اینجا احساس کردم بعد از پانزده سال البرز به قتل رسیده چون دانش‌آموزان به طرز عجیبی علاقه دارند خودکار و وسایل هم را بکوبند به زمین یا دیوار و احتمالا این حادثه برای البرز هم پیش آمده بود. داشتم برایش فاتحه می‌خواندم که دیدم یکی از دانش‌آموزان قبل از خروجم از مدرسه خودش را به ماشین رساند. البرز توی دستش بود و گفت: "آقا اینو توی کلاس جا گذاشته بودین" تشکر کردم. توی دلم بسیار خوشحال شدم جوری که انگار لطفعلی‌خان به شکلی معجزه آسا از دست آقامحمدخان گریخته و جان سالم به در برده است، که کاش می‌برد.

زن عدس پلو با کشمش درست کرده بود. خوشمزه شده بود و البته کمی چرب. می‌گفت: "نخیر چرب نیست" اما چرب بود. همراه نهار به پیشنهاد زن سریال "بازنده" را شروع کردیم. قسمت اولش که بسیار جذاب بود با تم معمایی و پلیسی و گفتگو ها مرا کمی یاد سریال هرکول پوآرو انداخت. هنوز سرم را روی زمین نگذاشته بودم که یادم افتاد جلسه اولیا و مربیان فلان مدرسه همین روز ساعت چهار است و حالا ساعت از سه گذشته بود. زن بسیار گله کرد که همیشه تنهایش می‌گذارم و به جلسه می‌روم ولی چاره ای نبود مخصوصا این جلسه که اولیا هم می‌آمدند. راس چهار به مدرسه رسیدم و میان راه یک بسته شکلات هیس که شکلات مورد علاقه پادشاه است خوردم تا سرحال شوم. قبل از چهار بسیاری از اولیا آمده بودند و دفتر پر بود و حسی از شرمندگی را در چهره ناظم می‌دیدم که با دیدن من به شوق تبدیل شد. طبق معمول هیچکدام از همکاران سر ساعت نیامده بودند و اولیا همه منتظر بودند و سراغ آنان را از ناظم می‌گرفتند. ناظم چقدر در جمع اولیا مظلوم و سر به زیر بود. انگار مجرمی را به اسارت گرفته بودند، عرق می‌ریخت و کله‌ی کچلش شبیه سوسیس پنیری بود توی روغن. خلاصه با دیدن من شاد شد و گفت دبیر تاریخ تشریف آوردند. اما طبیعتا کسی با من زیاد کاری نداشت و آنان که من کارشان داشتم نیامده بودند. همه در کمین بودند برای رسیدن دبیر ریاضی، عربی و زبان.

جلسه بسیار طولانی شد اول که تا دوساعت اولیا آمدند و رفتند بعد تازه جلسه‌ی بی‌خودِ دبیران شروع شد. کلی از خودشان تعریف کردند و سر تکان دادند بعد هم گفتند برویم فلان جا برای شام. وقتی رسیدم به خانه زن با اخم نشسته بود و تقریبا تا سه ساعت بعد از آن هر سه دقیقه یک بار گفت: "همش من توی خونه تنهام". شب بسیار خسته بودم و زود خوابم برد. توی خواب به لبو و دُلمه فکر می‌کردم‌. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۵۳. آفتاب

سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

یکی از خاص‌‌ترین شعرهایی که در زندگی خوانده‌ام شعری از جناب مولانا جلال الدین بلخی است که در بیت دوم آن می‌گوید:

"واگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم"

سر صبح در حالی که از سرما بخار از دهان پادشاه خارج می‌شد به این بیت فکر می‌کردم. به کلمه‌ی "منتها"، می‌گوید از هر مسیری بروی مهم نیست آخرش به اینجا می‌رسی. مثل رابطه رود و دریا. شگفت انگیز است. چند شبی هست که خواب‌های عجیب و غریب میبینم گاهی در خواب همین شعرها توی سرم می‌چرخند. باید بدهم معبران دربار تعبیر کنند ببینم داستان چیست.

روز‌های دوشنبه همه‌ دانش آموزان آه و نفرین دارند به جان معلم بخت برگشته‌ی زبان انگلیسی. چون از اول سال هر جلسه از آنها امتحان می‌گیرد. چه امتحانی؟ امتحان الفبای انگلیسی. و هنوز از ابتدای سال دانش‌آموزان سال یازدهم نتوانسته اند بدون اشتباه الفبای انگلیسی را روی کاغذ بنویسند. معلمشان هر بار از کلاس خارج می‌شود حس پوچی و ناامیدی محض دارد انگار رضاشاه است که ایستاده وسط جزیره‌‌ی موریس. درس ما هم رسیده بود به رضاشاه وسط جزیره‌ی موریس. واقعا دنیا عجیب است رضاخانی که از ترس او فرماندهان ارشد نظامی شلوار خودشان را خیس می‌کردند را بردند جایی که تا ابد زیر آفتاب به دریا زل بزند و در خیالش به افسران نظامی سیلی بزند. می‌گویند از صدای کلاغ بدش می‌آمد و جزیره‌ی موریس پر از کلاغ بود که صبح تا شب توی گوشش غار غار می‌کردند. بعضی از پادشاهان مثل بنده سرنوشت‌های عجیب دارند.

زن برای ظهر کتلت انگشتی درست کرده بود. کتلت انگشتی کتلتی است با ترکیب گوشت چرخ کرده و سیب زمینی که زن انگشت تپلش را توی آنها می‌کند و بعد از سرخ شدن شبیه دونات می‌شوند. دستور پخت زرشک پلوی دیروز را هم در کامنت ها برایتان گذاشت. وقتی دستور پخت را می‌نویسد معمولا از عبارت "تب تب" استفاده می‌کند و این یعنی با دستش چند ضربه می‌زند و صدایی که ایجاد می‌شود همین "تب تب" است.

عصر نخوابیدم و به جای آن بردم تا کارهای ماشین را تمام کنم. اما ناخواسته وقتی به خانه برگشتم حدود ساعت هشت شب خوابم برد. دیشب یک پیشنهاد کاری از کسی گرفتم که به نظرم کار جالبی است و شب مشغول همان بودم. تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۵۲. ویژه

دوشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۳، ۳:۸ ق.ظ

صبح تا برسم به مدرسه سی و یک بار آهنگ "عطر تو" از آقای ابی را توی سرم پخش کردم‌. اول صبح هوا سرد بود و این آهنگ انگار یک دفعه آدم را پرتاب می‌کند به اواسط مرداد ماه. به طور کلی اگر قرار بود یک نفر را به عنوان خواننده‌ی جاده‌ای دربار استخدام کنم می‌فرستادم دنبال همین آقای ابراهیم حامدی تا امور را به دست بگیرد و اگر سالی یک بار خواستیم به جاده‌ای بزنیم بزند زیر آواز تا آسمان و زمین به هم دوخته شود. ماشین پیشرفته و خاص‌ پادشاه تازه زمانی که به مدرسه می‌رسیم آمپرش کمی بالا می‌آید و اعلام می‌کند می‌توانید از بخاری استفاده کنید، ما هم معمولا تشکر می‌کنیم و می‌گوییم مرحمت عالی مستدام و مزاحمش نمی‌شویم.

روز‌های یکشنبه و دوشنبه به یک مدرسه می‌روم و اغلب چون بچه‌های بخت برگشته را سر صف به دلایل نامعلوم نگه می‌دارند وقت هست تا دبیران محترم فرامایشات گرانبار خود را ارائه نمایند و روی اعصاب پادشاه اسب دوانی کنند. مخصوصا آن پلاستیک چروکیده‌ی مجرد که به طور کلی انگار قهرمان المپیک در رشته‌ی یورتمه بر روی اعصاب است. از کودکی علاقه‌ای به جغرافیا نداشتم و حالا این هم دبیرش از کار درآمده. امروز بنا کرده بود تک به تک از همه سن و سالشان را بپرسد. همه متولدین حد فاصل سالهای ۶۶ تا ۷۲ بودند. یکی از همکاران کمی اضافه وزن دارد و به نسبت شکسته‌تر شده گفت متولد ۶۸ است، حالا پلاستیک زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت نخیر امکان ندارد به شما بیشتر می‌خورد و من مطمئنم دست کم متولد ۵۸ هستید. درست است آقایان زیاد روی سنشان حساس نیستند ولی این که توی جمع پیله کنی به یک بنده خدای گردالی که تو خیلی پیر و فرتوت شده‌ای نوعی گریز از شعور به حساب می‌آید. باورتان نمی‌شود ولی طرف مقابل را مجبور کرد کارت ملی در بیاورد و به او ثابت کند متولد ۶۸ است. از آن دست اشخاصی است که هر چیزی که همه بر سر آن توافق کنند او دوست دارد یک نظر چرت مخالفی بدهد و بعد در مورد نظرش سخنرانی کند‌. آخر یک روز پادشاه این پلاستیک چروک را می‌دهد فراش مدرسه باد کند و بترکاند. سالروز ترکیدنش را هم به عنوان روز ملی شرم نیابتی در تقویم مملکت ثبت می‌کنیم.

در کلاس‌ها خبر خاصی نبود. جز این که طبق معمول حسن از روش‌های دوست یابی می‌پرسید و دوست داشت بداند چطور می‌شود سر صحبت را با دختری باز کرد. او معتقد است کل زندگی خلاصه شده در همین که دختری را پیدا کند و ماجراهای عشق و عاشقی راه بی‌اندازد. حسن دانش‌آموزی نسبتا تیره پوست و ریزه میزه است که سوالات تاریخی‌ و درسی‌اش هم از محدوده‌ی حرمسرای قاجار فراتر نمی‌رود و دائما محاسبه می‌کند اگر مانند ناصرالدین شاه هشتاد و پنج همسر داشت چطور می‌توانست بین آنها تقسیم کار کند.

گرسنه به خانه رفتم‌. زن گفت برای دیدن غذا باید چشم‌هایت را ببندی. بستم و با دستان تپلی‌اش مرا تا توی آشپزخانه هدایت کرد. واقعا چه کرده بود! به قول خودش زرشک پلو با ته‌دیگِ سوپر ویژه! ظاهر و باطنش حیرت انگیز بود. برنج را برگردانده بود تو دیس ته دیگ زعفرانی خودش به تنهایی هم دلبری می‌کرد و حالا که آن را با زرشک و پسته تزیین کرده بود واقعا سوپر ویژه شده بود. کنارش هم ظرف مرغ بود که حسابی پخته بود و بویش هوش آدم را می‌برد. واقعا نمی‌دانستم با دهان بخورم یا با چشم. به عنوان یک شاه باید اعتراف کنم این اواخر دستپخت زن بسیار خوب شده و مخصوصا در درآوردن انواع ته دیگ مهارت خاصی پیدا کرده. او ته دیگ در می‌آورد و ته دیگ‌های پدرسوخته پدر پادشاهِ شکمو را در میاورند. خلاصه نهار بسیار چسبید.

عصر تیم مورد علاقه‌ما با سه گل حریفش را برد و روز را شیرین‌تر کرد. هر چند این هفته به دلیل حمایت لیگ انگلستان از گرایش‌های مختلف جنسی و بازوبند رنگارنگی که بازیکنان می‌بندند هیچ شبکه‌ای بازی‌ها را پخش نمی‌کند و مجبور شدم از توی اینترنت فوتبال را دنبال کنم. بعد از فوتبال رفتم تا ماشین فوق پیشرفته پادشاه را به تعمیرگاه نشان بدهم. یکی نگاهش انداخت و بعد گفت فردا اول وقت بیاورش، بعد دادم ضد یخ برایش ریختند تا توی این هوای سرد سرما نخورد هوای ما را داشته باشد.

قرار بود سر شب جلسه‌ای مربوط با امتحانات به صورت اینترنتی برگزار شود که به برکت اینترنت پرسرعت و سایت‌های فوق پیشرفته‌ای که داریم به کلی هیچکس نتوانست به آن وارد شود. آخر شب دوباره به تکمیل بانک سوالات مشغول شدم تا قبل از شروع امتحانات تکلیف طرح سوال روشن باشد و هر کس سوال خواست با پشت برگه توی دهانش بزنم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۵۱. یواش

یکشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۴ ق.ظ

شنبه نصف کلاس یازدهم از ترس پادشاه غیبت کرده بودند تا زمان پرسش کلاسی در تیر رس نباشند. حالا جالب است که من سه جلسه می‌پرسم و اگر بار سوم هم جواب ندادند تازه نمره ثبت می‌کنم اما باز می‌ترسند، شنبه ها هم که می‌‌پرسم فقط به این خاطر است که رشته آنها انسانی است و زیاد باید با این درسِ بد قلق باید سرو کله بزنند در غیر این صورت کاری به کارشان نداشتم. توی کلاس برای تاریخ یازدهم فیلم جنگ احد و خندق را نشان دادم و افسوس خوردم که چرا برای این دروس کلی کلیپ و انیمیشن و فیلم هست اما برای تاریخ دهم که ایران باستان است به بدبختی می‌شود چیزی پیدا کرد.

از دیشب زن گفته بود که امروز نهار درست نمی‌کند و این روزها من خوشحال می‌شوم چون می‌شود جدای از برنامه‌ی هفتگی غذاهایی مثل املت و نیمرو بخوردم. جناب نیمرو خودش یک شخصیت بسیار محترم و لطیف است. به خانه که رسیدم لباس‌ عوض کردم شاهانه وارد آشپزخانه شدم. تابه‌ی روحی که مخصوص نیمرو تهیه کرده‌ام روی گاز گذاشتم تا خوب داغ شود، بعد روغن ریختم، حواستان باشد که باید دیلینگِ روغن در بیاید، بعد که روغن با زبان خودش گفت دیلینگ کمی نمک ریختم و بعد تخم مرغ‌های سرد یخچال یکی یکی آرام روی روغن باز کردم. باید در این مرحله سرو صدا به قدری باشد که زن از بیرون آشپزخانه با صدایی نشان دهنده‌ی افسوس بگوید گاز را تازه تمیز کرده بودم. بعد گذاشتم خوب اطراف سفیده طلایی شود و بگیرد تا موقع خوردن خرچ خرچ صدا بدهد. دست آخر یک ضربه هم روی زرده زدم تا بیشتر به پختن مایل شود. همزمان نان سنگگ داغ کرده بودم و حالا نهار شاهانه آماده بود. باز کمی نمک روی آن پاشیدم که بلورهای نمک دیده شود و بعد شروع شد، حمله به قلب سپاهِ نیمرو. خرت خرت و خرچ خرچ برخورد قاشق با کف تابه مثل صدای شمشیر در میدان نبرد باید فضا را پر کند. بسیار چسبید.

عصر کمی خوابیدم. حالا دیگر پادشاه کار یاد گرفته و هر روز یکی چیزی را توی بطری‌های آب معدنی می‌ریزد؛ نخود، لوبیا، عدس. دیروز پسته‌ها را هم ریختم توی بطری، یکی از این روز‌ها ممکن است زن را هم توی بطری جا بدهم، درش را ببندم و بگذارم یک گوشه. زن بیرون کار داشت رفتیم بیرون. چند نان فانتزی تازه خریدیم زن وقتی هوس چیزی می‌کند کودک پنج ساله‌اش روشن می‌شود به صورتی که پا به زمین می‌کوبد تا آن را بخریم و دیشب هوس گردو کرده بود. نهایتا مجبور شدم دور بزنم تا گردو بخرد می‌دانستم با نانِ نرم، هوس کرده نان و پنیر و گردو بخورد و وقتی چیزی را تصور می‌کند دیگر نمی‌تواند از خیر آن بگذرد. رفتیم خانه و نان و با خوشحالی نان و پنیر را گذاشت کنار دستش و شروع کرد به شکستن گردو‌ها و سریال ترکی مورد علاقه‌اش را هم گذاشت پخش شود تا ببیند بالاخره تکلیف زینب و علیهان چه می‌شود. بسیار یواش غذا می‌خورد و دست‌هایش موقع لقمه گرفتن با نمک است.

آخر شب نشستم پای کارهایم و چند نوع امتحان طراحی کردم. یک امتحان هم کتاب باز در نظر گرفتم با سوالات بیشتر تا مگر به این بهانه بعضی دانش‌آموزان دست کم یک بار هم شده سوالات را از توی کتاب پیدا کنند و بنویسند بلکه هنگام امتحان اصلی فرجی بشود و چیزی به خاطر داشته باشند. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۵۰. شب

شنبه دهم آذر ۱۴۰۳، ۳:۳ ب.ظ

صبح جمعه مثل بادبادکی قرمز توی آسمان رها بود. هوا خنک بود و مچاله شدن زیر پتوی گرم می‌چسبید. زن هنوز توی خوابِ گرم و نرمش بود. برای نهار از دیشب سالاد ماکارونی درست کرده بود و توی یخچال گذاشته بود. می‌دانم در این شرایط امن‌تر و راحت‌تر می‌خوابد وقتی خیالش از چندین ساعت بعد راحت باشد آرامتر است. پادشاه کمی توی فضای مجازی چرخید و زن هم کم کم بیدار شد. با هم کشوهای فریزر را بیرون کشیدیم و مرتب کردیم. نهار هم همان بین خوردیم. پادشاه سالاد ماکارونی دوست ندارد اما زن بسیار دوست دارد.

به زن گفتم امروز عصر نیاز دارم با خودم خلوت کنم. طبق معمول عصبانی شد اما تصمیم گرفته بودم و نیاز داشتم تنها بیرون بروم. نهایتا چون از جایی که می‌رفتم می‌ترسید نیامد. در شهرستان کویری‌ که ما در آن زندگی می‌کنیم جایی وجود دارد مانند سردابی قدیمی که حدود ۳۰ پله دارد تا دلِ تاریکی. آن پایین یک سکوی کوچک هست و حوضچه‌ای از آب زلال با ماهی‌های سیاه‌. با سه‌تار رفتم. قبلا هم رفته بودم. دم غروب بود. هوای بیرون سرد بود. هر پله که پایین‌تر می‌رفتم سنگینی و دمای هوا بیشتر می‌شد. پله‌های بلند خشتی یکی یکی انگار به جایی جدای از زندگی عادی می‌رفت. از جایی به بعد فقط با نور گوشی می‌شد جلوتر رفت. پایین که رسیدم به اطراف نور انداختم تا سکو را پیدا کنم. دیوار ها نم‌دار و خالی بود. ماهی‌های سیاه توی آب زلال آرام و بی‌حرکت بودند. انگار زمان یک جایی آن بیرون متوقف شده بود. نشستم و زیر نور چراغ گوشی سه‌تار را از کاورش بیرون کشیدم. بعد چراغ را خاموش کردم. توی تاریکی محو شدم. هوا روی سینه‌ام سنگین و نرم بود. ناخنم که به سیم خورد دل تاریکی لرزید. شب شد. پرده به پرده سبک می‌شدم. مضراب به مضراب تاریکی عمیق‌تر می‌شد. انگار به انتهای اقیانوسی ناشناخته می‌رفتم.

بیرون که آمدم کمی عرق داشتم. سرمای هوای دنیا تنم را لرزاند. توی ماشین دویدم. از قبل فلاسک کوچکم را چای کرده بودم. بسیار چسبید. بعد به خانه برگشتم. زن حاضر شده بود تا به تلافی این که تنها بیرون رفته‌ام حالا با هم برویم. رفتیم کمی دور زدیم و دست آخر برای خودش شیرینی خرید. به خانه که رسیدیم نشستم پای کار‌های روزمره. وسط کارها نمی‌دانم ساعت چند شب بود که روی زمین دراز کشیدم و به هزاران چیز فکر کردم. نمی‌دانم کی خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم چهار صبح بود و رفتم روی تخت. سه ساعت مانده بود تا مدرسه.

مهرداد دوم

۱۴۹. بطری

جمعه نهم آذر ۱۴۰۳، ۳:۵ ق.ظ

پنجشنبه انگار شده روز خانه داریِ پادشاه. باید بگویم مدیرت امور خانه خودش کمی از پادشاهی ندارد و بسیار کار سخت و طاقت فرسایی است با همان ظرافت‌های کشور داری. اول به بطری‌های آب خالی که روی شوفاژ گذاشته بودم سر زدم تا ببینم کاملا خشک شده‌اند یا خیر. توی اینستاگرام دیدم که حبوبات را توی بطری می‌ریزند و درش را می‌بندند ظاهرا با این روش چون هوا تویش نمی‌رود دیگر کرم و کخ‌های زبان نفهم نمی‌توانند در آنها ظاهر شوند. کلی عدس و لوبیا و نخود به دستان پر کفایت پادشاه پاک شد و ریخته شد توی بطری‌های خالی، اینطوری جمع و جور تر هم شد و از نتیجه کار راضی بودم. در زمان خدمت سربازی توی همین بطری‌ها شن می‌ریختم و با آنها در نقطه‌ی صفر مرزی ورزش می‌کردم. یادش بخیر.

برای نهار هم خوراک مخصوص پادشاه یعنی بادمجان درست کردم و برای اولین بار از بادمجان‌های سرخ شده‌ای که توی فریزر گذاشته بودیم استفاده کردم. کمی آبش کم شد و این طور باب دل زن نبود اما معرفت به خرج داد و چیزی نگفت.

همزمان مثل دیشب پلی لیست آقای چاوشی را گوش می‌کردم. آهنگ‌های شهرزاد پشت سر هم پخش می‌شد. گاهی در کنار آقای چاوشی آن مرد کچل طفلکی یعنی سینا سرلک هم می‌خواند‌، از صدای سرلک اصلا خوشم نمی‌آید، فقط یک آهنگ دارد به اسم "چه کنم" که یاد آن افتادم توی آن به مرحله‌ی حساسی از عشق اشاره می‌کند. می‌گوید: "اگر برای ابد، هوای دیدن تو، نیفتد از سر من چه کنم؟ هجوم زخم تو را، نمی‌کشد تن من، برای کشته شدن چه کنم؟" بسیار آهنگ قشنگی است و همین یک آهنگ جان جناب سرلک را خریده واگرنه به خاطر نوع تحریرهایش تا به حال صد بار سپرده بودمش به دست جلاد.

غروب رفتم سراغ سه‌تار. یک آهنگ در واقع باعث شد پادشاه به سه‌تار علاقه‌مند شود و حدودا یک سال‌است که توانسته‌ام آن را بزنم. هرگاه غم سرو کله‌اش پیدا می‌شود آن را می‌زنم، حس نوعی دعا به دلم می‌دهد.

شب زن گفت هوس سالاد ماکارونی کرده و رفتیم وسایلش را خریدیم تا صبح درست کند هر چند دلش نیامد و همان شب درست کرد تا توی یخچال بماند و برای فردا سرد باشد. حالا تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۴۸. افسار

پنجشنبه هشتم آذر ۱۴۰۳، ۲:۴۸ ب.ظ

چهارشنبه‌‌ی مَست و هلی سرو کله‌اش پیدا شد. چهارشنبه انگار چای خوش‌رنگی است که خوب دم کشیده و توی یک فنجان خوشگل بلوری قدیمی ریخته شده با طرح‌های قشنگ و سنتی. انگار عزیزی برایت چای ریخته و کل هفته منتظر مانده تا تو از راه برسی و رگ به رگ چای را زندگی کنی. چای در زندگی مقوله‌ی حساسی است به حساسیت زندگی. یک نوشیدنی نیست باید فهمیده شود باید بدانی دقیقا کی بریزی، کی خیالت از دنیا راحت باشد و کی نوش جانش کنی. چای به شکلی که ظرافتش را بفهمی و بگذاری کمی دهانت را جمع کند. چای جزو مقربان دربار همایونی پادشاه است و خیلی وقت ها آخر شب را با هم خلوت می‌کنیم تا ببینیم دنیا دست کیست.

مانند هفته گذشته زنگ‌های چهارشنبه را کوتاه‌تر گرفته بودند و ما بین آن مسابقات والیبال برگزار می‌شد. اختلاف فرهنگی و نحوه مدیریت در چهار مدرسه‌ای که امسال می‌روم واقعا شگفت انگیز است. مثلا در مدرسه‌ی روز‌های سه شنبه اگر هم مسابقاتی برگزار شود دانش‌آموزان این را به منزله موقعیتی برای فرار می‌بینند و بعد از مسابقات نصف مدرسه دیگر توی مدرسه نیستند، حتی زنگ ورزش هم کسی حوصله‌ی ورزش کردن ندارد چه برسد به مسابقه دادن. جدیدا خوششان آمده که از آنها عکس بگیرم و توی اینستاگرام استوری کنم. بسیار ذوق می‌کنند و برای هم می‌فرستند. حالا کارشان شده این‌ که آخر کلاس خودشان را جا می‌کنند توی کادر دوربین تلفن همراه و منتظر می‌مانند تا عکسشان منتشر شود. دیروز که یک لیست کامل هم نوشته بودند روی کاغذ تا آنها را یکی یکی روی استوری تگ کنم. توی یکی از کلاس‌ها یکی از دانش‌آموزان روی تخته تصویری از والتر وایت کشیده بود. تخته را پاک کردم دلم نیامد آقای والتر وایت را پاک کنم و مجبور شدم داستان‌های رضاخان را اطرافش جا بدهم، ترکیب جالبی شد!

زن صبح برای مصاحبه‌کاری به شرکتی رفته بود. وقتی برگشتم برایم تعریف کرد که خوشش نیامده و محیطش را دوست نداشته. گفتم فدای سرت.

عصر بعد از یک مشاجره‌ی نقلی رفتیم بیرون، کمی لباس خریدیم. کنار خیابان لبوی داغ خریدیم و خوردیم. بسیار چسبید هر چند مردک لبو فروش آنقدر لبو را ریز کرده بود که به سختی می‌شد خورد اما به طور کلی در هوای سرد رنگ سرخ لبو و گرمای ظرف آن به جان می‌نشیند.

آخر شب دیدم یکی از کانال‌ها پادکستی از آهنگ‌های آقای چاوشی منتشر کرده. آقای چاوشی آدم باهوشی است‌. آهنگ "افسار" را کمتر گوش کرده بودم این بار با دقت بیشتری گوش کردم. شعر بی‌نظیری دارد. فردا دوباره گوش می‌کنم.

مهرداد دوم

۱۴۷. نباتی

چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳، ۵:۳۴ ب.ظ

سه شنبه قرار بود مهمان برسد و این برای ما وضعیت خاصی بود. دور از خانواده‌ها در شهرستان دیگری زندگی می‌کنیم و معمولا مهمان نداریم. زن قرار بود قرمه سبزی درست کند و این بزرگترین قرمه سبزی بود که در زندگی‌اش درست می‌کرد و حتی پادشاه هم در منزل نبود تا در زودپز را برایش باز و بسته کند. پیام دادم و برایش آرزوی موفقیت کردم و نوشتم استرس نداشته باشد و مطمئن باشد همه چیز خوب انجام می‌شود.

طبق معمولِ سه شنبه‌ها کلاس اول کلاس خلوتی بود و کمی طول کشید تا بقیه دانش‌آموزان از راه برسند. وقتی رسیدند از آنجا که اصلا حوصله‌ی درس ندارند فوری درس را تمام کردم و بعد آنها شروع کردند به درس دادن. داشتند به پادشاه کبوتر بازی درس می‌دادند. این که چطور و از کجا می‌فهمند کبوتری خوب است، چطور آنها را عادت می‌دهند به خانه‌ی خودشان و در نهایت چطور پرواز می‌کنند. همینطور اطلاعات مفیدی در مورد جوجه کشی از این نوع پرنده‌ داشتند که به نظرم جالب بود. بعد هم پیشنهاد دادند به آنها نمره بدهم و نفری یک کبوتر چاق و چله برای پادشاه بیاورند. حیف که دهه‌ی کبوترهای نامه‌بر گذشته و پادشاه در دربار از تکنولوژی‌های به روز اشتفاده می‌کند واگرنه می‌شد چندتایی بگیرم و راهی ممالک اطراف کنم.‌ بگذریم.

به خانه‌ که رسیدم از راه پله بوی قرمه‌سبزی مشخص بود و متوجه شدم زن موفق شده. پدر و مادر و برادرش آمده بودند. همان احوالپرسی‌های معمول را انجام دادیم و بعد زن سفره چید. قرمه‌سبزی بسیار خوشمزه شده بود و همه تعریف کردند و پادشاه از این خوشحال بود که از قبل چشم چرخوانده بود و فهمیده بود دست کم برای فردا هم قرمه‌سبزی باقی می‌ماند. عصر بعد از این که مطابق معمول این جمع‌های خانوادگی کمی تحولات منطقه را تحلیلی کردیم با برادرزن و زن رفتیم بیرون. زن دوست داشت بازار این شهرستان را به برادرش نشان دهد و پادشاه هم همراه‌ شد تا آدرس بدهد. تازه فهمیدم ماشین‌های چند میلیاردی هم مثل همان ماشین ما راه می‌روند و امکان پرواز یا غیب شدن یا شلیک موشک به ماشین‌های توی ترافیک ندارند. تازه این نوع ماشین‌های گران بسیار هم خودشان را می‌گیرند و خیال می‌کنند کاره‌ای هستند در حالی که ماشین ما با آدم کلی صحبت می‌کند و اهل بگو بخند است. پادشاه اگر قرار باشد روزی ماشین گرانی بخرد دست کم سفارش می‌دهد روی آن موشک نصب کنند تا مثل ماشین آن مردک اتوکشیده یعنی جیمز باند هر زمان نیاز بود یکی را توی ترافیک بترکاند و پرتاب کند روی هوا. یا مثلا کنارش یک مسلسل داشته باشد برای رعیت‌هایی که خیلی آرام از خیابان رد می‌شوند و اصلا حتی نگاه نمی‌کنند ماشین از کجا می‌آید به سمت آنها. توی یک‌ پاساژ از پله برقی که می‌آمدیم پایین پشت سرم سه تا دختر بچه‌ی کوچک و فندقی ایستاده بودند همه حدود ۴ یا ۵ ساله، یکی‌شان چشم‌های نباتی داشت و لبخند شیرین، به آنها لبخند زدم. کمی توی بازار چرخیدیم و باز کمی با دانش‌آموزان پراکنده در سطح شهر گفتگو کردم تا تمام شد و برگشتیم به خانه.
شب زود بعد از شام رفتم توی اتاق تا بخوابم. زن ماند تا بعد از مدتها با برادر و مادرش خلوت کند. این نوع گفتگوی‌های خانوادگی را دوست دارم. توی فکرهای خودم کمی دور زدم و نفهمیدم کی خوابم برد. قبل از خواب به این فکر می‌کردم که اگر تیم محبوبم در این زمستان انکونکو را بفروشد و جایش گیوکرش را بخرد نور علی نور می‌شود. این مردک فرانسوی از وقتی به تیم ما آمده خورده و خوابیده و هیچوقت آن چیزی که ما می‌خواستیم نشد قبل از فروش می‌دهم فراشان دربار یک دست حسابی کتکش بزنند بعد بفرستند برود پی‌کارش.

مهرداد دوم

۱۴۶. لاکتیکی

سه شنبه ششم آذر ۱۴۰۳، ۳:۳۱ ب.ظ

صبح با ماشین که کمتر سر و صدا می‌کرد به مدرسه رفتم. درست است که بردمش تعمیرگاه اما خیال می‌کنم سر سنگین شده و کمتر حرف می‌زند. اگر سلیمان با یک مشت جک و جانور حرف می‌زد و حالشان را می‌پرسید از کرامات پادشاه این است که می‌تواند ساعت‌ها با خودکار آبی، رومیزی گلدار یا همین ماشینِ لوس صحبت کند و حالشان را بفهمد. خلاصه حال این سرکارخانم خوش نبود و با پادشاه قهر کرده بود تا مقصد تقریبا هیچ چیزی نگفت فقط زیر لب گاهی نچ نچ می‌کرد که پادشاه لوسش کند و دردش را بپرسد اما محلش ندادم تا حساب کار دستش بیاید.

توی مدرسه باز دبیران از فرصتی که بچه‌ها سر صف بودند استفاده کرده بودند و رفته بودند روی منبر. اول بحث درباره‌ی این بود که فیلم و سریال بهتر است یا کتاب بعد نمی‌دانم از کدام سوراخ رسیدند به ویدئو‌های یوتیوب و از قرار یکیشان هم سازنده ویدئو درآمد و از مزایا و معایب این کار می‌گفت. یکی از همکاران آنقدر این حوزه برایش جذاب بود که اصلا دوست نداشت برود سر کلاس و دائم سازنده ویدئو را سوال پیچ می‌کرد تا ته و توی ماجرا را درآورد، کم مانده بود کت او را بگیرد و دنبال خودش بکشد که ناظم رسید و دبیران همه به کلاس‌ها رفتند.

کلاس رسیده به فصل سوال. روی کار آمدن رضاخان و حکومتش همیشه برای بچه‌ها پر از سوال است چون اطلاعات پراکنده از جاهای مختلف دارند و نمی‌دانند چطور این‌ها با هم جور در می‌آیند. توی این درس‌ها کمتر از متن درس چیزی می‌گویم و بیشتر روی نقاط حساس دست می‌گذارم که اصل جریان را بفهمند و بدانند دنیا دست کی بوده و چی شده. چند تا عکس از دانش آموزان گرفتم. ذوق می‌کنند وقتی در اینستاگرام عکسشان را استوری می‌کنم.

عصر با زن رفتیم کمی برای مهمان‌های روز بعد خرید کردیم. نان خریدیم، تخم مرغ، میوه و یک نوع شیرینی مخصوص این دیار. شیرینی سنتی خوش طعمی است که مزه‌ی بعد از ظهرِ جمعه در بهمن ماه را می‌دهد. خودم بسیار دوستش دارم قند مصنوعی هم ندارد و با چای زوج خوبی می‌شود.

شب نان و پنیر لاکتیکی خوردم. نان سنگگ و پنیر لاکتیکی عجب ترکیبی بود یک لقمه درست کردم اندازه‌ی صدوق عقب ال۹۰ و چنان خوردم که در اواسطش چند بار به مرز خفگی نزدیک شدم اما چسبید. تازه این نوع پنیر را کشف کرده‌ام. بافت و طعم دلچسبی دارد البته در کنار نان سنگک واگرنه با آن نان‌های لواش بی‌مزه هیچ چسبندگی در آن حس نمی‌شود.

مهرداد دوم

۱۴۵. شلنگ

دوشنبه پنجم آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۲۴ ب.ظ

بعد از مدتها اول صبح اختر را توی پارکینگ دیدم. با ناز و اطوار خاص خودش می‌چرخید لای ماشین‌ها. زن از اختر می‌ترسد هر بار هم تا اختر او را می‌بیند می‌رود به سمتش و انگار خوشش می‌آید ترسیدنش را ببیند. صبح زودتر بیدار شده بودم و آرام تر از معمول مسیر مدرسه را طی کردم. توی ذهنم چند آهنگ مختلف را پلی کردم. توی ذهنم گوش دادم. توی ذهنم کمی رفتم شمال. رسیدم به مدرسه‌. طبق معمول تنها نشستم توی دفتر تا بقیه برسند. اول مدیر رسید بسیار برافروخته بود شبیه ناپلئون در روسیه. پشت شیشه قدم می‌زد و منتظر بود تا این که بالاخره شکارش را دید فوری دانش‌آموزی را صدا زد به دفتر. هنوز دانش‌آموز نرسیده بود که مدیر با شلنگ به جانش افتاد. بدجور می‌زد. بخت برگشته فقط داد می‌زد چرا. مدیر که از نفس افتاد تازه شروع کرد به صحبت و گفت "پس گفتی از مدیر نمی‌ترسی و معلم منو تهدید کردی درسته؟". قضیه از این قرار بود که معلم سر پرست خوابگاه دیشب به دانش آموز تذکری داده بود دانش آموز هم به او فحش داده بود، معلم گفته بود به مدیر اطلاع می‌دهم، دانش آموز گفته بود به هرکس می‌خواهی بگو از مدیر نمی‌ترسم. حالا مدیر می‌خواست اول صبح ثابت کند موجود ترسناکی است و باید از او بترسند. دانش‌آموزان اینجا از آنهایی نیستند که از کتک خوردن فرار کنند یا به والدینشان اطلاع بدهند اگر همین اتفاق توی شهر بزرگی می‌افتاد قیامت می‌شد اما اینجا روزی نیست که از شلنگِ کمک آموزشی استفاده نشود صدای کسی هم در نمی‌آید.

همان زنگ تفریح اول مدیر به دبیران گفت کتابی خریده برای دبیران و خودش به نام "۴۸ قانون قدرت" و کلی تبلیغ کرد که دبیران بین کلاس‌ها نکات آن را بخوانند و به کار بگیرند. بعد هم کلی از خودش تبلیغ کرد که بنده فلانم و بهمانم و هشت تا را ده تا کرده‌ام و ده‌تا را دوازده تا‌. حالم تا چندین ساعت بابت صحنه‌ی صبح و پیچ و تاب خوردن دانش‌آموز زیر شلنگ خراب بود.

ظهر زن مرغ را مدل مخصوص خودش درست کرده بود که بسیار دوست داشتم ولی بحثمان شد و اوقاتمان مثل لیمو شیرینِ مانده تلخ شد. البته دیگر حوصله‌‌ای نیست برای کدورت و فوری صلح کردیم ولی تلخی‌ اوقات نهار در دهان ماند.

عصر زدم بیرون. ماشین را بردم به تعمیر‌گاه. کلی هزینه شد. کنار تعمیرگاه نانوایی سنگک خلوت بود. رفتم بعد مدت‌ها نان سنگک بخرم. خانمی با دختر سه چهار ساله‌اش توی صف بود. نان خریدند موقع خارج شدن پای بچه به ورودی گیر کرد و افتاد‌. دل من ریخت کف خیابان. خانم اما با تشر کلی بچه را دعوا کرد که چرا درست راه نمی‌روی و ولی بد و بی‌راه دیگر. واقعا در شهر قحطی شعور بیداد می‌کند. باز از این صحنه هم چند ساعتی از حال طبیعی خارج بودم. به خانه رسیدم زن غم داشت. دلیلش را می‌دانستم بغلش کردم و گفتم غصه نخورد هنوز من زنده‌ام و حق ندارد غصه داشته باشد. کمی آرام شد، بعد خندیدیم. گور پدر دنیا. حالا تا ببینیم چه می‌شود‌.

مهرداد دوم

۱۴۴. شنبه

یکشنبه چهارم آذر ۱۴۰۳، ۱:۵ ب.ظ

شنبه‌ها بوی خاصی دارد. انگار یک پرتقال سبز توی جیبم یا کیفم یا نمی‌دانم کجا قایم شده و هر قدر می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. دسته‌هایم بوی پرتقال می‌دهد، هوا بوی پرتقال می‌دهد، مدرسه بوی پرتقال می‌دهد، شنبه‌ها زندگی‌ام بوی پرتقال می‌دهد. توی راه مدرسه آهنگ "پرتقال من" طاهر قریشی را زمزمه می‌کردم. حس خوبی دارد. غمی نرم و مَلس توی آهنگ هست که مثل خود پرتقال بویش هوا را پر می‌کند.

صبح همان طور که قرار بود آمدند برای بازدید و فیلم برداری از کلاس‌ها اول که آمدند بالا و رفتند با کلی سلام و صلوات انتهای کلاس مستقر شدند و دیدیم برق نیست. آمده بودند که از تدریس با دیتا فیلم بگیرند و چون برق قطع بود رفتند پایین. بعد فهمیدیم فیوز طبقه بالا را خود مدرسه قطع کرده. وصل کردند دوباره آمدند بالا این باز بعد از بیست دقیقه واقعا برق رفت، باز رفتند پایین توی دفتر نشستند و ساعت سوم که برق آمد دوباره آمدند. کمی چیزهای مزخرف و بدیهی به هم گفتند و سر تکان دادند و رفتند. کارهای بی‌خودی. اداهای ادایی. وسط تایم کلاسها سری به اداره‌ زدم. توی هر اتاق سه چهار نفر مشغول کار مهم چای خوردن بودند. از یکی از آنها پرسیدم تکلیف اضافه کارها چه شد؟ گفتند معلوم نیست خدا بزرگ است ان‌شاالله درست می‌شود. در واقع دو برابر میزان مقرر سر کلاس می‌روم و یک قران اضافه کار هم نمی‌دهند. این هم جالب است.

ظهر زن کباب دیگی درست کرده بود با ته دیگ خش خشی. کباب دیگی را در فر درست می‌کند که خیلی محترم می‌شود. بعد هر تکه را با گوجه روی ته دیگ‌های خش خشی بگذاری خودش می‌شود یک شعر شیرین. زن همیشه توی دیس غذا می‌ریزد. پادشاه فرمان داد از این بعد بشقاب بیاورد سر سفره چون با دیس اختیار از دست می‌رود متوجه نمی‌شود چقدر و تا کجا می‌خورم. بعد باید باز تا چند ماه جواب این حمله‌های نامنظم به سفره را بدهم.

عصر خواستم بخوابم اما بازی تیم ساعت چهار بود و از خیر خواب گذشتم بالاخره تیم داری سختی‌های خودش را هم دارد. بازی خوبی انجام دادیم و پیروزی همیشه شیرین است. عصر با زن رفتیم بیرون بالاخره لاستیک‌های ماشین را عوض کردم. چاره‌ای نبود یک ماه منتظر رسیدن لاستیک بودم و امروز عصر بالاخره رسید. زن گفت قرار است وسط هفته خانواده‌اش بیایند. قدمشان روی چشم، باید قبل از آن برویم کمی خرده ریز بخریم. به این فکر کردم که آخرین بار خانواده‌ام دو سال قبل به خانه‌ام آمده‌اند. از آن زمان دو بار خانه عوض کرده‌ایم. دوست دارم یک بار بیایند.

شب زیاد کاری از پیش نبردم. آرام تر از چند شب گذشته بودم و زودتر از حد معمول خوابم برد. خواب عمیق و شیرین.

مهرداد دوم

۱۴۳.مانور

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳، ۵:۴۳ ب.ظ

جمعه شبیه جمعه نبود. انگار آن را با تخم مرغ و وانیل و شکر و بیکینگ پودر خوب مخلوط کرده بودند و بعد گذاشته بودند توی فر تا پف کند، بوی آن توی خانه پیچیده بود و می‌شد هر بار رفت چراغ فر را روشن کرد و تماشایش کرد. صبح رفتیم جمعه بازار. اول ماه بود و شلوغ. رعیت توی هم می‌لولیدند و هیچکدام هم نمی‌دانستند دقیقا دنبال چه چیزی می‌گردند. ما رفته بودین کمی میوه بخریم. پرتقال و انار و سیر و پیاز و بادمجان و سیب زمینی و گوجه خریدیم. برای نهار هم تن ماهی خریدیم.

برای اولین بار بعد از چند سال زندگی مشترک در خانه مانور بادمجان را اجرا کردیم. یعنی چند کیلو بادمجان را خورد کردیم، توی آب‌نمک گذاشتیم و سرخ کردیم و بعد بسته بندی کردیم و مودب و منظم گذاشتیم توی یخچال تا هر زمان نیاز بود صدایشان کنیم و به داد شکممان برسند‌. مانور موفقی بود و شاید همیم عملیات را برای پختن حبوبات نیز انجام بدهیم.

پیام داده بودند که فردا قرار است بیایند بازدید از کلاس‌های پادشاه. در واقع سوال کردند و گفتند برای طرحِ کوفت و زهرمار آیا امکانش هست به کلاس شما بیایند؟ و پادشاه گفت هر طور مایلید. برای همین کمی فایل‌های فردا را زودتر چک کردم و بعد کارهای نصفه و نیمه را کمی پیش بردم.

آخر شب لای کتاب‌هایم می‌چرخیدم. به داستان هر کدام فکر کردم و این که چطور و کی هر کدام را خریده‌ام. بعضی‌هایشان نزدیک بیست سال عمرشان است. دوست دارم یک بار سر حوصله درباره‌ی آنها بنویسم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۴۲. خون

جمعه دوم آذر ۱۴۰۳، ۶:۴۹ ق.ظ

پنجشنبه اگر غذا بود می‌شد قرمه سبزی. قرمه سبزی غذایی است که هر لقمه‌اش قشنگ به جان آدم می‌چسبد‌. مخصوصا اگر قرمه سبزی باز باشید و قرمه سبزی را با برنجِ ته دیگ مخلوط کرده باشید و کاسه‌ی ماست تازه و خوش‌خنده هم کنار دستتان باشد. چند هفته‌ای هست که پنجشنبه‌ها قرمه سبزی داریم، زن قبلا زیاد اهل ته دیگ سیب زمینی نبود اما آنقدر پادشاه به آن اصرار داشته که حالا کمتر غذایی را بدون ته‌دیگ سیب زمینی حاضر می‌کند، کم مانده دیگر برای نیمرو هم ته دیگ سیب زمینی بگذاریم. البته حالا که فکر می‌کنم حتی آقای نیمرو هم در کنار خانم سیب زمینی جذاب و آتش‌پاره می‌شود.

قبل از نهار رفتیم خرید ماهانه تا تکلیف حقوقی که چند ساعتی بود آمده بود داخل حساب روشن کنیم، خوبیت ندارد اینقدر در کارت دوام بیاورد. بعد از کلی گشتن دنبال جای پارک و تعجب از احشامی که در خیابان باریک دو ردیف کنار هم پارک کرده بودند بالاخره به فروشگاه رسیدیم. چیز خاصی هم نمی‌خواستیم همین روغن و رب و شوینده و این جور مزخرفات در مجموع در حد دو نایلون سه کیلویی شدند. از زن پرسیدم به نظرت چقدر می‌شود؟ گفت حدود سیصد، من گفتم حدود پانصد، فاکتور را گرفتیم، یک نگاه به فروشنده کردیم، یک نگاه به آن چند قلم خرید، یک نگاه به هم. تنها واکنشی که می‌توانستم داشته باشم این بود که ژیلت را از میان خریدها حذف کردم چون دیگر لازم نبود، بعد کارت کشیدم و رفتیم.
توی راهپله رد قطره‌های خون یا چیزی همرنگ خون دیده می‌شد. از پله‌های طبقه بالا شروع شده بود و تا بیرون رفته بود. احتمالا همسایه‌ طبقه بالا همسرش را کشته و با توجه به خشک بودن جای قطره‌‌ها، اواخر شب گذشته کیسه‌های حاوی تکه‌های جسد را برده و انداخته در باکس شهرداری تا با کامیونی که بعد از نیمه شب می‌آید و زباله‌ها را جمع می‌کند برود. بعد خواسته قطره‌ها را پاک کند ولی احساس کرده این کار ممکن است بیشتر او را مشکوک نشان دهد، اگر یکی از همسایه‌های فضول از چشمیِ در او را در این حال ببیند قطعا پی‌گیر می‌شود، در حالی که حالا نهایتا خیال می‌کنند آدم بی‌ملاحظه‌ای است که زباله‌هایش را شلخته و بی‌احتیاط حمل می‌کند. سر هفته هم نظافت کار می‌آید و همه چیز بر می‌گردد به حالت قبل. البته دیشب صدای وسیله‌ی برقی مانند تیغ برش یا امثال این چیز‌ها نمی‌آمد و به طول کلی این چیز‌ها زیاد هم در دسترس نیست. احتمالا ساعت‌ها به سختی و با چاقو‌های آشپزخانه مشغول بوده تا کار تقسیم و بسته بندی را تمام کرده. خداراشکر حالا دیگر سفره‌ی یک بار مصرف در همه‌‌ی خانه‌ها پیدا می‌شود تا در این مواقع از کثیف کاریِ بیش از حد کم کند البته منطقی‌تر این بوده که کار تقسیم و بسته‌بندی را در حمام انجام بدهد تا بعد از اتمامِ کار شسشتو هم راحت‌تر انجام شود حالا این که تا کجا عقلش کشیده را دیگر خبر ندارم.

عصر و شب کسل بودم گیج. با این که به برکت جناب آنتی‌هیستامین سرفه‌هایم رفع شده اما بی‌حالی و خواب‌آلودگی هنوز در بدنم مانده که این زن را بسیار شاکی کرده است. آخر شب باز مشغول کار‌های نیمه کاره‌ام شدم یکی از گرفتاری‌های پادشاه این است که وقتی کاری را شروع می‌کند در جزئیاتش وسواس به خرج می‌دهد و این انرژی زیادی می‌گیرد تا جایی که کار را سخت می‌کند اما مثل همیشه پادشاه شمشیر کشیده و در حال مبارزه با خود است تا ببینم در نهایت چه می‌شود.

مهرداد دوم

۱۴۱. چمن

پنجشنبه یکم آذر ۱۴۰۳، ۲:۲۵ ق.ظ

چهارشنبه‌ها ملوس و دوست داشتنی‌اند. مزه‌ی بستنی شکلاتی می‌دهند با سس شکلات اضافه. شب باز درست نخوابیده بودم اما صبح نسبتا سر حال بودم‌. چای و عسل و چند لقمه نان و پنیر خوردم. شب هم نان و پنیر خورده بودم. پنیر موجود جالبی است گاهی دوستش دارم و ممکن است هر روز بخورم و گاهی دوست ندارم حتی ریخش را ببینم. تایم کلاس‌ها کمی به هم ریخته بود. مسابقات والیبال برگزار می‌کردند. یک تیم هم از دبیران و کادر مدرسه بودند که با بچه‌ها مسابقه می‌دادند. همه‌ی مدرسه تیم دانش‌آموزان را تشویق می‌کردند و بازی بسیار نزدیک بود. من تنها توی دفتر نشسته بودم و چای می‌خوردم. پادشاه حوصله‌ی این داستان‌ها را ندارد. دست آخر فهمیدم در فینال تیم دبیران باخت و کل مدرسه در حال شادی بودند. کلاس‌ها فشرده‌تر برگزار می‌شد. این وسط دبیر شیمی هم ساعت سوم می‌خواست همزمان از کل بچه‌های پایه یازدهم امتحان بگیرد و رسما و شرعا کلاس سوم تعطیل شد. دانش‌آموزان را بردند توی زمین چمن مصنوعی آموزشگاه، ردیف پشت سر هم نشاندند چون اعتقاد داشتند در کلاس احتمال تقلب بیشتر است. ما هم شدیم مراقب امتحان شیمی. دانش‌آموزان اما انگار اینجا راحت‌تر بودند ولو شده بودند روی چمن و به دلیل بزرگ بودن زمین راحت با هم صحبت می‌کردند. پادشاه که اصلا حوصله نداشت به کسی گیر بدهد فقط توی چمن قدم می‌زد. نیم ساعت آخر روز چهارشنبه دانش‌آموزان انگار روی آتش نشسته‌اند و آرام و قرار ندارند. دائما ساعت‌ را می‌پرسند و انتظار دارند زودتر از زنگ رهایشان کنیم به امان خدا. پادشاه به عمد دیر تر کلاس آخر را شروع می‌کند تا دقیقا اواسط آخرین جملات صدای زنگ توی کلاس پخش شود.

سر راه خانه نان لواشِ بی‌مزه خریدم. نانوایی درست و حسابی توی این شهرستان کم است. نان بربری که کلا نایاب است. سنگک‌ها بسیار کم پخت می‌کنند. نان تافتون سنتی را هم فقط یک نانوایی خوب درست می‌کند. دلم نان بربری تپلی و مهربان شهر خودمان را می‌خواست.

ظهر زن ماکارونی درست کرده بود. ماکارونی فقط با پیاز داغ و رب و البته ته دیگ سیب زمینی. شاید زیاد برایم خوب نبود چون عصر باز انقدر سرفه کردم که خوابم نبرد. قرص ضد حساسیت خوردم و ظاهرا آرامتر شدم. باید فردا بروم پیش پزشک هر چند در اغلب موارد کمکی که می‌کنند در حد کمک استاد مشاور به پایان نامه است اما در این مورد احساس می‌کنم سرفه‌هایم فقط مربوط به سرماخوردگی نیست و شاید به کسالت شدیدی که سه سال قبل داشتم برگردد. توی یک بازه‌ی ده روزه هر نوع کوفت و زهر ماری به پادشاه تزریق کردند. خلاصه بعد از هزاران سرفه‌ خوابم برد و چند ساعت بعدش هم با صدای زن که مثل مسلسل تکرار می‌کرد: "بیدار شو دیگه بیدار شو دیگه بیدار شو دیگه بیدار شو دیگه بیدار شو دیگه بیدار شو دیگه" از خواب بیدار شدم. می‌خواست ببرمش مغازه تا خوراکی بخرد. رفتیم و خرید.

بسیار گرسنه‌ام بودم. شنیده بودم نوعی پوره سیب زمینی هست که در شیر درست می‌کنند. برای خودم درست کردم و خوب شد. کف تابه سیب زمینی خورد کردم و مقداری شیر ریختم تا بپزد. در نهایت کمی کره و پنیر صبحانه هم اضافه کردم. نتیجه نهایی پوره‌ای زرد رنگ و گوگولی بود که دوستش داشتم و طعم خوبی داشت.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان