۴۱۶. کودکی
با این که خیال میکردم زود بیدار میشوم اما اینطور نشد و باز هم کمی زیاد خوابیدم. زن هم خوابید. قرار بود امروز برای ناهار به خانهی مادرزن برویم. آنها بر خلاف خانوادهی ما زود یا بهتر است بگویم به موقع ناهار میخورند و برای همین باید حدود ساعت دوازده تا دوازده و نیم میرسیدیم آنجا. قرار شد بعد از نماز ظهر راه بیفتیم چون حدود یک ساعت تا خانهی آنها فاصلهاست به خصوص با ترافیکِ این روزهای شهر. یادم نیست سر چه مسئلهی بیخودی کمی با هم بحث کردیم و بعد پادشاه رفت پایین تا وقتی اذان ظهر را بگویند و نماز بخوانیم. پدرم پایین بود. کمی حرفهای تکراری در مورد سیاست و ورزش زدیم. پدرم بعد از عمری کار بالاخره شش ماهی هست که رسیده به بازنشستگی و حالش خوب است. همیشه صحبتش هست که دوست دارد برود سر یک کاری اما به نظرم حوصلهاش را ندارد. زن دم اذان آمد پایین. نماز خواندیم و بعد راه افتادیم سمت خانهی آنها. فرمانِ آقای قوامی به قدری داغ بود که پادشاه دستش از تماس با آن میسوخت. هوا هم بسیار گرم بود. ترافیک و طولانی بودن مسیر و رانندگانِ گاو هم به این شرایط علاوه شده بود تا میزان صبر ما مورد سنجش قرار بگیرد. از مسیر جدیدی که تازه باز شده بود رفتیم اما اصلا تفاوتی در مدت زمان رسیدن نداشت و باز هم همانقدر طول کشید.
برادر کوچکتر زن همراه پدر و مادرش در خانه بودند. سلام و احوالپرسیهای معمول انجام شد و بعد یک لیوان شربت آبلیمو از مادرزن به پادشاه رسید که بسیار چسبید. ناهار هم قرمه سبزی بود و خوردیم. بعد با زن رفتیم توی اتاق دورهی مجردیاش و کمی آنجا توی بغل هم بودیم. قرار شد زن دو شب خانهی خودشان بماند و پادشاه شنبه بیاید دنبالش. پادشاه قبل از ساعت ۳ با زن خداحافظی کرد و ساعت سه و نیم بود که به خانهی خودشان رسید. جالب است که تازه در خانهی ما داشتند ناهار میخوردند. عصر خواهرزادهها آمدند. به آنها گفتهام اگر بتوانند روی سرشان بایستند برایشان بستنی میخرم و حسابی درگیر انجام ماموریت شدند. سر شب با خواهرم رفتیم تا وسایل آش را بخریم. زن و خواهرم قرار شده به صورت مشترک یکشنبه آش نذری بدهند. مادرم مقدار موارد را گفت و با موتور رفتیم لای ماشینهایی که دیگر در این شلوغی برایشان هیچ قانونی معنی نداشت. چهار راهها اینطور بود که ماشینها بدون توجه به چراغ همه لای هم بودند و هرکس از هر جایی میتوانست میرفت. سبزی خریدیم و حبوبات و رشته و روغن و کشک و پیاز و ظرف یک بار مصرف به قدرِ ۲۰ عدد.
شب پادشاه سعی کرد بازی که خودش دارد را روی لپتاب خواهر نصب کند اما نشد. بعد شام خوردیم و آخر شب بود که با دوتا خواهرم پایین تنها شدیم. خواهر وسطی نیامده بود. شروع کردیم به گفتن خاطراتِ دورهی کودکی. کم کم چیزهای جدیدی یادمان آمد که به صورت معمول یاد آنها نمیافتادیم. این که گاهی یک خاطرهی مشترک از دید ما با هم فرق داشت خیلی جالب بود. خلاصه تا وقتی هوا روشن شد یعنی همین یک ساعت قبل هنوز داشتیم حرف میزدیم و چای میخوردیم و نهایتا تصمیم بر این شد که بخوابیم. در خانهی خودمان معمولا این ساعتها با زن توی بغل هم بودیم. پیامی توی تلگرام دادم و اتفاقا بیدار هم بود. گفت تازه بیدار شده و قرار است با خانواده صبح زود بروند زیارت. حالا تا ببینم چه میشود.