خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۱۶. کودکی

جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴، ۵:۵۵ ق.ظ

با این که خیال می‌کردم زود بیدار می‌شوم اما اینطور نشد و باز هم کمی زیاد خوابیدم. زن هم خوابید. قرار بود امروز برای ناهار به خانه‌ی مادرزن برویم. آنها بر خلاف خانواده‌ی ما زود یا بهتر است بگویم به موقع ناهار می‌خورند و برای همین باید حدود ساعت دوازده تا دوازده و نیم می‌رسیدیم آنجا. قرار شد بعد از نماز ظهر راه بیفتیم چون حدود یک ساعت تا خانه‌ی آنها فاصله‌است به خصوص با ترافیکِ این روزهای شهر. یادم نیست سر چه مسئله‌ی بی‌خودی کمی با هم بحث کردیم و بعد پادشاه رفت پایین تا وقتی اذان ظهر را بگویند و نماز بخوانیم. پدرم پایین بود. کمی حرف‌های تکراری در مورد سیاست و ورزش زدیم. پدرم بعد از عمری کار بالاخره شش ماهی هست که رسیده به بازنشستگی و حالش خوب است. همیشه صحبتش هست که دوست دارد برود سر یک کاری اما به نظرم حوصله‌اش را ندارد. زن دم اذان آمد پایین. نماز خواندیم و بعد راه افتادیم سمت خانه‌ی آنها. فرمانِ آقای قوامی به قدری داغ بود که پادشاه دستش از تماس با آن می‌سوخت. هوا هم بسیار گرم بود. ترافیک و طولانی بودن مسیر و رانندگانِ گاو هم به این شرایط علاوه شده بود تا میزان صبر ما مورد سنجش قرار بگیرد. از مسیر جدیدی که تازه باز شده بود رفتیم اما اصلا تفاوتی در مدت زمان رسیدن نداشت و باز هم همانقدر طول کشید.

برادر کوچکتر زن همراه پدر و مادرش در خانه بودند. سلام و احوالپرسی‌های معمول انجام شد و بعد یک لیوان شربت آبلیمو از مادرزن به پادشاه رسید که بسیار چسبید. ناهار هم قرمه سبزی بود و خوردیم. بعد با زن رفتیم توی اتاق دوره‌ی مجردی‌اش و کمی آنجا توی بغل هم بودیم. قرار شد زن دو شب خانه‌ی خودشان بماند و پادشاه شنبه بیاید دنبالش. پادشاه قبل از ساعت ۳ با زن خداحافظی کرد و ساعت سه و نیم بود که به خانه‌ی خودشان رسید. جالب است که تازه در خانه‌ی ما داشتند ناهار می‌خوردند. عصر خواهرزاده‌ها آمدند. به آنها گفته‌ام اگر بتوانند روی سرشان بایستند برایشان بستنی می‌خرم و حسابی درگیر انجام ماموریت شدند. سر شب با خواهرم رفتیم تا وسایل آش را بخریم. زن و خواهرم قرار شده به صورت مشترک یکشنبه آش نذری بدهند. مادرم مقدار موارد را گفت و با موتور رفتیم لای ماشین‌هایی که دیگر در این شلوغی برایشان هیچ قانونی معنی نداشت. چهار راه‌ها اینطور بود که ماشین‌ها بدون توجه به چراغ همه لای هم بودند و هرکس از هر جایی می‌توانست می‌رفت. سبزی خریدیم و حبوبات و رشته و روغن و کشک و پیاز و ظرف یک بار مصرف به قدرِ ۲۰ عدد.

شب پادشاه سعی کرد بازی که خودش دارد را روی لپتاب خواهر نصب کند اما نشد. بعد شام خوردیم و آخر شب بود که با دوتا خواهرم پایین تنها شدیم. خواهر وسطی نیامده بود. شروع کردیم به گفتن خاطراتِ دوره‌ی کودکی. کم کم چیز‌های جدیدی یادمان آمد که به صورت معمول یاد آنها نمی‌افتادیم. این که گاهی یک خاطره‌ی مشترک از دید ما با هم فرق داشت خیلی جالب بود. خلاصه تا وقتی هوا روشن شد یعنی همین یک ساعت قبل هنوز داشتیم حرف می‌زدیم و چای می‌خوردیم و نهایتا تصمیم بر این شد که بخوابیم. در خانه‌ی خودمان معمولا این ساعت‌ها با زن توی بغل هم بودیم. پیامی توی تلگرام دادم و اتفاقا بیدار هم بود. گفت تازه بیدار شده و قرار است با خانواده صبح زود بروند زیارت. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۱۵. گندم

پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴، ۹:۵۲ ق.ظ

زیر باد پنکه‌ی آبی رنگِ قدیمی و کمی بعد از ساعت ۱۰ پادشاه صبح را به حضور همایونی پذیرفت. سر حال بود و از این که به شهر پادشاه آمده است احساس رفتن به مهمانی داشت. زن قبل از پادشاه بیدار شده بود. برنامه‌ی امروز را به محضر شریف رساند. خبر خاصی نبود جز این که زن می‌خواست امروز به زیارت برود. پادشاه هم باید کمی گندم می‌خرید و برای پرندگانِ آنجا می‌برد. دست و رویی شستم و مسواک زدم. از پنجره حیاط را تماشا کردم. گربه‌ی خاکستری و تپلی روی صندوق ماشین پدر لم داده بود. خانه‌ی رو به رویی را داشتند باز سازی می‌کردند‌. هوا بسیار خوش بود. خواستم بروم پایین ولی زن همیشه اصرار دارد که حتما با هم برویم. خلاصه صبر کردم تا زن هم بی‌خودی شالش را سرش کرد و پایین رفتیم. مادرم گفت صبحانه که خورده‌اند برای ما هم دوتا تخم مرغ آبپز کنار گذاشته است. چای هم به راه بود. تخم مرغ‌ها را خوردیم. زن تخم مرغ آبپز دوست دارد. خوشمزه بود و چسبید بعد هم یک‌ چای و نبات زعفرانی نوش جان کردم تا صدای خانم هایده را توی ذهنم بلندتر بشنوم وقتی می‌خواند "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره". بگذریم.

کمی بعد خواهرزاده‌هایم آمده‌اند. وقتی می‌گویم خواهر زاده‌ها یعنی دوتا دخترِ خواهر اولم که یکی ۹ سالش است و یکی ۵ سال. نخود فرنگی را هنوز خواهر زاده حساب نمی‌کنم او صرفا یک نخود فرنگی است از خواهر وسطی. به هر حال این دوتا وروجک آمدند. آن یکی که بزرگتر است تازه رفته کلاس تکواندو و مربی‌ به آنها گفته طناب بزنند. نهایتا با کلی تمرین ۴۰ تا طناب می‌توانست بزند. پادشاه در مقام دایی بودنِ خود او را سر لج انداخت و هر تعدادی می‌زد ۵ تا بیشتر می‌زد. طوری که دست آخر توانست ۱۰۰ بار طناب بزند و بعد بیحال روی زمین افتاد.‌ پادشاه ۱۷۰ تا زد تا در مبارزه با این کودک ۹ ساله پیروز باشد. پاهای او مثل سیخ کبریت است و در هنگام طناب زدن بسیار خنده دار می‌شود. بعد رفتم برایشان بستنی خریدم تا کمی حالشان جا آمد.

مادرم برای ناهار خورشت گوشت و بادمجان درست کرده بود. خوشمزه بود اما همانطور که پیش از این هم گفته‌ام معمولا غذاهای مادر چرب‌تر از ماست. مخصوصا از زمانی که به خانه‌ی خودمان رفته‌ایم و پادشاه فرمان استفاده‌ی کمتر از روغن را صادر کرده این چرب بودن غذاهای مادر را بیشتر احساس می‌کنم. زن هر سال در این ایام آش درست می‌کند. امسال قرار شد با خواهرم مشترک این کار را انجام بدهند. مادرم لیست چیز‌هایی که لازم بود را گفت و قرار است روز یکشنبه آش را درست کنیم.

عصر همراه زن با موتور رفتیم برای زیارت. در این روز‌ها اگر با آقای قوامی قرار باشد به آن سمت‌ها برویم قطعا چندین ساعت لای ماشین‌ها گیر می‌کنیم. موتور اما هر طور باشد راهش را از میان ماشین‌ها پیدا می‌کند. سر راه گندم هم خریدیم. خیلی مانده به زیارتگاه چادر‌های بزرگ برپا کرده بودند برای نذری. در تمام عمرم که ساکن این شهر هستم چنین اوضاعی ندیده بودم. طوری بود که انگار خیمه‌ها و چادر‌های نذری از جمعیت مردم بیشتر بود و البته هنوز هم کامل راه نیفتاده بودند. هر طرف را نگاه می‌کردیم یک چادر بسیار عظیم برپا بود و از هر طرف بویی می‌آمد. پادشاه زیاد از این اوضاع خوشش نمی‌آید. همه چیز مصنوعی شده. قبلا نذری‌ها دلی و مردمی بود و حالا شده دولتی و از روی چشم و هم چشمی. اصلا این سطح از توزیع مواد غذایی آن هم جلوی زیارتگاه واقعا هم زشت است هم اسراف هم اصل ماجرا را به حاشیه می‌برد. بگذریم. پادشاه و زن با همان یک‌ ذره گندمشان راه را از میان جمعیت برای خود باز کردند. گندم را نمی‌گذاشتند داخل ببرم. جایی را نشانم دادند و کمی آنجا ریختم و بقیه را تحویل قسمت نذورات دادم چون ریختن آنها وسط این شلوغی جالب نبود. رفتیم داخل. پادشاه در زیارتگاه جای دنجی سراغ دارد که همیشه حتی در این ایام زیاد شلوغ نیست. رفتیم نشستیم. پای زن از پیاده روی زیاد خسته شده بود. به خصوص که کفش مناسب هم نداشت. نماز را خواندیم و کمی نشستیم. بعد دیگر برگشتیم سمت خانه. توی راه برای زن خوراکی خریدم تا در اتاق داشته باشد و گرسنه‌اش نشود. وقتی به خانه رسیدیم کسی نبود. زن عاشق این است وقتی خوراکی می‌خرد آنها را ردیف و مرتب کنار هم بچیند. از یخچال انگور و انجیر هم برداشتیم. شب زن مشغول تماشا کردن عشق ابدی‌اش شد. آخر شب هم دوباره نان و پنیر و سبزی خوردیم. حالا تا ببینیم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۱۴. پیاده

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴، ۲:۴۷ ق.ظ

صبح را گذاشتم برای بعد و از ظهر هم گذشته بود که به صدای گلایه‌ی زن که چرا بیدار نمی‌شوی بیدار شدم. قرار بود یک خرده کارهای کوچک را هم انجام بدهیم و بعد حدود ساعت چهار راه بیفتیم سمت شهرمان. حدود چهار ساعت راه است. زن داشت سیب زمینی سرخ می‌کرد. همیشه وقتی سیب زمینی سرخ می‌کند می‌گوید من مثل مامان‌ها نیستم هر قدر می‌خواهی بردار و بخور. توی یخچال هم یک ساندویج خیلی کوچک بود. گفت صبح که بیدار شده تخم مرغ درست کرده و خورده و برای پادشاه هم یک ساندویچ از آن نگه داشته است. می‌خواست برای نهار هم ساندویج مرغ درست کند تا اگر اضافه آمد با خودمان ببریم توی راه بخوریم. برای این کار زن سیب زمینی سرخ می‌کند و سینه‌ی مرغ را می‌پزد و بعد ریش می‌کند و کمی تفت می‌دهد‌. بعد این‌ها را با خیارشور لای نان می‌پیچد. پادشاه یکی دوتا سیب زمینی خورد ساندویج کوچک تخم مرغ را هم یک لقمه کرد و بعد رفت سراغ کارهایش.

اول از همه چند تا لباسی که خشک شده بود را برداشت و گذاشت توی ساکش. ساک پادشاه برای سفر از زن جداست.‌ زن توی چمدان وسایلش را می‌چیند و معمولا لباس زیاد بر می‌دارد ولی پادشاه سبک سفر می‌کند‌. لپتاپ را هم جمع کردم و گذاشتم توی کیفش. وسایل را تحویل صندوقِ آقای قوامی دادم و برگشتم داخل خانه. شیر آب درست شده بود و حالا می‌شد مشمای زیر آن را پهن کرد و وسایل آنجا را چید. مشمای زیرش بسیار کثیف بود. پادشاه حسابی با دستمال خیس و مایع ظرفشویی آن را تمیز کرد و بعد با دستمال دیگری خشکش کرد. به قدر کابینتِ این خانه از آن بریدم و برای آن زیر اندازه‌اش کردم. بالاخره آخرین کابینت خانه هم قبل از سفر چیده شد.

زن ناهار را آورد. بسیار خوشمزه بود. چند لقمه‌ای خوردیم و الباقی را ساندویچ کردیم برای توی راه. بعد سمی که خریده بودم را توی چاه‌های خانه ریختم. گفته بود سم را در ۱۰ لیتر آب حل کنید و توی چاه بریزید و بعد دیگر مدتی توی آن آب نریزید تا حشرات کشته شوند. همین کار را کردم. ساعت چهار قرار بود برق ها قطع شود و ما قبل از ساعت چهار فلکه آب و شیر گاز را بستیم و راه افتادیم.

هوا بسیار گرم بود و آفتاب مستقیم می‌خورد پس گردن پادشاه. باید حدود ۱۰۰ کیلومتر از این منطقه دور شویم تا کمی هوا بهتر شود و دست کم از حالت کویری بیرون بیاید.‌ زن اخیرا زیاد به پادشاه برای گوش دادن به آهنگ‌های خانم هایده و حمیرا گیر نمی‌دهد و حتی خودش ناخواسته کمی از شعر‌هایشان را از بر شده. خلاصه تا حدود همان ۱۰۰ کیلومتر این خانم‌های محترمه مهمان‌ما بودند. بعد از این مصافت اقامتگاهی هست که تقریبا همیشه توقف می‌کنیم تا اگر چیزی لازم بود بخریم. اول آقای قوامی را تحویل دادم تا تنظیم بادش کنند و بعد به مغازه رفتیم. کیم خریدیم و پادشاه هم فلاسک کوچکش را آبجوش کرد برای چای عصر. دوباره راه افتادیم. زن توی جاده بسیار از عبور و مرور ماشین‌ها و به خصوص ماشین‌های سنگین می‌ترسد و از صدها متر مانده به آنها می‌گوید مواظب باش. جدای از این همیشه چیزی را که از دور در مسیرمان می‌بیند با دستش اشاره می‌کند که باید از کنارش رد شویم. حرکت دستانش کم کم تبدیل یه حرکات موزون می‌شود و پادشاه گاهی یاد آن پسرک می‌افتد که جلوی قایق پارویی در حال علامت دادن برای پارو زدنِ همزمان است. بگذریم.

خلاصه کم کم هر قدر به سمت شهرمان نزدیک شدیم هوا هم بهتر شد.‌ توی راه ساندویچ‌ها را هم خوردیم رویش چای دلچسبی هم سهم‌ پادشاه شد. خوردن چای در مسیر بسیار لذت بخش است. حدود ۶۰ کیلومتر مانده به شهرمان امام زاده‌ای هست که شده اقامتگاه بین شهری. آنجا هم توقف کردیم برای نماز. بسیار شلوغ بود. پیاده‌هایی که داشتند برای زیارت به شهر ما می‌آمدند شب به آنجا رسیده بودند و فردا باز راه می‌افتند. دو سه روز وقت دارند تا این ۶۰ کیلومتر را طی کنند‌. دقیقا موقع نماز جماعت به آنجا رسیدیم. اکثرشان داشتند نماز می‌خواندند و گروهی هم انتهای مسجد از خستگی خواب بودند. صورت‌های آفتاب سوخته و پاهای پینه بسته وجه اشتراکشان بود. اکثرا جوان بودند و شالی هم به کمر بسته بودند. گروهی از آنها گوشه مسجد بودند و حساب می‌کردند هر روز چند کیلومتر باید بروند تا به موقع برسند به زیارتگاه. هر لحظه از در چند نفر جدید هم داخل می‌شدند و مسجد حسابی شلوغ شده بود. زودتر نماز خواندیم و راه افتادیم.

کمی جلوتر زن گفت بیا تمام خصلت‌های خوب و بد من را جدا جدا بگو. پادشاه که احساس خطر کرد خنده‌اش گرفت و گفت بیا این بازی را شروع نکنیم چون اول و آخرش ناراحت می‌شوی. زن همانجا ناراحت شد و گفت نخیر اصلا باید می‌گفتی من هیچ خصلت بدی ندارم. زن معمولا خودش نزدیک به شهرمان که می‌شویم یک بحثی را شروع می‌کند و بعد هم فوری می‌‌گوید اخلاق پادشاه تا به شهرش می‌رسد عوض می‌شود. واقعا خنده‌ام می‌گیرد. به هر حال حدود ساعت هشت شب بود که به شهرمان و ترافیک خوشگل و خیابان های دلچسب و آلودگی بی‌نظیرش رسیدیم.

پادشاه شیشه را پایین‌تر داد تا از هوای شهر قشنگش بیشتر لذت ببرد.‌ قبل از ساعت ۹ به خانه‌ی مادرم رسیدیم. خانواده از دیدن ما خوشحال شدند. بچه‌های خواهر بزرگم و خواهر وسطی با نخود فرنگی‌اش که حالا شده قدر گوجه سبز هم بودند. نخود فرنگی را آنقدر ندیده‌ایم که غریبی می‌کند. دو ماه شده که ندیدیمش و این یعنی یک ششم از عمرش. مثل همیشه خواهرزاده‌ها از سر و کول پادشاه بالا رفتند و کلی بازی کردیم. برای شام مادرم خوراک کدو درست کرده بود ولی تقریبا سیر بودم. چند لقمه‌ای خوردیم. آخر شب که رفتیم توی اتاق یک ساعتی گذشت و بعد زن گفت گرسنه است و کاش خانه‌ی خودمان بودیم تا خوراکی داشت. می‌گفت دلش برای خانه‌ی خودمان تنگ شده. خلاصه در نهایت پادشاه بعد از ساعت ۲ شب یعنی همین حالا بود که رفت و برای زن نان و پنیر و گردو سبزی از پایین آورد. زن کمی حالش بهتر شد و حالا هم مشغول خوردن نان و پنیر و سبزی است. می‌روم ببینم خواب به چشمان شاهانه می‌آید یا خیر. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۱۳. آبی

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴، ۱:۴۷ ق.ظ

تقریبا تا صبح خواب به درگاه پادشاه نیامد. آنقدر توی تخت مثل تمساحِ رود نیل چرخیدم که نهایتا از اتاق بیرون آمدم و دیدم هوا روشن شده. باز هم در حال پیچیدن به خودم بودم که هشدار گوشی صدایش بلند شد. فوری قطعش کردم. نیم ساعت دیگر باید به اداره می‌رفتم. تازه حالا سر و کله‌ی خوابِ الدنگ پیدا شده بود. چشمانم را برای چرت کوتاهی روی هم گذاشتم و حدود چهل دقیقه بعد با پیامک همکارم بیدار شدم. پرسیده بود کی می‌آیم. راستش با تعجب خیال کردم برای اولین بار جلسه را واقعا در موعد آن یعنی ساعت هفت و نیم شروع کرده‌اند اما وقتی جواب دادم تا ده دقیقه دیگر می‌رسم همکارم گفت "من هم کم کم می‌آیم". خلاصه با چشمانی که به اندازه‌ی ماهی بادکنکیِ اقیانوس اطلس پُف کرده بود آقای قوامی را بیدار کردم و به سمت اداره رفتیم.

وقتی رسیدم هنوز کسی نیامده بود و همه در حال عبور و مرور بودند. حالا درست شد. این همان شرایط همیشگی و آشنا است. خلاصه‌اش این که گفته‌بودند امروز برای تقسیم دروس برویم تا مشخص شود در کدام مدارس و چند ساعت درس داریم. توی برنامه‌ی اطلاع رسانه برای گروه تاریخ و گروه جغرافیا یک زمان یعنی همین ساعت هفت و نیم صبح دوشنبه را مشخص کرده بودند. اول گفتند گروه جغرافیا را تقسیم می‌کنند. جالب است بدانید تنها دبیر جغرافیای آقا در گروه جغرافیا در این شهر همان پلاستیک چروکیده‌ی معروف است که به آن پیش از این‌ها اشاره کرده‌ام. یک دبیر آقا دارند و شش دبیر خانم. حالا همه رسیده بودند ولی خبری از پلاستیک چروکیده نبود که نبود. تلفنش را هم جواب نمی‌داد. خلاصه همه علاف بودند و نهایتا مسئول آنجا گفت ظاهرا ایشان دیرتر می‌آیند پس اول گروه تاریخ را تقسیم می‌کنیم. یکی از همکاران آقای ما هم انتقالی گرفته و ما حالا دو دبیر تاریخ آقا هستیم. پادشاه مثل سال گذشته تمام هفته را درس داشت. چهل ساعت. راستش خودم به این شرایط راضی‌تر هستم تا این که یک روز در وسط یا آخر هفته خالی باشد آن هم وقتی کار دیگری ندارم. در واقع مطابق قانون می‌شود فقط ۲۴ ساعت درس در سه روز برداشت و الباقی را قبول نکرد ولی چون دبیر کم است معمولا بیشتر بر می‌داریم و بقیه می‌شود اضافه کار. امسال پنج روز هفته را در پنج مدرسه کلاس دارم هر روز در یک مدرسه. پارسال چهار مدرسه بود و یکی را دو روز پشت هم می‌رفتم. به نظرم برنامه‌ی امسال بهتر و متنوع تر است. خلاصه ابلاغ را تحویل ما دادند و بعد یکی یکی با مدارس تماس گرفتم تا روزی که آنجا خواهم بود را مشخص کنم. کارها تقریبا بدون مشکل پیش رفت. موقع برگشتن به خانه پادشاه دلش خواست برای زن گل بخرد. با این که می‌دانستم بعد می‌گوید: "اگر خوراکی بخری بیشتر خوشحال می‌شوم" ولی گاهی تنوع خوب است. رفتم توی گل فروشی و یک رز آبی برای زن برداشتم. وقتی به خانه رسیدم زن هنوز خواب بود. روی کاغذ برایش چیز کوچکی نوشتم و چسباندم روی گل. کم کم بیدار شد. گل را که دید خوشحال شد و تا بعد از ظهر هم طول کشید تا بگوید اگر خوراکی می‌خریدی بیشتر خوشحال می‌شدم. با هم از فرنی‌هایی که درست کرده بود خوردیم. به دل گرسنه‌ی ما چسبید.

توی کمد دیواری خانه‌ی قبل جایی بود که زن می‌توانست عروسک‌هایش را بگذارد اما اینجا کمد دیواری‌اش آنطور نبود. پس زن دور اتاق‌ را پر از عروسک کرده. از هر میخی که مستاجر قبلی با بی‌سلیقگی به دیوار کوبیده یک عروسک آویزان کرده و اتاق شده شبیه اتاقِ کودک. حتی بالای یکی از قفسه‌های کتاب پادشاه هم حالا عروسکی شده است. زن عروسک‌هایش را بسیار دوست دارد اما هیچوقت به آنها دست نمی‌زند و فقط دلش می‌خواهد آنها جایشان مطمئن باشد و نگهشان دارد. برای ناهار پلو شوید درست کرده بود تا با ماست بخوریم و اینطوری ماست‌ هم تمام شود و اگر رفتیم توی یخچال نماند. بسیار خوشمزه شده بود و باب میل خاطر همایونی. پادشاه غذاهای ساده را بسیار دوست دارد.

عصر با زن رفتیم تا چادری که خیاط برایش دوخته بود تحویل بگیرد. خوب شده بود و حالا یک چادر اضافه دارد به قول خودش برای دم دستی. شب خوبی بود و وجودمان گرم شد. آخر شب کم کم وسایل را جمع کردیم و چمدان را حاضر کردیم تا اگر همه چیز رو به راه باشد سه شنبه عصر برویم سمت شهر خودمان. نذر گندم برای کبوتر ها هنوز در خاطرم هست، زن هم نذر دارد آش بپزد و احتمالا یک هفته تا ده روزی آنجا هستیم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۱۲. شیر

دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴، ۲:۴ ق.ظ

در کمال ناباوری شب قبل از ساعت ۲ خوابمان برد و صبح هم طبیعتا زودتر بیدار شدیم. هنوز ساعت ۹ صبح نشده بود. زن وقت گرفته بود تا برود خیاطی و بدهد برایش چادر بدوزند. کمی دور خودم چرخیدم و یک استکان شیر خوردم بعد مسواک زدم و به زن گفتم برویم. خیاطی که کارهایش را میبرد پیش او در مجتمع قبلی ما ساکن بود. زن رفت بالا و پادشاه همراه آقای قوامی توی سایه ماند. تا وقتی که زن برسد قسط‌های ماهیانه را با تلفن همراه پرداخت کردم. باز خوب است در این موارد گوشی به یک درد واقعی می‌خورد. تا همین چند سال قبل برای هر کار کوچکی مدت‌ها باید توی صف بانک علاف می‌شدیم. پادشاه به خاطر دارد وقتی ۱۹ سالش بود شاگرد مغازه ای شده بود که لوازم ورزشی می‌فروخت. یکی از کارهای ثابت پادشاه آنجا این بود که برود بانک، نوبت بگیرد و منتظر بماند و وقتی کمی مانده بود تا نوبتش برسد تماس بگیرد تا صاحبکار بیاید و پولی را واریز یا برداشت کند. معمولا هم از این کار خوشحال بودم چون زیر کولر گازی می‌نشستم و لازم نبود هیچ کاری بکنم. بانکِ آن منطقه هم همیشه‌ی خدا شلوغ بود. حالا با یک کلیک هر کاری انجام می‌شود. بگذریم.

بعد با مادرم تماس گرفتم و گفتم اجتمالا همین روزها می‌آییم. توی دوره قرآن بود آهسته حرف می‌‌زد. خوشحال شد و گفت باز هم هر وقت قطعی شد یک خبر بدهم. زن آمد پایین. سر راه خانه ماست خریدیم. شکلات‌هایی هست که کنجد فشرده‌است با روکشی از شکلات، آن مغازه داشت و زن خواست. خریدیم. خیار هم خریدیم و بعد به خانه رفتیم. زن گفت ناهار ماکارونی داریم. اول می‌خواست کنار آن ماست و خیار درست کند اما وقتی چشمش به گوجه‌های تپلی و آبدارِ توی یخچال افتاد گفت سالاد شیرازی درست می‌کند. بسیار هم خوب شد و همراه ماکارونی چسبید به سقفِ جانمان. زن گفت هانیبال ببینیم. هنوز یک فصل آن مانده که تماشا نکرده‌ایم ولی زودتر از فکر به این که سریال ببینیم خوابمان گرفت.

عصر فوتبال تماشا کردم. تیم پادشاه برای اولین بازی فصل یک مساوی سخت گرفت و این زیاد خوب نبود. امیدوارم در بازی‌های بعد بهتر باشند واگرنه می‌دهم یک یکشان را فلک کنند تا پول مفت از ما نگیرند. زن وقتی بیدار شد تازه یادش افتاد عروسک‌هایش را در خانه‌ی جدید نچیده. فقط دوتا خرس که خیلی بزرگند را گذاشته بالای کمدی که توی اتاق است اما به غیر از آنها یک چمدان پر از عروسک دارد. مشغول آنها بود که پادشاه راهی زورخانه شد. این جلسه مهمانی داشتیم از زورخانه‌ای دیگر و معمولا در این مواقع میانداری را به آن مهمان می‌دهند. البته اگر کسوت قابل توجهی داشته باشد. مردی بود با شکمی بزرگ و قد و بالایی بلند و لبخندی پررنگ که سبیل‌های پرپشتش را به دوطرف باز می‌کرد. خلاصه او میاندار شد و همان اول هم آنقدر شنا رفت که حسابش از دستمان خارج شد. زیر نوای مرشد و به تقلید از میاندار حسابی جست و خیز کردیم و عرق ریختیم تا حالمان جا بیاید. زن تهدید کرده بود که حتما باید ساعت ۱۰ شب خانه باشم چون قرار بود برق برود و اگر تاریک می‌شد می‌ترسید. یک چشمم به ساعت بود و ورزشی که از هر شب بیشتر طول کشید‌. یک ربع مانده به ۱۰ بود که تازه ورزش تمام شد و فوری حاضر شدم. سر راه دو کاسه آش نذری هم گرفتم و رفتم. دستم بند بود و با پا در را زدم. زن اولش که عصبانی بود ولی وقتی در باز شد و ظرف‌های نذری را دید نرم و خوشحال شد. بعد هم به پادشاه گفت چشمانش را ببندد. مرا تا جلوی یخچال برد و نشان داد که برای پادشاه فرنی درست کرده و آنجا گذاشته است.

شیر آب خانه مشکل دارد و چکه می‌کند. صاحبخانه گفته بود عوضش می‌کند. دیر وقت بود که گفت اگر خانه هستید کسی می‌آید تا شیر را درست کند. شوهر خواهرش بود که لوله کش است و شیر را باز کرد و یک شیر دیگر جای آن بست. دورش را هم چسب زدم تا آب از آن عبور نکند. تا فردا باید بماند بعد باز کنیم ببینیم آب می‌دهد یا خیر. آخر شب بالاخره زن اصرار کرد و هانیبال را تماشا کردیم. دو قسمت دیگر دیدیم و مانده یازده قسمت تا این فصل هم تمام شود. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۱۱. سلخ

یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

بالاخره کتاب "زوربای یونانی" تمام شد. راستش اولش که شروع به خواندن کرده بودم برایم عجیب بود که چرا اینقدر تعریف و تمجید از این کتاب در جاهای مختلف دیده‌ام. ولی کتابش مانند یک سفر بود یک سفر که به قله‌ای رسید و از روی آن قله همه چیز بهتر دیده می‌شد. شاید بشود گفت خبری از کشش داستانی و گره افکنی‌های پیچیده نبود و همین باعث می‌شد از آن کتابهایی نباشد که وقتی شروع می‌کنید نتوانید آن را زمین بگذارید ولی می‌شود ذره ذره با آن جلو رفت و از این مسیر لذت برد. البته آقای کزانتزاکیس نویسنده‌ی کتاب اگر با جناب عمر خیام آشنا بود متوجه می‌شد که فلسفه‌ و بنیاد کتابش چندین قرن قبل از او در اشعار این شاعر ایرانی آمده است. این که زندگی دمی بیشتر نیست و باید این یک دم را غنیمت دانست. شخصیت زوربا انگار خود خیام بود که زندگی را به چشم دیگری می‌بیند و تا دم آخر از آن لذت می‌برد. بگذریم.

پادشاه که بیدار شد زن باز گفت دلش ساندویچ می‌خواهد. راستش پادشاه دیگر حالش از ساندویچ بد می‌شود ولی زن اصلا و به هیچ وجه طاقت شنیدن "نه" را ندارد. وقتی بعد از ده بار موافقت یک بار مخالفت می‌کنم انگار آسمان به زمین آمده و اعصاب پادشاه را بهم می‌ریزد. یا قهر می‌کند یا می‌گوید پولش را خودم می‌دهم که از صد تا فحش بدتر است یا مثلا قبول می‌کند اما آنقدر می‌گوید تا مجبور شوی برای آرامش و روح و روانت همان کاری که گفته انجام بدهی. آخرین راه هم این است که واقعا قبول نکنم و تا مدت‌ها حرف‌هایی بشنوم که مثل تیشه روی مغزم فرود می‌آیند. خلاصه پادشاه با این که مخالف بود و مخالفتش را هم اعلام کرد ولی در نهایت رفت تا ساندویچ بخرد. بسته بود ولی زن گفت پس باید شب بخری و ناچار قبول کردم.

برای ظهر سیب زمینی و تخم مرغ درست کرد با گوجه. خوشمزه بود ولی بسیار چرب. البته زن قبول ندارد که چرب بوده اما هر لقمه را که فشار می‌دادم از زیر آن روغن می‌ریخت. خلاصه غذا را خوردم و به زن گفتم امروز را کار دارم. باید امتحانات تابستان را طرح کنم و برای مدارس بفرستم. زن این روز‌ها دارد یک کتاب صوتی گوش می‌کند به اسم "دالان بهشت"، سلیقه‌ی پادشاه نیست اما همین که کتاب گوش می‌کند چیز قشنگی است. دست کم از آن چیزی که توی یوتیوب می‌بیند و دخترکی می‌نشیند از زندگی این و آن می‌گوید بهتر است. پادشاه هنوز کتاب جدیدی را شروع نکرده و این کتابی هم که معرفی کرده‌اند برای جلسه آینده کتاب نسبتا پر حجمی است و سخت است که از توی گوشی بخوانم. جای خالی سلوچ را هم هنوز نخوانده‌ام و شاید آن را بخوانم. هنوز پادشاه در این زمینه تصمیمی نگرفته است. حدود ساعت چهار بود که برق رفت و پادشاه هم کمی خوابید ولی نه آنقدری که بشود اسمش را خواب گذاشت. اسمش قیلوله‌ی شاهانه بود.

شب کمی با زن بحث کردیم. گفت برویم بیرون و گفتم یک امشب را کار دارم و لطفا بگذار برای بعد. زن بد صحبت کرد و پادشاه هم مثل خودش جوابش را داد. او معتقد است خودش می‌تواند آنطور صحبت کند ولی پادشاه نباید این کار را بکند و باید زود فراموش کند. یعنی هر بار هر چیزی گفت همان لحظه پادشاه فراموش کند و انگار نه انگار که چیزی شده است. این هم در نوع خودش جالب است. به هر حال مثلا سر سنگین بودیم و با هم حرف نمی‌زدیم اما این مانع نشد تا زن بگوید بالاخره قرار بوده شب ساندویچ بخری. حتی توی دعوا حاضر نیست از این یک قلم بگذرد. خلاصه در همین یک روزی که از صبحش گفته بودم کار دارم و یک امروز را بیرون نرویم دوبار پادشاه را کشید بیرون و دست آخر ساندویچ هم خریدیم. تخمه کدو و کروسان هم خرید تا خیالش راحت شد. تصمیم گرفتم از این بعد فست فود را دست کم برای خودم تعطیل کنم چون واقعا معده‌ی همایونی مشکل دارد و این روز‌ها اذیت شده‌ام. حالا از فردا زن دائم قرار است بگوید تو پایه نیستی و آدم حسرت به دلش می‌ماند دو نفری چیزی بخوریم و با تو نمی‌شود آدم راحت بگوید چه می‌خواهد و این حرف‌ها. دیگر عادت کرده‌ام و حرف‌هایش را از برم. می‌داند حرف‌هایش اذیتم می‌کند اما همچنان ادامه می‌دهد. به هر حال ساندویچ هم خورده شد.

تا اواخر شب مشغول درست کردن سوالات بودم و بعد ارسال کردم برای مدارس. شب زن باز رسیده بود به حرف‌های فلسفی و سوالات بنیادین. مثلا این سوال که به نظرت با من زندگی‌ات به جایی می‌رسد یا خیر؟ یا این که تو خیلی از احساسات من را درک نمی‌کنی و نمی‌توانی به آنها پاسخ بدهی، یا تو می‌توانی راحت از من جدا بشوی و بروی سراغ یک زندگی دیگر. پادشاه گوش می‌داد اما می‌دانست زن جواب منطقی نمی‌خواهد. پادشاه هم فقط جواب منطقی بلد است پس ساکت ماند تا حرف‌های زن تمام بشود. تصمیم گرفتم شب را زودتر بخوابم. زودتر یعنی حدود ساعت ۲ بامداد، کمرم کمی درد می‌کرد و دوست داشتم روی زمین بخوابم اما زن نمی‌گذارد به حال خودم باشم و برای این که مغزم قبل از خواب آسیب بیشتری نبیند روی تخت خوابیدم. توی ذهنم این شعر از خیام تکرار می‌شد که استاد جلسه بیهقی خوانی به آن اشاره کرده بود:

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غُرّه به سَلخ*

حالا تا ببینم چه می‌شود.

........

*پی نوشت: غره یعنی روز اول ماه و سلخ یعنی روز آخر ماه.

مهرداد دوم

۴۱۰. آنتن

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴، ۲:۵۷ ق.ظ

صبحِ آرام و نرمی بود. مثل دیروز در نرمای سایه و هوای خنک بیدار شدم. بوی قرمه سبزی هم علاوه شده بود بر آرامش دربار. زن بیدار بود و قبل از بیدار شدن پادشاه برنجش را هم با ته دیگ فراوان دم کرده بود. فقط منتظر بود پادشاه از خواب بی‌انتهایش بیدار شود تا ناهار را بیاورد. تا زمانی که پادشاه نمازش را بخواند زن هم غذا را حاضر کرد و خیلی خوشگل توی ظرفهای گل‌سرخی اش کشید. البته هنوز سفره‌ی ما به راه نیست و از سفره یک بار مصرف استفاده می‌کنیم. قرمه سبزی حسابی جا افتاده بود و طعمش توی دهان پخش می‌شد. هر لقمه انگار لذتی بود که مثل جوهری خوش رنگ روی کاغذ سفید زندگی باز می‌شد. با حوصله خوردم تا کیفم کامل شود. البته با حوصله خوردن پادشاه یعنی نهایتا پنج دقیقه و زن تازه تا آن موقع دو قاشق از غذایش خورده است. بعد از ناهار بسیار سنگین شدم اما از این سنگینی لذت بردم و زیر باد کولر چشمانم را بستم. زندگی در همین لحظه‌ و در همین خانه‌ی کوچک خلاصه شده بود. ساعت چهار قرار بود برق‌ برود. فدای سرمان. پاهایمان را روی هم می‌اندازیم و دو ساعت بیشتر را لم می‌دهیم. البته زن خوابید و گفت هر زمان بیدار شد سری به جمعه بازار بزنیم.

یادم آمد امروز دوباره فوتبال‌ها شروع می‌شود و ما هنوز آنتن تلوزیونمان به راه نیست. تصمیم گرفتم حتما امروز آن را درست کنم. زن که بیدار شد زود حاضر شد تا برویم جمعه بازار. رفتیم. زیر برف پاک‌کنِ آقای قوامی کاغذی گذاشته بودند. نوشته بود جلوی این خانه ماشین را نگذارید و خودمان وسیله داریم. مشکلی نبود چون جا برای پارک کردن آقای قوامی آن طرف کوچه هم زیاد بود. روی به روی خانه‌ی ما یک خانه‌ی کلنگی است که زیر زمینی با دری فلزی دارد که به کوچه باز می‌شود. البته جلوی آن مسدود شده. زن به آنجا می‌گوید خانه‌ی سمندون. خلاصه از این بعد به آقای قوامی می‌گویم جلوی خانه‌ی سمندون توقف کند. بگذریم.

جمعه بازار شلوغ بود. البته خیلی از غرفه‌های آن در این ایام تعطیل بود ولی رعایای زیادی آمده بودند و توی هم می‌لولیدند. بیشتر برای میوه‌جات می‌آیند که اینجا ارزان‌تر از بازار است. سیب زمینی خریدم و کنجد. گوجه هم گرفتیم. گوجه‌های خوبی به بازار آمده‌. کم کم فصل خرید گوجه و رب درست کردن می‌رسد و از همین حالا بعضی‌ها داشتند سبد سبد گوجه می‌بردند تا بجوشانند. خیلی‌ها دیگر حوصله‌ی این کار‌ها را ندارند یا اصلا برایشان صرف نمی‌کند اما یادم است وقتی پادشاه کوچکی بودم هر سال در خانه‌ی مادربزرگم رب درست کردن یک جور مراسم بود. سبد سبد گوجه توی خانه می‌آمد و بعد عمه و مادرم شروع می‌کردند به شستن گوجه‌ها و نهایتا یک دیگ بزرگ را پر از گوجه می‌کردند و می‌جوشاندند. بوی خاص و عجیبی داشت. آن وقت‌ها آنقدر همه رب درست می‌کردند که از کل کوچه بوی رب بلند می‌شد و به همین بهانه همه دور هم جمع می‌شدند. خلاصه هنوز ظاهرا در این شهر کوچک بعضی از این کارها انجام‌ می‌شد و سبد سبد گوجه ‌های قرمز و آبدار بود که روی دست می‌رفت. زن خیار هم می‌خواست ولی گیرمان نیامد. از آنجا رفتیم توی شهر تا شاید خیار پیدا کنیم ولی خیار خوب نداشتند. در واقع داشتند اما زن خیار‌های کج و کوله را دوست ندارد. دست آخر رفتیم به یک میوه فروشی که معمولا میوه‌های خوب دارد. دوتا گربه‌ی کوچک و بامزه کنار ماشین بودند. زن از آنها هم می‌ترسید. آنقدر بامزه بودند که پادشاه عکسشان را برداشت تا بعد برایتان بگذارد در کانال همایونی. آن میوه فروشی هم خیاری که زن می‌خواست نداشت. کمی انگور خریدیم و به خانه برگشتیم‌. هر چند زن همان جلوی خانه که توقف کرده بودیم هم دوست نداشت پیاده شود و انتظار داشت برویم باز چیپس و بستنی بخریم. اما چون حرفش را نمی‌زند پادشاه هم به روی خودش نیاورد و پیاده شد.

پادشاه فوری رفت تا آنتن را درست کند. رفتم بالای پشت بام و از آنجا سیم را انداختم پشت خانه. یک میله‌ را هم کنار پشت بام به آهنی محکم کردم و آنتن را روی آن گذاشتم. فقط امیدوار بودم که جهت درست باشد. بعد آمدم پایین و سیم را از پشت خانه و کنار در رساندم به تلوزیونِ همایونی. روشنش کردم و درست بود و شبکه‌ها سر جایشان بودند. بعد از آنتن چند تا از تابلو‌هایی که داشتیم را هم به دیوار زدم. تابلویی را بالای سر در خانه زدم. رویش نوشته:
خرّم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومندِ نگاری به نگاری برسد


شب که کارهایمان تمام شد الباقی قرمه سبزی را با برنج هم زدیم و خوردیم. لذتش دو چندان شد. بعد هم اولین فوتبال فصل جدید را تماشا کردم. راستی متوجه شدم یک سریال جالب و بسیار جدید هم در حال پخش است به اسم "جومونگ" و احتمالا سریال قشنگی باشد. فردا باید سوالات آزمون تابستان را طرح کنم و برایشان بفرستم. احتمالا کمی ساده می‌‌گیرم تا اگر توانی برای قبول شدن باشد قبول شوند. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۹. فلوبر

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴، ۵:۳۰ ق.ظ

بله و سر انجام پادشاه تا جایی که می‌توانست در آرامشی عمیق خوابید. بدون هیچ صدا و اختلالی در حالی که پنکه‌‌ی همایونی در گردش منظم خود هوای خنک را در اتاق پخش می‌کرد و هر چند ثانیه یک بار از آرامش پادشاه در خواب مطمئن می‌شد. آنقدر خوب خوابیده بودم که چشمانم دوست نداشتند باز شوند. وقتی دست و رویم را شستم تازه روز جدید را می‌شد درست تماشا کنم. زن هم خواب بود. البته احتمالا یک بار بیدار شده بود و کمی بعد مجددا در هال خوابیده بود. با چشمان بسته پرسید بالاخره خوب خوابیدی؟ تایید کردم و رفتم در تختگاه جلوس کردم. ساعت حدود یکِ ظهر را نشان می‌داد اما برای ما صبح بود. همراه بیداری کمی حساسیت فصلی هم به محضر پادشاه رسیده بود و مدتی گذشت تا آرامش در خون شاهانه جریان پیدا کرد. زن دیشب همبرگر خریده بود و قرار بود امروز پادشاه آنها را درست کند برای ناهار. زن همیشه این ترس را دارد که مبادا گوشت یا سوسیس یا همین همبرگر خام مانده باشد به همین علت از پادشاه می‌پرسد پخته یا نه و خودش نمی‌تواند در این زمینه تصمیم بگیرد. همبرگر را هم به همین خاطر به پادشاه واگذار می‌کند چون اگر به خودش باشد تا انتها تصور می‌کند هنوز درست نپخته‌اند.

همبرگر به دستان پربرکت پادشاه سرخ شد. تا نشستیم برق رفت اما هوا آنقدر گرم نبود که آزار دهنده باشد. همبرگرها را همراه نان لواش و خیارشور ساندویچ کردیم و خوردیم. خوشمزه بود. زن همراه ناهار قسمت اول سریال شغال را تماشا کرد. به نظر پادشاه از آن سریال‌های زرد پررنگ بود که به درد عمه‌هایشان می‌خورد. یادم آمد امروز مثلا قرار بود برویم و مراسم عزاداری معروفی را در یکی از روستاهای مجاور ببینیم ولی مراسمشان ظهر تمام می‌شد و شوربختانه آنها ساعتشان را با ساعت دربار شاهنشاه تنظیم نمی‌کنند. باید بدهم جارچیان در کوچه و بازار اعلام کنند که از این به بعد بیدار شدن پادشاه به معنی آغاز روز و شروع کار و بار است و این ناهماهنگی هر چه سریع‌تر رفع شود. عصر زن خوابید ولی پادشاه بیدار ماند کمی بیخودی توی فضای مجازی چرخید و چند صفحه‌ای هم کتاب خواند.برای جلسه‌ی بعد کتاب "تربیت احساسات" از گوستاو فلوبر را تعیین کرده‌اند. به نظرم قطعا از کتاب قبلی بهتر است. چند صفحه‌ی اولش هم خوب بود. شاید فایل صوتی آن را گوش کنم. باید بعدا در مورد آن تصمیم بگیرم. از مدرسه گفته بودند نمرات مستمر تابستان را وارد کنید. این هم چیزی است از آن چیز‌های بسیار دقیق و درست. دانش آموز تجدید می‌شود و بعد باید در تابستان امتحان بدهد در این میان دیگر کلاسی وجود نداشته اما باید یرای دانش آموزان نمره مستمر ثبت شود و مدرسه تاکید می‌کند نمرات بالای هجده ثبت شود. اینطور که باشد چند تا سوال هم از برگه جواب بدهند یک نمره‌ای خواهند گرفت تا این سال هم ماست مالی شود و برود پی‌کارش.

زن که بیدار شد گفت برویم بیرون دور بزنیم. صبر کردیم تا کارهایم تمام شود و بعد سر شب بود که رفتیم بیرون. طبل و عَلم ها را داشتند کم کم از گوشه‌ی خیابان به محل خودشان بر می‌گرداندند و کارهایشان تمام شده بود. کمی چرخیدیم و بعد رفتیم زن از مغازه برای خودش چیپس خرید. خمیر دندان و شیر و ماست موسیر هم خریدیم و به خانه برگشتیم. بعد از این که زن برنامه‌ی عشق ابدی‌اش را تماشا کرد. عزم کردیم آخرین ریخت و پاش‌های وسط هال را هم جمع کنیم. سه تا کارتن را هنوز باز نکرده بودیم و آنها را هم باز کردیم. اینها وسایل میز پادشاه و کمد زن بودند. جایی برای آنها مشخص کردیم و کم کم جمع شدند. آخر شب گرسنه شده بودیم و این آخر شب یعنی ساعت ۲ صبح و زن نیمرو درست کرد و خوردیم. تازه قرمه سبزی را هم برای فردا در دیزی سفالی بار گذاشت. حالا که می‌نویسم عطر قرمه سبزی توی خانه جولان می‌دهد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۸. دودکش

پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۵۴ ق.ظ

سریال بیدار شدن‌های زودتر از موعد پادشاه همچنان ادامه دارد. البته این بار واقعا زن سعی کرد با حالت عادی و آرام پادشاه را بیدار کند و این خودش باعث شد آرامش همایونی زیاد از جایش تکان نخورد. این بار لباسشویی دچار مشکل شده بود و خطایی را نمایش می‌داد. پادشاه تا حدودی حدس زد که جریان از چه قرار است. لباسشویی ما فقط یک شیر ورودی دارد که باید آن را به آب سرد وصل کرد و بعد خودش آب را گرم می‌کند. از آنجایی که همیشه در خانه‌های این سرزمین رنگ شیر آب گرم و سرد به دقت مشخص شده اینجا هم هر دو شیر زیر کابینت به رنگ آبی بود و پادشاه آن ابتدای کار شیر را به یکی وصل کرد و حالا متوجه شدم آن آب گرم بوده. جای شیر را عوض کردم و لباسشویی ادایی کارش را از سر گرفت. البته این دو جمله یک ساعت کار برد چون بیرون کشیدن لباسشویی از آن سوراخ تنگ توی کابینت و عوض کردن جای شیر وقتی فقط یک وجب جا وجود دارد که دستت را داخل ببری خودش عملیات سختی است. خلاصه بعد که خاطرم از آن راحت شد زن گفت بروم و چند تا چوب لباسی بخرم تا شاید امروز بالاخره لباس‌هایی که مثل کوه روی هم ریخته‌اند جمع شود. خیار شور هم خریدم. زن گفت برای ناهار همان گوشت کوبیده‌های دیروز را گرم می‌کند تا بخوریم و آنها با خیار شور خوشمزه‌تر می‌شد. به خانه رفتم و نهار را نوش جان کردیم.

بعد زن خوابید و پادشاه کمی کتاب خواند. در کتاب مردم شهر دست جمعی به یک خانم بیوه حمله کردند و فقط یه جرم زیبایی و این که جوانان با دیدن او عقل از سرشان می‌پرد جلوی کلیسا سرش بریدند و پرت کردند توی کوچه. منظره‌ی سرخی بود. زن گفت برای جلسه‌ی بیهقی خوانی صدایش کنم و اگر حوصله داشت می‌آید. خودم هم کمی خوابیدم و بعد بیدارش کردم. خواب‌های کوتاهِ عصر زیر باد کولر بسیار خوشمزه است. البته اگر شرکت برق بگذارد. امروز در دو نوبت برق را قطع کردند. حالا هنوز مدارس تعطیل است معلوم نیست وقتی فصل شلوغ پاییز شروع شود می‌خواهند چه گلی به سرشان بگیرند. به هر حال کمی به ساعت شش مانده بود که با زن رفتیم برای جلسه. از معدود جلساتی است که به موقع شروع می‌شود و نهایتا پنج دقیقه تاخیر در آن مشاهده کرده‌ایم. داستان سلطان مسعود رسید به جایی که او با کلی خدم و حشم و استقبال حیرت انگیز به بیهق و بعد به نیشابور وارد می‌شود و از طرفی فرستاده‌ی خلیفه هم می‌آید به تختگاه برای تقدیم حکم سلطنت سلطان او. به جلسه پیرمردِ اهل فضل دیگری به جز خود استاد هم اضافه شده که بسیار در ترجمه‌ی لغات چابک بود، هر چند چشمش برای خواندن بسیار ضعیف شده بود و اگر قرار بود کلمه‌ای را ببیند مجبور بود از جیبش ذره‌بینی در آورد و با کمک آن به سختی کلمه را تشخیص دهد. به هر حال به عقیده‌ی پادشاه پیران در هر مجلسی برکت و سنگینی آن مجلس‌اند. مانند زورخانه که این از مزایای آن است و ما با کسانی ورزش می‌کنیم که بعضی از آنها در دهه‌ی هشتم و نهم زندگی خود هستند. بگذریم.

در مسیر برگشت از چند جا سراغ تخته‌‌ی MDF را گرفتیم ولی یا بسته بودند یا یک تکه تخته نمی‌فروختند. راستش میزی که زن داشت را خودمان برایش پایه درست کردیم و حالا برای پشت آن اگر یک تخته پیدا می‌شد به استحکام آن کمک می‌کرد‌. فعلا که پیدا نشد و تا شنبه هم همه جای این شهر تعطیل هستند. زن کمی خوراکی جاتِ مضر خرید و به خانه رفتیم. پادشاه که یک گوشه‌ی ذهنش خاموش شدن گاه و بیگاهِ شمعک آبگرمکن بود رفت تا ببیند دودکش آبگرمکن در جه وضعیتی است و اصلا شاید باد باعث خاموشی شمعک می‌شود. رفتم و با آخرین هنر مستاجر قبلی رو به رو شدم. آبگرمکن اصلا دودکش نداشت. یعنی در واقع مونواکسیدکربن حاصل از آن در خود آشپزخانه پخش می‌شده. همین که در این چند روز چند بار آبگرمکن را روشن کرده‌ایم و همچنان زنده هستیم خودش از معجزات است. فوری رفتم دودکش و لوله خریدم و به هزار بدبختی لوله را در آن فضای تنگ نصب کردم و هزاران بار درود به ارواح مستاجر قبلی فرستادم. تا آخر شب دیگر لباس‌ها و یک سری وسایل اضافه کاملا جمع شد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۷. سونامی

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۴۷ ق.ظ

بیدار شدن‌های ناگهانی پادشاه این بار با صدای التماس‌ گونه‌ی زن ادامه پیدا کرد. صدای زن طوری بود که پادشاه تصور کرد جنگ جهانی سوم شروع شده و آمریکا با تطمیع گروهک‌های تروریستی در مرز‌های شرقی آنها را در این جبهه فعال کرده است و حالا گروهی از آنها به خانه وارد شده و زن را گروگان گرفته‌اند. طوری از خواب و البته از اتاق بیرون پریدم که اصلا چشمم هنوز درست چیزی را تشخیص نمی‌داد و نمی‌فهمیدم چی به کجاست. سر در گم و گیج به چیزی که زن روی دستش نشان می‌داد دقت می‌کردم و به زمین ولی باز نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. کمی که حالت عادی تر پیدا کردم و ضربان قلبم از چند هزار رسید به محدوده‌ی معقول کم کم متوجه شدم که یک لکه‌ی سیاه به قدر یک قطره روی موکت افتاده و زن هم انگشتش را به آن زده و چرب و روغنی شده‌است. حالا این همه جنجال برای این بود که می‌گفت دستش را چطوری بشوید، روغن سیاه از دستش پاک نمی‌شود و موکت را چطور تمیز کند. تقریبا در حال گریه بود. نمی‌دانم چرا احساس می‌کرد مقصر تمام این داستان هم من بوده‌ام. پادشاه اطراف را نگاه کرد تا بلکه گوشه‌ی تیزی پیدا کند و سر خود را بکوبد به آنجا بلکه آسوده شود. احتمال زیاد و قریب به یقین این قطره‌ی روغن از دست تعمیرکاری که دیروز برای کولر آمده بود ریخته بود روی موکت. لکه فقط روی سطح موکت بود با یک تیغ کمی از پرز روی موکت را گرفتم و لکه هم با آن برداشته شد. بعد هم با مایع طرفشویی و اسکاچ جایش را کشیدم و اثری از آن نماند ولی همچنان قلبم تند می‌زد و حالت عادی نداشتم. کمی آب خوردم و نشستم گوشه‌ی خانه.

قرار بود بروم نان بگیرم. زن گفت تخم مرغ و روغن نارگیل و شوید خشک هم بخرم.‌ روغن نارگیل را بعد از حمام به قدر چند قطره به موهایمان می‌زنیم. وقتی کمی آرام‌تر شدم رفتم بیرون. از خانه تا نانوایی راهی نبود. نان بربری خوب هم داشت و همینطور نانِ لواش. از هر دو خریدم. تخم مرغ و روغن نارگیل را هم خریدم و به خانه برگشتم. زن آبگوشت بار گذاشته بود. البته هنوز خیلی کار داشت تا درست شود. معمولا در خانه رسم است روز‌هایی که آبگوشت داریم با هم دعوا کنیم. زن می‌گفت از وقتی نخود را خیس می‌کند خانه آماده‌ی دعواست. البته این بار دعوا نکردیم فقط زن پادشاه را اول روز تا مرز سکته برد. واقعا نمی‌دانم باید با این نوع واکنش‌های شدیدش چکار کرد. مثلا اگر یک مورچه ببیند جوری واکنش نشان می‌دهد که پادشاه می‌گوید قطعا سونامی شده، سرزمین‌های اطراف را آب گرفته و همراه آب نهنگِ قاتلِ دریای شمال به سمت خانه در حرکت است. در تمام موارد هم مقصر را پادشاه می‌داند. اگر یکی ذرات کمربند سیاره‌ی زحل از مدار خارج بشود و به زمین برخورد کند و موج انفجارش خانه را تکان بدهد از نظرِ زن پادشاه مقصر است و باید پاسخگو باشد که چرا زحل چنین کار زشتی کرده‌است. واقعا پادشاه مغزش سوراخ سوراخ شده و زن اگر روزی آبکش را پیدا نکرد می‌تواند از آن به عنوان صافی برای آبکش کردن برنج استفاده کند. بگذریم.

آبگوشت را خوردیم و بسیار هم خوشمزه شده بود. البته پادشاه به طور کلی دوست دارد در قیمه و قرمه سبزی و آبگوشت لیمو امانی باشد ولی زن به هیچ وجه قبول نمی‌کند از آن استفاده کند. از طعم آن خوشش نمی‌آید. به قول خانم امیرجلالی آبگوشت غذای دو ذوقه است یک بار برای آبش و یک بار برای گوشتش. غذا که تمام شد ساعت نزدیک چهار عصر بود. دراز کشیدم زیر کولر و خواب خوش و شاهانه‌ای به سراغم آمد. تا حوالی پنج خوابیدم و بعد بلند شدم تا برویم به جلسه‌ی داستان‌خوانی. زن هم اولش گفت نمی‌آید ولی بعد آمد. جلسات را برده بودند به محلی جدید. جای بزرگی بود با کلی اتاق. یکی از اتاق‌ها در اختیار این گروه بود. کمی در مورد کتاب صحبت کردیم و بعد خانمی که مسئول جلسه است موضوعی مطرح کرد تا همه در مورد آن چیز بنویسیم. موضوعش مواجه با خود در اواخر شب بود. یعنی آن حرف‌هایی که آدم آخر شب به خودش می‌زند. به عنوان تمرین چند خطی نوشتیم. فکر می‌کردم زن شانه خالی کند ولی او هم نوشت و اتفاقا به نظر پادشاه خوب و روان هم نوشته بود. از آنجا به خانه برگشتیم و پادشاه زن را که رساند خودش ساکش را برداشت و رفت به زورخانه. درست رو به روی زورخانه همان جایی است که چای و نبات نذری می‌دهند. یک استکان چای خوردم و بعد ورزش سنگینی کردم تا سموم این روز از جانم خارج شود. شب زن مهربان بود و چای گذاشته بود. پادشاه خوشش نمی‌آید از تنقلات شیرین زن چیزی بخورد ولی وقتی جلوی دستم است می‌خورم و بعد عصبی می‌شوم. باید این مورد را کنترل کنم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۶. کوسه

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۲۳ ق.ظ

پادشاهِ بی‌خواب بسیار گرسنه بود و ساعت نزدیک‌ پنج صبح بود که نشستم وسط خانه و نان و ماست خوردم. نان و ماست را بسیار دوست دارم. تازه آن موقع بود که به عزم خواب به سمت تخت رفتم و بعد هم نمی‌دانم چه موقع بود که بالاخره خوابیدم. صبح با این پیامک از خواب بیدار شدم که برنامه‌ی امتحانات شهریور ماه در گروه گذاشته شده. اصلا حواسم به امتحانات شهریور نبود. سوالات را که طرح می‌کنم اما باید حتما بپرسم و ببینم آیا نیاز است خودم حضور داشته باشم یا خیر. چون زن گفته می‌خواهد چهل و هشتم را در شهر خودمان باشیم. قرار است با خواهرش آش نذری درست کند. پادشاه آش رشته را به قدرِ هفته‌ی آخر اسفند ماه دوست دارد. آش رشته‌ی غلیظ و پر ملات طوری که هر کاسه‌اش دوازده هزار کالری باشد و به جان آدم بچسبد.‌ جدیدا ادایی مد شده که یک طرف تصویر یک کاسه غذای اصیل و درست حسابی مثل آبدوغ‌خیار یا آش رشته یا آبگوشت را می‌گذارند و مثلا زیرش می‌نویسند ۵۰۰ کالری بعد کلی ات و آشغال مثل همبرگر، سوسیس و سوخاری و این چیز‌ها طرف دیگر می‌گذارند و کالری آنها کمتر است. می‌‌گویند الکی خیال نکنید این غذا ها سالمند و در واقع کالری آنها از فست فود‌ها بیشتر است. ولی غلط کرده‌اند. این یک مغلطه‌ی تمام عیار است. مگر همه‌ی اهمیت غذا در کالری آن است که فقط همان را معیار قرار می‌دهند. اداست دیگر ادا را از هر طرف بخوانید اداست و چیزی از آن در نمی‌آید. بگذریم.

پادشاه کمی دیگر زوربایش را خواند. یک جایی از کتاب زوربا نظر جالبی در مورد زنان می‌دهد. به اربابش می‌گوید مگر انسان نبایید بنا به سرشتش دنبال آزادی باشد؟ پس چرا بعضی از زنان دنبال این هستند که اسیر یک مرد شوند و آن مرد آزادی را از آنها بگیرد و از این لذت می‌برند؟ واقعا هم عجیب است. کتابش پر است از این دست معماها که به ظاهر ساده می‌آیند اما ادم نمی‌داند چطور به آنها جواب بدهد. زن برای ناهار پلو عدس درست کرده بود با سیب زمینی‌های بزرگ. غذا را کشید و در حالی که تازه داشت ته دیگ‌هایش را بیرون می‌آورد پادشاه نیمی از بشقاب را خورده بود. اخم کرد و با نارضایتی گفت می‌خواستم عکس بگیرم. گاهی گرسنگی پادشاه مجالی به این دست کار‌ها نمی‌دهد و مثل کوسه‌ی سفید اقیانوس اطلس سفره را می‌بلعد. اما زن به هر حال از بشقاب خودش عکس گرفت. این کار را در واقع برای شما کارگزاران دربار انجام‌ می‌دهد تا تصاویر را در کانال تماشا کنید. چون کسی در مورد کانال سوال کرده بود همینجا دوباره بگویم که کافی است عنوان "خاطرات پادشاه نیمه جان" را در تلگرام سرچ کنید تا کانال همایونی برایتان ظاهر شود. آدرس کانال هم در بیو و زیر تصویر پادشاه قرار داده شده است تا یک وقت راه را گم نکنید. باری غذا بسیار خوشمزه بود. نمی‌دانم چرا ولی حس می‌کنم برنج‌هایی که زن در این خانه درست کرده بهتر از خانه‌ی قبلی می‌شود. چراییش را نمی‌فهمم. زن خودش می‌گوید به خاطر آب اینجاست ولی پادشاه بعید می‌داند. به هر حال.

زن از صبح هر نیم ساعت گفت گرم است چرا کولر درست نشد. کلا وقتی چیزی را می‌خواهد دیگر هیچ طاقتی برای آن ندارد و این که تعمیرکار موتور کولر خودِ پادشاه نیست و کسی آن را برده تا تعمیر کند اصلا توی کتش نمی‌رود. انتظارش این است که هر پنج دقیقه تماس بگیرم با آن مردک و مثل بچه‌هایی که به چیزی پیله می‌کنند پشت سر هم بپرسم "چی شد چی شد چی شد". یا مثلا اگر بیرون باشیم و آب بخواهد دیگر حتی ۲۰ دقیقه نمی‌تواند تشنگی را تحمل کند و هر ثانیه می‌گوید تشنه‌ام تشنه‌ام تشنه‌ام تشنه‌ام تشنه‌ام تشنه‌ام. پادشاه روزی چند بار اعصابش می‌افتد روی زمین و خرد می‌شود. بعد باز باید از سر حوصله قطعاتش را با چسب به هم بند کنم و بگذارم سر جایش.

همه‌ هم بدقول هستند. این برای پادشاه که از نوجوانی بیرون از خانه با افراد مختلف سر و کار داشته و جاهای مختلف کار کرده کاملا طبیعی است اما زن متوجهش نمی‌شود و خیال می‌کند یکی که می‌گوید فردا صبح می‌آیم فلان کار را انجام می‌دهم ساعت ۷ صبح زنگ خانه را خواهد زد و هر پنج دقیقه که از آن ساعت بگذرد یک بار به پادشاه می‌گوید چرا با او تماس نمی‌گیری. خلاصه مردکِ کولری آمد و کولر ما را راه انداخت تا شاید زن دست از سر پادشاه بر دارد اما فعلا با این شرایط خانه هزار و یک قلم دیگر هست که برای هر کدامشان قرار است مغز پادشاه سوراخ شود.

شب رفتیم بیرون رب و ماکارونی و روغن و ویفر خریدیم. خانه حالا کاملا خنک بود. البته کلا به نظر پادشاه شب زیاد هوا گرم نیست اما زن معتقد است همیشه هوا گرم است و یا پنکه و یا کولر باید روشن باشد تا بتواند زندگی کند. آخر شب پادشاه حوصله‌ی چیزی را نداشت. سعی کرد حال خودش را خوب کند اما نشد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۵. زیره

دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۴۳ ق.ظ

صبح صاحب‌خانه‌ی قبلی تماس گرفت. درواقع خودش نه پدرش تماس گرفت. زمانی که پادشاه هنوز در خواب بود. می‌گفت نمی‌تواند پکیج را روشن کن و اگر قلقی دارد بروم راهنمایی‌اش کنم. این روز‌ها یک بار نشده پادشاه از این اتاقِ محیای برای خواب درست کام بگیرد و تا هر وقت دلش می‌خواهد بخوابد. خلاصه این بار هم به این بهانه بیدار شدم. رفتم آنجا. اول از همه دیدم شیر گاز را که از بیرون خانه بسته‌ام اصلا باز نکرده و تازه می‌خواسته پکیج هم روشن شود. بعد دیدم حتی کنتر برق را هم نزده. احتمالا تصورش این بوده که پکیج با گازوئیل کار می‌کند. خلاصه گاز و برق را وصل کردم.‌ اینجا یک نکته‌ هست که بنا به تجربه به آن رسیده‌ام.‌وقتی شیر گاز را از بیرون خانه می‌بندید، اول که آن را باز می‌کنید درون خانه صدای گاز می‌‌آید ولی روشن نمی‌شود. در واقع آن گاز نیست و هوای داخل لوله است. باید چند ثانیه‌ای صبر کنید تا آن هوا خارج شود و بعد گاز در دسترس خواهد بود. سر راه زعفران هم خریدم چون زن داشت مرغ درست می‌کرد و گفت اگر می‌شود زعفران بخرم. وضعیت بازار جالب است چون هر وقت از روز که بیرون می‌روی یک قسمتی برق ندارند و حتی چراغ‌های راهنمایی و رانندگی هم خاموش هستند. کاسب‌ها و به خصوص آنها که برق نقش اساسی در کارشان دارد از این وضعیت بسیار کلافه هستند. زعفران را از مغازه‌ی پیرمرد خریدم که شبیه آقای فرشچیان بود و یادم آمد ایشان به تازگی از دنیا رفته و اول و آخر دنیا همین است. پیرمرد زعفران فروشِ یک شهر کویری دور افتاده هم می‌رود و آقای فرشچیان هم می‌رود. پادشاه هم می‌رود.‌ دست کم در این یک قلم همه با هم برابرند.

به خانه که برگشتم زن در حال آشپزی بود. داشت مرغ مخصوص خودش را درست می‌کرد که معمولا کنارش پلو شوید درست می‌کند. وقتی حاضر شد از آن عکس گرفت تا اولین عکس از غذاهای زن در خانه‌ی جدید باشد. برایتان در کانال می‌گذارم. غذا بسیار خوشمزه شده بود به خصوص این که پادشاه پلو شوید را با ماست زیادی دوست دارد. یعنی اگر مرغ هم نبود باز این غذا را پادشاه دوست داشت. وقتی در سنین کودکی بودم مادرم گاهی توی پلو شوید زیره هم می‌ریخت و پادشاهِ کوچک آنقدر عاشق عطر زیره شده بود که دائما مادرم را وادار می‌کردم درست کند و با ماست می‌خوردم. مادرم می‌گفت زیره گرم است و برای معده خوب است. من خیال می‌کردم این که می‌گوید برای معده خوب است یعنی خوشمزه است، واقعا هم خوشمزه بود. زن زیره دوست ندارد.

بعد از آن غذای دلچسب کمی ولو شدیم تا لذت غذا در جانمان رسوب کند. زن کمی خوابید ولی پادشاه خوابش نبرد باز کمی زوربای یونانی خواندم. هر بار فقط چند صفحه می‌خوانم. در ربع آخر کتابم و باید اعتراف کنم شیرین شده. مطابق انتظار از جماعت بد قولِ این شهر تعمیرکار برای تنظیم آبگرمکن و نصب شیر نیامد. تبه زن گفتم بیا کف آشپزخانه را بشوییم تا دست کم بشود راحت وسایل آشپزخانه را چید‌. بلند شدم و اول یک بار آب گرفتم و با تاید و فرچه همه جا را کشیدم بعد دوباره آب ریختم و با طی لاستکی آب را جمع کردم، دست آخر هم با دستمال کلفتی زمین را خشک کردم. قشنگ و سفید شد. طبق معمول وقتی کاری را با زن دوتایی انجام می‌دهیم به دعوا ختم می‌شود. و این بار هم شد. چون روحیاتمان متفاوت است. مثلا به نظر زن همه جا کثیف است و نباید نشست یا دست زد و پادشاه دوست دارد تند تند کار کند و به هیچ چیزی توجه نمی‌کند تا کار تمام شود بعد که کار تمام شد به آن چیزها توجه می‌کند. خلاصه کمی سر هم داد زدیم و پادشاه بالاخره از خانه‌ی جدید رفت زورخانه.

اینجا به زورخانه بسیار نزدیک است. پیاده رفتم. شاید به زحمت حدود ۵ دقیقه راه بود. زورخانه طبق معمول بسیار لذت بخش بود و به خصوص مرشد تصنیفی خواند که بسیار به دلم نشست و در آن می‌گفت:

جونم عمرم زندگی سرابه

عمره هستی عمر یک حبابه

بس کن دیگه اینهمه بهانه

با این فرداهای بی نشانه

برایتان اصل آهنگش را توی کانال می‌گذارم تا شما هم لذت ببرید. بدنی به ورزش سبک کردم به سمت خانه به راه افتادم. زن تماس گرفت و گفت اگر می‌شود تخم کدو بخرم. خریدم. وقتی وارد خانه شدم زن نگاهش منتظر بود ببیند قهریم یا خیر که متوجه شد نیستیم بعد پادشاه را برد توی آشپزخانه و نشانم داد که انجا را چیده و فرشش را انداخته. بسیار قشنگ شده بود. چای هم دم کرده بود و این اولین‌ چایِ دم کرده در خانه‌ی جدیدمان است. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۴. گاز

یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴، ۵:۶ ب.ظ

پادشاه در حالی بیدار شد که هنوز ساعتی به ظهر مانده بود. زن به محضر همایونی رساند که حوصله‌ی آشپزی ندارد و اگر می‌شود از بیرون ساندویچ بگیریم. موسمِ نازِ زن است و نمی‌شد مخالفتی کرد. ضمن این که تا وقتی خانه و به خصوص آشپزخانه بهم ریخته و شلوغ است ذهن زن آرامش ندارد و نیاز دارد تا کم کم خودش را در منزل جدید پیداکند. اما چیزی که هر دو روی آن هم نظریم این است که این خانه بیشتر حس خانه بودن دارد. در سه سال گذشته و در واقع از ابتدایی رفته‌ایم زیر یک سقف در مجتمع های مسکونی دولتی ساکن بوده‌ایم. آن خانه‌ها یک جوری هستند و انگار مصنوعی‌اند‌. همان حسی را به آدم می‌دهند که خیار درختی می‌دهد. به ظاهر تمیز و مرتبند و یک شکل اما این سطح از یک شکل بودن مصنوعی است و هیچ خبری از طعم و بوی خیار‌های زمینی ندارد. حالا این خانه در یک آپارتمان سه واحدی قرار دارد که یک شخصی ساز است و ما هم در پیلوت آن زندگی می‌کنیم. همه‌ چیزِ این خانه خانه‌تر است. بگذریم‌.

خلاصه قرار شد برای ناهار ساندویچ بخریم. تا آن موقع پادشاه تکلیف گاز را روشن کرد‌. اینجا گاز رو میزی‌دارد و وصل هم بود ولی چون خودمان اجاق گاز داریم و زن از گاز رو میزی خوشش نمی‌آید شلنگ را به گاز خودمان وصل کردم. یک کشوی جادار هم داریم برای دستمال و خرده ریز‌های آشپزخانه که آن را گذاشتیم روی اجاق گاز صفحه‌ای و حالا اینطور از آن فضا هم استفاده می‌شد.

رفتم تا ساندویچ بخرم. بسته بود. ساندویچ سرد خریدم. دوتا ساندویچ سرد می‌شود دویست هزار تومان. تازه اینجا مثلا قیمتش مناسب است و کیفیتش خوب است اما خب با دویست و بیست هزار تومان می‌شد دوتا قرمه سبزی یا چیز‌های دیگر خرید. به هر حال ساندویچ‌ها را گرفتم و به خانه برگشتم. بسیار گرسنه بودم. معده‌ی همایونی پیچی به خودش داد و گفت ظاهرا پادشاه مشکلات معده‌اش را فراموش کرده و بهتر است عنایتی به معده‌ی بینوا داشته باشد و کمتر توی آن فست فود بریزد. پادشاه سری تکان داد و اعتنا نکرد. هر چند انتهای ذهنش به این فکر بود اما از این که معده هم برای خودش نظر بدهد هیچ خوشش نیامد.

تعمیرکار کولر آمد و موتور و پمپ را باز کرد با خودش برد تا تعمیر کند. مشکلش به نظر کمی جدی است. زن می‌گفت دیروز که همه‌اش را خانه بوده‌ایم دلش گرفته و امشب که برق رفت برویم بیرون. برق ساعت شش رفت و ما ساعت هفت زدیم بیرون. یک جالباسی خریدیم. یک جای مایع دستشویی و کمی خرت و پرت دیگر. بعد زن خیار و موز و انجیر خرید و کمی خوراکی‌های مضر. انجیر که می‌خورد زبانش می‌سوزد اما باز می‌خورد. با زن کمی بازی کردیم تا وقتی حوصله‌ی‌مان سر رفت بعد رفت و حسابی گازش را تمیز کرد. گفت اینطوری حداقل امروز یک کار مفید انجام داده و حس خوبی پیدا می‌کند. پادشاه تا دیروقت خوابش نبرد و راستش مشغول نوشتن متنی طولانی است که مشخص نیست آخرش داستان بشود یا نشود. داستانی هم که گوش می‌کردم تمام شد. به دل پادشاه ننشست. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۳. تقسیم

شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۱۴ ق.ظ

زن دوباره مسلسلش را گذاشته بود روی حالت رگبار و می‌خواست هر طور شده بیدارم کند تا به قول خودش فکری یه حال کولر بکنم. آخر روز جمعه چه فکری می‌خواستم بکنم. به هر حال چون مغزم تقریبا سوراخ شد بلند شدم و نشستم توی هال تا احساس کند بیدار شده‌ام. تماس گرفتم و ماجرای کولر را به صاحب‌خانه اطلاع دادم. گفت هر ایرادی هست تعمیرکار خبر کنید تا رفع کند و بعد فاکتورش را بیاورید. تماس گرفتم ولی کسی جوابی نداد و باید شنبه دنبالش باشم. خوابم می‌آمد و زن هر چیزی می‌گفت روی اعصابم بود. نمی‌خواستم از جایم تکان بخورم‌. کلا باید بدهم قانونی را مصوب کنند که وقتی انسان تازه از خواب بیدار می‌شود تا زمانی که خودش چیزی نگفته کسی با او صحبت نکند.

خانه هنوز کاملا متلاشی بود. از این نظر که تمام وسایل را باز کرده‌ایم وسط هال و به سختی می‌شود رد شد. کلا دوتا جای کوچک روی زمین مانده که می‌نشینیم و البته تخت. زن داشت برای ناهار ماکارونی درست می‌کرد. نصف بسته‌ی ماکارونی ۵۰۰ گرمی را ریخت ولی می‌گفت به نظرش زیاد شده. پادشاه چشمش به کارتن‌های خالی اطراف افتاد که توی دست و پا بودند‌‌. رفتم و این کارتن‌ها را توی کمد دیواری جا دادم. راستش اگر به خودم بود این‌ها را توی راهروی بیرون زیرِ پله می‌گذاشتم و از فضای محدود داخل خانه استفاده‌ی بهتری می‌کردم اما زن معتقد است خراب می‌شوند. نمی‌دانم کارتنِ خالیِ چینی چطور ممکن است خراب شود و تازه نهایتا اگر خراب بشود مگر چه اتفاقی افتاده. خلاصه بالای کمد دیواری با چمدان لباس‌های زمستانی و این کارتن‌ها و پرده و کمی خرده ریز دیگر پر شد.

ماکارونی خوشمزه بود. کم کم با خوردن ناهار پادشاه سرحال تر شد. پادشاه جدیدا دوست دارد روی ماکارونی سس قرمز بریزد. از طعمش خوشش آمده. عصر زن خوابید ولی پادشاه خوابش نمی‌آمد. تصمیم گرفتم وسط هال را خالی کنم و وسایل را هر طور شده دست کم مرتب کنم و جمع و جور تا از این شرایط خارج شویم. شروع کردم و کم کم چیز میز‌ها را دور حال مرتب کردم. هال نهایتا توسط قوای پادشاه فتح شد و از نتیجه رضایت داشتم. زن که بیدار شد از این عملیات پادشاه خوشحال بود و فوری کف هال را جارو برقی کشید. حالا بالاخره میشد توی هال هم دراز کشید. به خصوص زن که دوست دارد حتما کنار پادشاه دراز بکشد این روزها سر در گم بود چون در طی روز جایی برای این کار پیدا نمی‌کرد.

از سر شب شروع کردم به گوش کردن رمان "تقسیم" نوشته‌ی پیرو کیارا که به عنوان کتاب این جلسه‌ی کتابخوانی معرفی شده. نسخه چاپی آن را پیدا نکردم و فعلا به فایل صوتی آن بسنده‌ کرده‌ام. راستش تا اینجا که تقرییا اواخر کتاب است به نظرم کتاب خیلی معمولی و غیر خاصی بوده است. ماجرای سه خواهرِ زشت که سن همگی بالای ۳۷ سال است و در خانه‌ی موروثی به تنهایی زندگی می‌کنند و تا این سن و سال ازدواج نکرده‌اند. حالا با ورود مردی به خانه‌ی آنها کم کم اوضاع تغییر میکند و آن مرد یکی یکی به خواهران می‌رسد. نوعی کمدی ساده در آن است شبیه فیلم‌های ایتالیایی. در کل زیاد مورد پسند پادشاه نبود‌. حالا تا ببینم چه می‌شود.‌

مهرداد دوم

۴۰۲. نعل

جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴، ۳:۱۹ ب.ظ

صبح نسبت به زمانی که خوابیده بودم زود بیدار شدم چون زن وقت آرایشگاه داشت. ده دقیقه به ساعت ده مانده بود و ساعت ده باید آنجا می‌گذاشتمش. رفتیم. زن که رفت داخل تصورم این بود که مثل همیشه حدود نیم ساعت یا چهل دقیقه طول می‌کشد. تا ان موقع اول به جایی رفتم که کسی آدرس داده بود تا ببینم میتوانم دریل را برای یک شب اجاره کنم یا خیر. چون باید جالباسی و پرده را نصب می‌کردم و دریل هم نداریم. پرسیدم گفت شبی سیصد تومان می‌شود. بد نبود و کارمان راه می‌افتاد اما تصمیم گرفتم وقتی خانه کاملا جمع شد و از مواردی که دریل لازم است مطمئن شدم بیایم و آن را اجاره کنم. بعد رفتم به دفتر پیشخوان و سیم کارتی از یک اپراتور دیگر خریدم چون آن سیم کارتی که خودم از قدیم داشته‌ام توی این خانه جانش بالا می‌آید و اینترنتش رو به موت است. بعد رفتم جلوی درب آرایشگاه. معده‌ی همایونی درد می‌کرد. آنقدر صبر کردم که زیر لاستیک‌های آقای قوامی علف سبز شد. ساعت نزدیک یک بود که بالاخره زی بیرون آمد. موهایش را کوتاه و صاف کرده بود و با مزه شده بود. خودش که خیلی دوست داشت و وقتی دید کوچه خلوت است روسری‌اش را باز کرد تا پادشاه هم کامل ببیند‌‌. قشنگ شده بود. نهار نداشتیم و زن پیشنهاد داد که برای ناهار قرمه سبزی از بیرون بگیرد. غذا را گرفتیم با ماستِ تازه و رفتیم خانه. گرسنگی از صبح، چربی غذا و معده دردی که از قبل داشتم همه با هم باعث درد بیشتر و حال بد پادشاه شد. در این مواقع می‌دانم که باید چند ساعتی را استراحت کنم ولی نباید بخوابم و خواب بعد از غذا حال پادشاه را بد تر می‌کند‌. بگذریم.

دیوار به دیوار خانه‌ی ما یک مغازه است که صاحب‌خانه گفته بود سالن زیبایی بوده ولی تعطیل است. در واقع جزو همین خانه حساب می‌شود و پارکینگی بوده که تبدیل به مغازه کرده‌اند. این روزها کسانی داخلش می‌آمدند و صدایشان هم این طرف می‌آمد. زن بسیار از سرو صدایشان و بوی عودی که روشن می‌کنند شاکی است. بعدا به صاحب‌خانه گفت و معلوم شد که قرار است به زودی تخلیه کنن و در اصل آنجا به صورت غیر مجاز کرکره را پایین می‌دهند و تتو می‌زنند و صاحب‌خانه هم که فهمیده عذرشان را خواسته. برای همین هم ساعات خلوت بعد از ظهر و آخر شب سر و کله‌شان پیدا می‌شد. عصر پادشاه رفت تا سری به کولر بزند. متوجه شدم پشت خانه و در مسیر لوله بخاری یک "موسی‌کوتقی" لانه کرده. حالا شاید آنهایی که خراسانی نیستند تعجب کنند و با خودشان بگویند موسی و تقی دیگر چه موجوداتی هستند. باید توضیح بدهم که این همان پرنده‌ای است که بعضی‌ها به آن قمری یا یاکریم می‌گویند اما ما می‌گوییم "موسی‌کوتقی" و اصلا هم اسم عجیبی نیست خیلی هم خوب است‌.

بعد از نماز مغرب با زن رفتیم بیرون. یکی از کابینت‌ها طبقه نداشت یک تخته را بردیم تا اندازه‌ی آن برش بزنند. جلوی در نجاری یک نعل کوبیده بودند به زمین. بعضی‌ها اعتقاد دارند نعل اسب شانس می‌آورد. تصوریش را برایتان توی کانال همایونی می‌گذارم تا تماشا کنید‌. دوتا هم لولا خریدیم برای یکی دیگر از کابینت‌ها. زن اصرار داشت که باز برویم جای بگیریم و حالا جالب است که خودش اصلا اهل چای نیست و در خانه سالی دوتا چای هم نمی‌خورد ولی از این که چیزی نذری باشد بسیار خوشش می‌آید. این بار رفتیم و همانجا دو استکان چای خوردیم. بعد با زن به لوازم التحریری رفتیم و بی‌خودی دوتا خودکار و یک دفتر گرفتیم.‌ پادشاه هر چند وقت یک بار از خرید دفتر و خودکار ذوق می‌کند. یک جاسوئیچی بامزه هم برای زن گرفتم. از نزدیک دو ماه قبل آن را می‌خواست و آن مغازه هم همان یکی را نفروخته بود و هنوز داشت. قبل از آنجا توی مغازه‌ی شیرینی فروشی هم چرخیدیم و دوتا شیرینی چشم ما را گرفت همان دوتا دانه را گرفتیم و خوردیم بسیار هم چسبید. دست آخر وقتی خوب توی خیابان‌های شهر جولان دادیم برگشتیم به خانه. آخر شب وقتی پادشاه مشغول درست کردن کابینت‌ها بود زن رفت تا کولر را بزند که فیوز پرید و همه جا رفت توی تاریکی. زن بسیار ترسید. پادشاه ناخوداگاه از ترس زن خنده‌اش می‌گیرد. کلا برای هر چیزی پنج برابر شرایط عادی واکنش دارد. رفتم و برق را وصل کردم. ولی کولر به نظر مشکل دارد. انگار همیشه کولرها با ما سر ناسازگاری دارند. حالا تا ببینم چه می‌شود‌.

مهرداد دوم

۴۰۱. پلوتن

پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴، ۵:۶ ق.ظ

باز صبح بود که خوابم برد. چند ساعت بعدش تماس گرفتند و صاحب خانه‌ی قبلی پول رهن را واریز کرده بود. ساعت را نگاه کردم. اگر بانک‌ها باز بی‌خودی تعطیل نمی‌بودند هنوز برای واریز پول به حساب صاحب‌خانه‌ی جدید وقت بود. حاضر شدم. نیازی به بیداری کامل احساس نمی‌کردم. به بانک رفتم. در بانک کارمندان کمی حضور داشتند. خلوت بود. زود کار انجام شد بعد هم فیش‌های پرداخت را بردم به املاکی و قولنامه را تحویل گرفتم‌. پول زورِ املاکی را هم دادم و خلاص. سر راه شناور برای کولر خریدم. به خانه که برگشتم زن مشغول آشپزی بود. کولر را باز کردم و شناورش را نصب کردم.‌ به نظر بدون مشکل کار می‌کرد. بعد هم کارتن‌های خالی شده را مرتب کردم و با طناب بستم تا بگذاریم زیر راه پله و توی دست و پا نباشند‌. نگه داشتن کارتن‌های به درد بخور از لازمه‌‌های مستاجری است. کارتن خوب این روز‌ها گیر نمی‌آید. قبلا به بقال محل می‌سپردی و یک کوه کارتن برایت کنار می‌گذاشت، الان همه را می‌فروشند و چیزی ندارند که به کسی بدهند. داشته باشند هم رو نمی‌کنند حتی اگر بگویی می‌خواهم بخرم باز ناز می‌کنند. خلاصه کارتن‌ها جمع و جور شد. یک قطعه یونولیت که توی کارتن یخچال بود را به اندازه‌ی دریچه‌‌ی بد شکلی که بالای حمام بود برش زدم و آنجا را درست پوشاند. بعد با زن سفر خوشمزه‌ای را آغاز کردیم به سمت سیاره‌ی پلوتن. واقعا پلو تُن غذای خوشمزه ‌و نرم و خواستنی است. ماهی هیچوقت اینقدر خوشمزه نیست. پلوی نرم با ته دیگِ نان که رویش تن ماهی باز شود یکی از نعمت‌های بهشتی است که قسمت ما شد. پادشاه بسیار لذت برد.

عصر زن سعی کرد بخوابد ولی خوابش نبرد. برای پادشاه لباس اتو کرد تا بروم جلسه‌ی بیهقی خوانی. خودش گفت حوصله ندارد بیاید.‌ پادشاه که این روز‌ها خواب از سرش پریده سر راه یک قهوه‌ی اسپرسو خورد. مزه‌ی کوفت و مرگ و سگ می‌داد. یک بطری آب رویش خوردم تا طعم الدنگش از دهانم برود. جلسه خلوت بود ولی بسیار لذت بخش. راستش مدت‌ها بود لذت تاریخ‌خوانی از پادشاه دور شده بود و دوباره این جلسات طعم تاریخ را به دهان پادشاه برگردانده است. این جلسه به آنجا رسیدیم که مسعود در مسیر رفتن به غزنین به پیکی می‌رسد که نامه‌های پدرش را همراه دارد و همه‌ی نامه‌ها علیه مسعود است. در مجموع بسیار جذاب پیش می‌رود جوری که پادشاه دوست دارد دوباره آنها را برای کسی تعریف کند.

ده دقیقه‌ای بیشتر طول کشید و در این ده دقیقه زن چند بار تماس گرفت چون قرار بود دوباره برویم چای بگیریم. زن از این کار خوشش آمده و به نظرش کار بامزه‌ای است و بعد مثل خاله بازی برای پادشاه چای می‌ریزد و ذوق می‌کند. اول رفتیم میوه فروشی زن انجیر سیاه و انگور خرید و یک دانه انبه. سیب زمینی و پیاز هم خریدیم. بعد رفتیم کمی چرخیدیم و افق کوروش‌ها را نگاه کردیم. دست آخر هم توی مسیر خانه زن فلاسک را برد و چای کرد. برگشتیم خانه. میوه خوردیم. راستش انبه و انجیر بسیار سنگین بود. پادشاه کلا از انبه خوشش نمی‌آید و فقط بوی آن را کمی دوست دارد و به همین خاطر هم اینطور سروده است که:

هزار انبه به قربانِ قاچِ خربزه‌ای

بگیر از لب معشوق ماچِ خربزه‌ای!

خلاصه میوه‌های سنگین را خوردیم و زن هم راه به راه به پادشاه چای تعارف می‌کرد. بعد هم رفت و کمی از لباس‌ها را جمع کرد و توی کشو‌ها چید. هنوز خیلی وسیله وسط خانه ریخته اما خیلی از کار‌ها هم انجام شده. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۴۰۰. استکان

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴، ۵:۱۴ ق.ظ

همینطور الکی الکی قطارِ سال رسیده به ایستگاه میانه‌ی تابستان. معلوم نیست با چه سرعتی می‌رود و به نظر می‌رسد اگر به همین منوال ادامه بدهد به چشم بر هم زدنی به انتهای خط می‌رسد. البته این که ما درگیر اسباب کشی هستیم هم مزید بر علت است و آنقدر کار داریم که نمی‌فهمیم چطور ساعت از نیمه‌شب گذشته و روز تمام شده است. بگذریم.

پرونده‌ی خانه‌ی قبلی بسته شد و مانده پول رهن که واریز کند به حساب. همیشه اینجای کار که می‌رسیم زن اعصاب پادشاه را به صورت نگینی و مجلسی خرد می‌کند. مشکل اینجاست که پادشاه چیزی را هر سال تجربه می‌کند و هر سال فراموشش می‌کند و آن این است که زن تا حد امکان نباید در جریان امور مالی قرار بگیرد. او توقع دارد پادشاه هر بار برای گرفتن پول رهن دعوا راه بیندازد و داد و بیداد کند و چون پادشاه اهل این کار‌ها نیست یعنی حقش را می‌خورند. در حالی که روال کار همین است و همیشه پول رهن کمی دیر و زود به دست می‌رسد و تا آن موقع هم با صاحب‌خانه‌ی جدید صحبت می‌کنیم و هیچوقت هم صاحب‌خانه‌ها با این جریان مشکلی نداشته‌اند. خودشان هم می‌دانند کمی تاخیر طبیعی است اما زن بی‌خودی استرس می‌گیرد و بعد از صد تا طلبکار برای پادشاه بدتر است. در این مواقع هم حرف‌هایی می‌زند که عمق دل پادشاه را می‌شکند. اما دیگر در خصوص این حرف‌هایش با او صحبت نمی‌کنم چون از دوحالت خارج نیست یا آنها را به عمد و برای شکستن دل پادشاه می‌گوید که دیگر صحبت فایده‌ای ندارد و یا این که در طی چهار سال هنوز متوجه نشده چطور با این حرف‌ها باعث رنجش خاطر می‌شود که باز در این شرایط چیزی که بعد از چهار سال متوجهش نشده را دیگر متوجه نخواهد شد. در هر صورت به نظرم چیزی نگفتن بهتر است. اعصاب پادشاه کشش این دست بحث‌ها را ندارد به خصوص که در حال صحبت باز زن چیز‌های دیگری می‌گوید که بیشتر دل پادشاه می‌شکند. ولی توصیه‌ام این است حواستان به دل‌هایی که در سکوت می‌شکنند باشد. بگذریم.

در مورد آن موضوع که حرفی نزدم اما در مورد موضوعات دیگر از جمله همین فشاری که زن هر سال برای گرفتن پول رهن به پادشاه می‌آورد کمی داد به سر هم زدیم و از هم دلخور شدیم. البته مقصر خودم هم هستم چون واقعا نباید زن در جریان این چیز‌ها باشد و این باعث استرسش می‌شود و بعد هم دیگر کار‌هایش دست خودش نیست. سعی می‌کنم این بار این را یادم بماند. پلو عدسی که زن درست کرده بود را با دلخوری از هم خوردیم. مزه‌ی دلخوری اصلا جالب نبود.

جک برای در کابینت خریدم و آن را عوض کردم. بعد هم تماس گرفتم برای کولر. در حالی که در خانه مشغول کار بودم دیدم کسی دارد با کولر ور می‌رود. رفتم و دیدم مردی میان سال و خندان است شبیه مهدی ژوله که ظاهرا صاحب‌خانه فرستاده بود تا کولر را چک کند. به هزار بدبختی در کولر را باز کردیم و بعد متوجه شدیم یک قطره آب هم داخل آن نیست. شیر کولر کلا بسته بود. شیر را باز کردیم و کولر رو به راه شد. البته بعد متوجه شدم شناورش هم خراب است و آب همینطور از زیر کولر می‌رود. باید فردا شناورش را هم درست کنم. ولی علی‌الحساب کولر خانه را حسابی سرد می‌کند. کم کم به مرحله‌ی چیدن کتاب‌ها هم رسیدم. یکی یکی به قول این جانواران اینستاگرامی بسته‌ها را آنباکس کردم و کتاب‌ها را توی قفسه‌ها چیدم‌. واقعا لذت بخش است. کتاب‌خواندن به کنار خودِ کتاب دیدن هم لذت بخش است و حتی اگه توجه کرده باشید پادشاه خیلی علاقه دارد کتاب‌های زیادش را توی چشم رعایا بکند و هی به هر بهانه‌ای به آنها اشاره کند یا عکسشان را بگذارد. در مجموع چندین نوع احساس خوب از این موجودات کاغذی و خوشدست می‌گیرم.

کم کم کارتن‌ها را به سمتی که موکت شده بود بردیم و بعد بالاخره خانه کاملا فرش شد. روی فرش دراز کشیم. حس خوبی داشت. زن گفت دوست دارد خودش برود بیرون. رفت. این از دیگر ویژگی‌های متفاوت این خانه نسبت به خانه‌های قبلی‌مان است که وسط شهر است و زن می‌تواند فوری به خیابان اصلی و بازار برسد. تا وقتی که زن برگردد پادشاه الباقی کتاب‌ها را هم توی قفسه‌ها چید. حالا فقط مانده جمع شدن وسایل آشپزخانه که توی کارتن‌هاست. زن که رسید حالش بهتر بود. گفت "حوصله داری با ماشین بریم بیرون؟" گفتم "نه". گفت "حوصله داری با ماشین بریم بیرون؟" گفتم "باشه". حاضر شدم. زن فلاسک برداشت و گفت می‌خواهد از آنجا که چای نذری می‌دهند چای بگیرد. اول رفتیم فروشگاه و زن کمی خرید کرد. احساس کردم دارد به قول این ادایی‌ها خرید تراپی می‌کند البته در حد خودمان. خلاصه برای خودش چیز میز خرید و بعد گفت برویم سوخاری فروشی و قارچ سوخاری هم خرید. فلاسک را هم برد و چای کرد و آورد. برگشتیم خانه. وقتی رسیدیم خانه با ذوق گفت آن موقع که رفته بوده بیرون از مغازه‌ی لوازم منزل دوتا استکان گوگولی و یک سینی کوچک خریده. توی آن استکان جدید برای پادشاه چای ریخت. بعد هم عشق ابدی گذاشت تا تماشا کند‌.

به قول خودش بهترین لحظاتش وقتی است که خوراکی داشته باشد و برنامه‌ی مورد علاقه‌اش را هم تماشا کند. پادشاه چای و شکلات خورد و بعد هم قارچ سوخاری. خوشمزه بود. تا آخر شب تمام کارتن‌ها را باز کردیم و هر چیزی مانده بود گذاشتیم وسط هال تا کم کم جا به جایشان کنیم. اینطوری دست و پایمان خلوت‌تر است. ساعت از یک گذشته بود که رفتیم تا بخوابیم. زن توی تاریکی گفت باید بابت دعوای ظهر از او عذرخواهی کنم.‌ عذرخواهی کردم و خوابید.‌ پادشاه اما همانطور که مشاهده می‌کنید هنوز خوابش نبرده‌. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۹. درپوش

سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴، ۵:۴۵ ق.ظ

اصلا نمی‌دانم چند شنبه‌است و روز‌ها انقدر توی هم لولیده‌اند که معلوم نیست کدام سر پنجشنبه است و کدام دست دوشنبه. به همین خاطر پادشاه فعلا برای ایام هفته مرخصی‌ اجباریِ با حقوق در نظر گرفته‌است تا مدتی بروند برای خودشان و اهل و عیال را بگردانند. یکی از خصوصیات شایسته‌ی خانه‌ی جدید که به لطف یکی دو خوابِ عمیق همین اول کار خودش را نشان داد این است که اتاق خوابش پنجره ندارد و اینطور خیلی راحت می‌شود هر ساعت از روز بدون مزاحمت نور و صدا در خوابی عمیق فرو رفت. شب را به برکت همین ویژگی در عمق اقیانوسِ خواب گذراندیم. یک بار حدود نماز صبح بیدار شدم و دوباره بعد از یک ساعت خوابیدم. بسیار لذت بخش و مطبوع بود. یکی از مشکلات پادشاه در خانه‌ی قبلی نورِ بی‌صاحب بود که با وجود پرده‌ی مخمل باز به هر حیله‌ای بود خودش را وارد دربار می‌کرد و نمی‌گذشت اعصاب پادشاه آرام بگیرد. وقتی بیدار شدم اول حاضر شدم و به دفتر خدمات امور مشترکین رفتم. قبض‌های خانه‌ی قبلی را تسویه کردم و به صاحبخانه‌اش اطلاع دادم. بعد برگشتم به خانه. عجب وضعی شده. مثل آن مسخره بازی‌هایی که دائم می‌گفتند ساعت قدیم و ساعت جدید حالا پادشاه هم باید پشت هم بگوید خانه‌ی قدیم و خانه‌ی جدید. ولی بالاخره همین روز‌ها دیگر از خانه‌ی قدیم خبری نخواهد بود.

خانه جا کم دارد اما در عوض یک کمد دیواری بزرگ دارد و باید بگویم کمد دیواری خوب و بزرگ در خانه از نان شب هم واجب‌تر است. هزار جور خرت و پرت را می‌شود توی آن چپاند‌. از شر خیلی از وسایلی که لازم نداشتیم اینطور راحت شدیم. نرسیده به ظهر زن گفت ناهار را چکار کنیم. خسته بود وسایل آشپزی هم که هنوز پیدا نمی‌شد. گفتم دست کم قاشق‌ها را پیدا کن تا بروم و غذا بگیرم. چلو کباب گرفتم که زن دوست دارد. توی یک وجب جا کنار تخت نشستیم و زن گفت با لپتاب مجموعه‌ی شام ایرانی را هم بگذارم. ناهار بسیار چسبید. انگار در این روز‌ها بیشتر هم گرسنه می‌شویم.

کمی خوابیدیم و بعد شروع کردیم به بقیه‌ی کار‌ها. آدم از کار‌های بعضی‌ها واقعا تعجب می‌کند‌. در اغلب خانه‌هایی هم که می‌رویم با چنین چیز‌هایی رو به رو می‌شویم که مثلا مشکلی را می‌شده با مبلغ بسیار کم درست و حسابی حل کرد اما طرف به جای آن مساله را تف مالی کرده تا فقط کارش راه بیفتد. گاهی اصلا قابل باور نیست. مثلا طرف به جای این که سُر خوردن دسته‌ی دوش را با یک واشر پنج هزار تومانی حل کند لای آن پلاستیک تپانده که آدم حالش بد می‌شود نگاهش کند. یا جَک کابینت زیر ۵۰ هزار تومان است و چون خراب بوده یک پارچه کرده لای کابینت که در باز بماند. از آن افتضاح‌تر دَر اصلی خانه به کلی بسته نمی‌ماند و چون زبانه با دهانه‌ی قفل فاصله دارد باید حتما در با کلید قفل شود تا بسته بماند‌. تصور کنید یک سال و یا شاید بیشتر همیشه در را قفل می‌کرده‌اند چه از داخل و چه از بیرون و در به صورت عادی اصلا بسته نمی‌شده. اما شاهکاری که واقعا باعث شد به عقل مستاجر قبلی شک کنم این بود که از لوله‌ی گازی که به آبگرمکن وصل بود یک راه اضافه گرفته بود احتمالا برای سماور و حالا که سماور را برداشته بود لوله‌ی گاز را با درپوش نبسته بود و فقط یک پلاستیک فریزر دور آن گره زده بود. به همین خاطر هنوز پادشاه آبگرمکن را روشن نکرده تا اول تکلیف آن حماقت را روشن کند. واقعا موجودات عجیبی در این جهان زندگی می‌کنند.

با زن رفتیم بیرون تا درپوش گاز و یک سری لوازم دیگر برای کارهای خانه بگیریم. سر راه یک جا چای نذری می‌دادند. فوری توقف کردم. زن تازه یادش آمد پادشاه چند روز است چای نخورده. سه تا چای خوردم و قوت به جانم برگشت. زن کمی خوراکی برای خودش خرید و پادشاه هم یک خربزه تا اولین خربزه‌ی خانه را سر ببریم. به خانه برگشتیم. از دوسال پیش یک تکه چوب باریک مثل خطکش افتاده توی صندوق آقای قوامی که هر بار خواستم آن را دور بیاندازم با خودم گفته‌ام شاید جایی به کار آمد و حالا به نظر نوبتش رسیده بود. چوب را به اندازه‌ی زبانه‌ی در بریدم و دهانه‌ی فلزی را روی آن به در پیچ کردم. حالا در راحت بسته می‌شد. در پوش گاز را هم گذاشتم و آبگرمکن را روشن کردم. بعد با زن نصف خانه را موکت کردیم و قفسه‌های کتاب را گذاشتیم سرجایشان. یخچال را هم گذاشتیم جایی که برای آن مشخص کرده‌بودیم. بالاخره حمام هم به راه شد. زن رفت حمام و انگار جانش تازه شد. پادشاه هم آخر شب وقتی کار‌هایش تمام شد به حمام رفت‌. آب گرم معجزه می‌کند‌. آخر شب لیستی نوشتم از چیز‌های دیگری که برای خانه لازم است تا از این وضعیت در بیاید بعد با زن کمی خامه و عسل خوردیم. حالا تا ببینم چه می‌شود‌.

مهرداد دوم

۳۹۸. سیتریزین

دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴، ۶:۴ ب.ظ

زن شب را خوابید پادشاه ولی احساس می‌کرد هنوز خیلی کار مانده که تا قبل از آمدن کارگرها باید انجام بدهیم. مثل جمع کردن وسایل داخل یخچال، خوراکی‌ها و یک سری خرت و پرت دیگر که دور خانه ریخته بود. تقریبا صبح خوابیدم و باز هم کمی کار ماند برای صبح. صبح زن ساعت هفت و نیم بیدارم کرد و مثلا شروع کرد کار‌های باقی مانده را انجام بدهد و غر میزد که چرا اصلا گفته‌ای ساعت هشت بیایند و دیر تر می‌آمدند بهتر بود. کمی هم به پرو پای هم پیچیدیم تا بالاخره کارگران سر و کله‌شان پیدا شد. باید سه بار با نیسان وسایل می‌بردیم تا تمام شود. کارگرها همان کارگران پارسال بودند که سریع و مرتب وسایل را جا به جا می‌کردند. یک سری چیز‌های مهم را هم خودم با آقای قوامی می‌بردیم که آسیب نبینند. مانند سه‌تار، ساعت و سیرترشی. ساعت به یازده و نیم نرسیده بود که اسباب کشی تمام شد. زن گفت ساعت دوازده در خانه‌ی جدید برق می‌رود. هوا هم خیلی گرم بود پس قرار شد غذا بگیریم و ببریم خانه‌‌ی قبلی بخوریم. قاشق و ظرف نداشتیم پس ساندویچ خریدم با لیموناد. یک زیر انداز جلوی کولر روی سرامیک‌ها پهن کردیم و آخرین وعده غذایی را آنجا نوش جان کردیم. پادشاه زن همانجا کمی خوابید‌. تا وقتی بیدار شود رفتم بالا و آنتن تلوزیون را هم برداشتم.

ساعت دو در آنجا را قفل کردیم و به خانه‌ی جدید رفتیم. برق آمده بود و اول از همه یخچال را به برق زدیم. راستش آنقدر شلوغ بود که اولش نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم و حتی یک دور هم دعوا کردیم. زن پادشاه را هل داد و موکت پشت پایم بود باعث شد بیفتم روی وسایل. قسم خوردم که دیگر با او صحبت نمی‌کنم و واقعا هم حدود دو دقیقه و بیست و سه ثانیه سر قسم همایونی ماندم. بعد رفتیم و اول از همه هر طور بود آن یکدانه اتاقِ خانه را موکت کردیم و رویش هم یکی از فرش‌ها را انداختیم. شب هم که نخوابیده بودم و بعد هم از صبح این همه برو و بیا و حالا واقعا احساس می‌کردم خالی هستم و نای راه رفتن هم ندارم. با آخرین باقی مانده‌های جانم تخت را هم سر هم کردم و آن را مرتب کردیم. بعد واقعا روی تخت بیهوش شدم. روز‌های شامل گرد و خاک پادشاه مجبور است آبریزش بینی و سوزش چشم و غیره را با قرص سیتریزین کنترل کند و از طرف دیگر این قرصِ وامانده خواب‌آور هم هست. کمی خوابیدم و بعد رفتم تا از کنتر‌های خانه‌ی قبلی عکس بگیرم و آنها را تسویه کنم تا فردا خانه را تحویلش بدهیم. از آنجا که بر می‌گشتیم به زن گفتم حاضر شود تا دوری بزنیم و حالمان بهتر بشود. آمد. رفتیم آب خریدیم و بعد هم به پیشنهاد پادشاه یک جعبه شیریین خودمان را مهمان کردیم. شیرینی نارنجک خریدیم و کیکی خیس، شیر هم خریدیم تا این یک جورهایی بشود شام و کمی هم سرحالمان کند. آن‌ها را خوردیم و کمی وسایل را جا به جا کردیم ولی واقعا امکان ادامه دادن نبود. خیلی زود روی تخت خوابیدیم. شب وقتی تقریبا خواب بودم زن توی گوشم عذرخواهی کرد. اینجا سقفش کوتاهتر از خانه‌ی قبل است و برای حرف‌های سقفی راحت تر هستیم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۷. تولد

یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۱ ق.ظ

می‌خواهم از این به بعد روز دوازدهم مرداد ماه را با فرمان شاهانه روزی مثل روز تولد اعلام کنم. راستش با خودم وعده کرده بودم اگر تا قبل از این تاریخ خانه پیدا شد گندم بخرم و وقتی رفتیم شهرمان ببرم به زیارتگاه و برای کبوتران آنجا بریزم. خانه پیدا شده ولی هنوز جابه جا نشده‌ایم. هر زمان که جا به جا شویم و خیالمان از اینجا آسوده شود می‌رویم به شهرمان و پادشاه به وعده‌اش عمل می‌کند. شاید فیلمش را هم برایتان ارسال کردم. اما این که می‌گویم تولد به این خاطر است که احساس می‌کنم از اینجا به بعد چیزی در زندگی تغییر کرده و چیزی متحول شده‌است. حس خوبی دارم و این را به نوعی ورود به مرحله‌ای جدید از زندگی می‌دانم. امیدوارم این تولد مبارک و پر سعادت باشد. شاید تا سال بعد این موقع اتفاقات بسیار خوبی بیفتد. بگذریم.

بیدار که شدم فوری شروع به کار کردیم. دیگر مراحل آخر جمع و جور کردن بود و جالباسی‌ها را برداشتم، رختخواب‌ها را جمع کردیم، لباس‌ها را ریختیم توی کیسه‌های محکم، هر چه خرده ریز بود مرتب کردیم‌. بعد تخت را باز کردم و خوشخواب را برداشتم. تخت ما راحت باز می‌شود مثل میز تلوزیون. آن را هم باز کردم. موکت کف اتاق را هم لوله کردیم و حالا مانده فقط یک مقدار ظرف حبوبات و خرده ریز‌های آشپزخانه که باید یکی یکی بریزیم توی نایلون و توی یکی از کارتن‌ها جا بدهیم.

عصر با کارگری که پارسال هم آمده بود برای جا به جایی تماس گرفتم. آمد و وسایل را دید گفت با هزینه‌ی ماشین حدود چهار ملیون و نیم می‌شود. پارسال هم چهار تومن شده بود و انتظار بیشتر از این را هم داشتم. قرار شد فردا صبح بیایند برای اسباب کشی. ساعت شش برق رفت. معمولا سمت تاریکی برق نمی‌رفت اما این بار یک ساعتی را باید توی تاریکی می‌ماندیم. زن توی همان تاریکی رفت برای پادشاه چای ریخت و نان و مربا آورد. ظهر سیب زمینی و تخم مرغ خورده بودیم و حالا هم توی تاریکی با چراغ گوشی‌هایمان نان و مربا خوردیم. خیلی چسبید‌.

امروز انگار خیلی از مین‌ها از طرف پادشاه و زن خنثی می‌شد. حواسمان بود تا انفجار بی‌موردی رخ ندهد. بعد دوباره مشغول خانه شدیم.‌ راستش تمام اسباب کشی یک طرف و جمع کردن این خرده ریز‌های آخرش یک طرف. هی خیال می‌کنی تمام شده و باز چشمت می‌افتد به یک سری چیز‌هایی که دارند برایت دست تکان می‌دهند. شب رفتیم برای خودمان بستنی و کروسان خریدیم که حالمان خوش شود. دیگر باید کم کم لباسشویی را هم جداکنم و آخرین پرده‌ی خانه را هم بردارم، در کمد‌ها را چسب بزنم و آخرین کارتن‌ها را هم ببندم. در طی این اسباب کشی دو تا چسب پهن تمام شده و این موجود از لوازم ضروری جا به جایی است. این خانه هم با تمان خاطراتش تمام شد. احتمالا تا آخر هفته می‌شود به شهر خودمان برویم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۶. مین

شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴، ۳:۱۴ ق.ظ

چاکران دربار که آخر شب رفته بودند گشتی بزنند و ببینند اوضاع رعایا در چه حال است با حال زار برگشتند. گفتند سرشان را از پنجره‌ی هر وبلاگ و پیج و کانالی که داخل کرده‌اند حالِ بد پاشیده توی صورتشان. مستقیم فرستادمشان به گرمابه‌ی همایونی تا دلاکان به جانشان بیفتند و چرکِ روزگار را از سر و کولشان بگیرند. از اینجا خطاب به رعایا و درباریان گرامی اعلام می‌کنم همیشه به یاد داشته باشید ممکن است وضعیت از این خیلی بدتر هم باشد و قبل از شما و این دوران وضعبت‌های هزاران هزار بار بدتر هم از سرِ مردمان گذشته و رفته. شما یک روز که اصلا مشخص نیست فردا باشد یا ۸۰ سال بعد خواهید مرد و این فاصله مانند چشم بر هم زدنی طی می‌شود. از این که می‌توانید نفس بکشید، این که آفتاب خانم را می‌بینید، این که آب خنک می‌خورید و بعد می‌گویید "آخیش" لذت ببرید. به همان کار و همان لحظه فکر کنید و آن را ببینید. نمی‌دانم این را اینجا گفته‌ام یا خیر اما اگر گفته‌ام دوباره می‌گویم، کسی برایم تعریف می‌کرد که روزی یکی از دوستانش که در حال مبارزه با سرطان بوده به او گفته قدر مو‌های داخل دماغت را بدان. فکر کرده شوخی می‌کند ولی او خیلی جدی روی حرفش تاکید کرده و گفته بر اثر شیمی درمانی مو‌های داخل بینی‌ام کم شده و حالا آبریزش دائمی و سردرد و سوزش مسیر تنفس امانش را بریده. تا به حال به داشتن موهای داخل بینی‌تان دقت کرده‌اید؟ بگذریم، دیگر بهتر است پادشاه از منبر بیاید پایین.

امروز قبل از بیدار شدنم زن با صاحبخانه تماس گرفته بود و قرار بود غروب برویم برای تمیزکاری. یک سری از شکستنی‌هایی هم که زن رویشان حساس بود باید با خودمان می‌بردیم تا آنطور که زن تصور می‌کند در اسباب کشی بلایی به سرشان نیاید. دیر بیدار شدم. چای داشتیم و این خودش نیمی از خوشبختی بود. با چای روز بهتر شروع می‌شود. زن وقتی چای می‌گذارد حتما بعدش می‌پرسید از این که چای داری خوشحالی؟ پادشاه اصلا این سوال را دوست ندارد اما کاریش نمی‌شود کرد. زن هر کار کند باید بعدش این را بپرسد که آیا از آن خوشحالم یا خیر. پادشاه شبش را بد جور خوابیده بود و چشمانم به سختی باز می‌شد. انگار هنوز بسیار خسته بودم ولی به لطف چای بیدار شدم. زن برای ناهار زرشک پلو با مرغ درست کرده بود. یکی دو هفته بود که زعفران تمام کرده بودیم. از زن راز برنج زعفرانی‌اش را پرسیدم گفت کمی زرچوبه و گلاب زده و نتیجه آنقدری با برنج زعفرانی فرقی ندارد. واقعا خوشمزه و خوشرنگ بود. اگر نمی‌گفت اصلا متوجه نمی‌شدم.

عصر زن خوابید. خودش عصر حسابی می‌خوابد و شب هم زودتر از پادشاه می‌رود به عالم خواب و دست آخر به پادشاه می‌گوید صبح زیاد می‌خوابی و باید زودتر بیدار شوی. وقتی زن خواب بود کمی دیگر وسایل را جمع و جور کردم. قفسه‌های کتاب را آوردم توی هال و دیگر تقریبا یک اتاق خالی شده. فقط مانده موکتش را جمع کنیم. رختخواب‌ها را هم شب جمع کردم و در ملحفه‌ای بزرگ پیچیدم. گونی‌های بزرگ هم خریده‌ایم برای لباس و بالشت که یکی را فعلا با بالشت‌ها پر کردم و سرش را گره زدم. فردا تخت را هم باز می‌کنم‌. به احتمال زیاد درخانه‌ی جدید تخت جا نمی‌شود و باید جمعش کنیم‌. همان جمع شده‌اش را هم نمی‌دانم کجا باید گذاشت.

سر شب با زن و کمی وسایل شوینده و ظروفِ حساس به خانه‌ی جدید رفتیم. زن آینه و قرآن هم آورد. همان ابتدای ورود یک سوسک به ما خیر مقدم گفت و حضور در خانه‌ی جدید با قتل ایشان آغاز شد. وارد شدیم و یک بار دیگر خانه را وارسی کردین و این بار دقیق همه جا را متر کردم و روی تکه کارتنی نوشتم. پادشاه هنوز هم نمی‌داند چطور باید وسایل را اینجا جا بدهیم. به دلیل شرایط پیش آمده زیر فشار هستیم و هر دو توان کوچکترین نظر مخالفی را نداریم. فوری پرخاش می‌کنیم که این اصلا خوب نیست. ذهنمان مثل وسایل خانه بهم ریخته است. هر قدر پادشاه به خودش می‌گوید این بار چیزی نگو باز سخت می‌شود خودداری کرد. مثل میدان مین است. به هر طرف قدم بر می‌داریم انفجار رخ می‌دهد. تا ساعت ده شب آنجا بودیم. موقع برگشت زن گرسنه‌اش بود. ساندویچ خوراک گرفتیم. قبلا گفته‌ام که اینجا ساندویچی‌ها از نان باگت کمتر استفاده می‌کنند و حالا هم ساعات آخر روز جمعه بود. به نانِ لواش رضایت دادیم و دوتا خوراک با نان لواش خریدیم. راستش بد نبود نسبت به نان‌های دیگری که به پستمان خورده بود بهتر بود و دست کم می‌شد آن را خورد.

آخر شب ذهن پادشاه آشفته بود. باید کمی خودم را جمع و جور کنم. شاید با شربت گلاب و چند خطی از حافظ بشود کار را درآورد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۵. پرده

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴، ۳:۳۳ ق.ظ

چون صبح هیچ کار خاصی نداشتیم به طور رسمی در طی بیانیه‌ای به زن اعلام کردم بیدارم نکند. به یک خواب خیلی طولانی و عمیق نیاز داشتم. صبح هم هیچ خبری نبود. وسایل تقریبا جمع شده و فقط منتظر خبر تخلیه‌ی خانه‌ی بعد هستیم تا کارگر خبر کنیم و با وسایل برویم آنجا. البته احتمالا یک روز قبلش کمی از وسایلی که نمی‌شود لای بارها گذاشت را با خودمان ببریم و کمی هم تمیز‌کاری کنیم و بعد دیگر به جا به جایی اصلی می‌رسیم. خلاصه وقتی که کاملا هوا روشن بود روی تخته‌پرشِ پنج متری رفتم و از آنجا شیرجه زدم به عمق خواب. به حسب تصادف خواب دریا را هم دیدم. البته دریا نبود یک جور دریاچه بود چون دورش کوه‌ها مشخص بودند اما ساحلش شبیه دریا بود. درست یادم نیست چه اتفاقی افتاد و با چه کسانی بودم فقط به خاطر دارم که همه اصرار می‌کردند زودتر برگردیم. احتمالا این خواب بر اثر پرسه زنی شبانه‌ی پادشاه در اینستاگرام به سراغم آمده بود. جدیدا از ویدئو‌های ماهیگیری خوشم آمده آنها را می‌بینم. حس بسیار جالبی است. نخ تکان می‌خورد و نمی‌دانی باید انتظار چه چیزی را بکشی و بعد گاهی واقعا ماهی‌های شگفت‌انگیزی از آب بیرون می‌آیند. برایتان توی کانال همایونی یکی از این ویدئو‌ها را می‌فرستم تا تماشا کنید. راستی در کانال آن چند موردی را که زن دستور پخت غذاهایش را برایتان نوشته با هشتگ #دستور_پخت مشخص کرده‌ام تا بتوانید راحت پیدایشان کنید. بگذریم.

ساعت از ظهر گذشته بود که بیدار شدم. زن توی هال دراز کشیده بود و مشغول فضای مجازی بود. گفت حالش چندان مساعد نیست و چیزی هم برای ناهار درست نکرده. پادشاه هم گرسنه نبود. گاهی که به زن می‌گویم گرسنه نیستم باور نمی‌کند. شاهدش هم این است که اگر چیزی بیاورد پادشاه هم می‌خورد اما این به معنی گرسنگی من نیست در واقع اگر سیر هم باشم باز فرقی در این شرایط اینجا نمی‌شود. صرفا می‌خورم چون هوس می‌کنم و این با گرسنگی متفاوت است. زن برای خودش کنسرو لوبیا باز کرد. ششصد و چهل و سه بار پرسید "واقعا نمی‌خوری؟" گفتم نه اما در نهایت پادشاه هم خورد. چند ساعت بعد نیمرو درست کرد و باز سرِ گاز پرسید "واقعا نمی‌خوری؟" پادشاه گفت نه اما لقمه‌های نرم با نان لواش درست می‌کرد و می‌داد به دستم. بعد خودش اعتراف کرد که هر بار که پادشاه می‌گوید نه نمی‌خورم او بدون توجه به این حرف برای هر دونفرمان غذا درست می‌کند و بعد هم انقدر تعارف می‌کند و می‌پرسد تا بخورم. ولی واقعا ساندویچ نیمرو لای نان لواش چیز بسیار دلچسب و خوردنیی است.

یکی از موهبت‌های خانه‌ی جدید این است که صاحبخانه خانم است و اگر موردی باشد خود زن با او تماس می‌گیرد و دیگر به مغز پادشاه سیخ نمی‌زند. عصر هم خودش تماس گرفت و پرسید کی آنجا خالی می‌شود. گفت یا امشب یا فردا تخیله است و می‌شود کم کم وسایل را ببریم و تمیزکاری را شروع کنیم. در این میان چشممان به میل پرده‌ها افتاد.‌ میل پرده‌هایمان بسیار بزرگند و به درد خانه‌ی جدید نمی‌خورند. در واقع دراین خانه‌ای که هستیم‌ هم استفاده نشد و گوشه‌ای گذاشته بودیمشان. زن گفت ببریم بدهیم به همان سمساری که میز را خرید. بعید می‌دانستم آن‌ها را بخرند اما به هر حال به بدبختی آنها را روی سر آقای قوامی بستیم و رفتیم تا جای سمساری. مردکِ مداد می‌گفت دانه‌ای ۱۰۰ هزار تومان می‌خرم. قبول نکردیم و دوباره آنها را به خانه برگرداندیم. به زن گفتم آنها را می‌شود به اندازه‌ی استاندارد برش زد و گذاشتشان یک کناری تا بعد ببینیم به چه کاری می‌آیند. برای خانه‌ی جدید پرده‌ی یکی از اتاق‌ها را می‌زنیم و احتمالا اندازه باشد. بعد رفتیم آب خریدیم. موقع برگشتن زن برای خودش پیتزا خرید و کروسانِ شیبابا. این بار از یک جای جدید پیتزا گرفت تا تست کند ببیند چطور است. به قدر چند بند انگشت هم سر این که بعد از برش زدن میل پرده آنها را چطور و کجا بگذاریم با زن دعوا کردیم. زن می‌گفت نخ میل پرده چرب می‌شود و این پادشاه را کفری کرد آخر میل پرده که برش بخورد کلا نخ و خرده ریزه‌هایش درمی‌آید و باید بریزیم توی یک نایلونی چیزی خود میله‌ها را هم که می‌شود گذاشت بالای کابینت‌ها. حالا باید برویم در آن خانه ببینیم نهایتا چه می‌کنیم.

پیتزایش خوب بود. البته نسبت به این شهر کوچک که هر بار از جای دیگری پیتزا گرفته‌ایم بد درآمده، این یکی مقبول به نظر می‌رسید. آخر شب باز کمی وسایل را مرتب کردم. امروز علاوه بر این که پرده‌ها را باز کردم و توی نایلون گذاشتم آینه و جالباسی توی راهرو را هم برداشتم. باید فردا همه‌ی جالباسی‌ها را بردارم و بعد با گچ و مِل جای سوراخ‌هایشان را صاف کنم. تابلو‌های عروسی‌مان را هم از توی اتاق برداشتم. عکس‌هایمان را دوست دارم. مخصوصا آنهایی که تویش خنده‌مان گرفته. زن تقریبا زود خوابید. پادشاه آخر شب یا بهتر بگویم اوایل صبح کمی دیگر‌ با جناب زوربای یونانی قدم زد تا کم کم خوابش ببرد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۴. غزنین

پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴، ۳:۳۲ ق.ظ

اینترنت و به طور کلی آنتن اواخر دیشب رفت و نیامد. خدا سگشان کند با این وضعی که درست کرده‌اند. ساعت از دو بامداد گذشته بود که آنتن برگشت. تقریبا صبح خوابیدم با اطلاع از این که قرار بود سمساری صبح بیاید و میز را ببیند. باید سخت بیدار می‌شدم. واقعا هم همان اوایل صبح بود که تماس گرفت و آمد. معمولا اهالی اینجا زیاد سر حرفشان نیستند ولی این یکی احتمالا فرق می‌کرد. مردی بود کچل و قلمی، شبیه مداد‌هایی که انتهایشان پاککن دارد. حدود پنجاه و هفت سال و شش ماه سن داشت و علی‌رغم اندام نحیفش سرپا بود. وقتی آمد هنوز پادشاه توی سرزمین خواب پرسه می‌زد. تقریبا با نیمی از هوشیاری خودم را جمع و جور کردم و گفتم بیاید بالا. آمد و نگاهی به میز انداخت همانطور که انتظار داشتم چند تایی ایراد الکی گرفت و بعد قیمتی گفت که می‌دانستم پایین‌تر از قیمت میز است اما به هر حال باید میز و خاطراتش را می‌دادم برود. میز رفت. راستش را بخواهید پادشاه زیاد هم اهل میز نیست و روی زمین واقعا راحت‌تر است. میز را برای این دوست داشتم که وسایلم رویش مرتب می‌شد و به خصوص برای کار با لپتاپ مناسب بود. اما در مجموع برای مطالعه و کار روی زمین راحت‌تر هستم و پشت میز نشستن برایم سخت است. بعد از این که مداد رفت سعی کردم بخوابم ولی نشد و فقط چند دور روی تخت چرخیدم. قرار بود بروم اداره و درخواست وام از صندوق بدهم. حاضر شدم و رفتم. آفتاب تیز بود و خشک. ترافیک در خیابان اصلی شهر به شکل عجیبی گره خورده بود. می‌گویم عجیب چون ترافیک در این شهر کوچک موجود ناشناخته‌ای است‌. کمی جلوتر متوجه شدم یکی از مسیر‌های اصلی دور میدان را برای آسفالت یا هر چیز دیگری بسته‌اند و برای همین شلوغ شده. سمت راسم یک راننده سر و دستش را از پنجره‌ی ماشین بیرون آورده بود و دائما سرک می‌کشید و چیز‌های نامفهومی می‌گفت. یک خط در میان هم بوق می‌زد. جالب است که در شرایطی که کاملا راه بسته بود سَرِ خانم راننده‌ای که پشت فرمان ماشین جلوتر از او نشسته بود داد می‌زد و می‌گفت "چرا بوق نمی‌زنی! بوق بزن راه بیفتن". فقط هم سر آن خانم داد می‌زد و جوری سرش را تکان می‌داد و به بقیه نگاه می‌کرد که یعنی : "می‌بینین گرفتار کی شدیم؟" و انتظار تایید بقیه با یک لبخند و سر تکان دادن متقابل را داشت. پادشاه با خودش فکر کرد که این مردک یک گاو حسابی است. البته اگر سکوت را جلوه‌ای از شعور حساب کنیم گاو بسیار با شعورتر و البته مفیدتر از او به نظر می‌رسد. بعد از مدتی گره‌ ماشین‌ها از هم باز شد و به اداره رفتم. برای وام ثبت نام کردم. وام خیلی کوچکی است اما در حال حاضر به کار ما می‌آید چون احتمالا باید کمی از وسایل را تبدیل و تعویض کنیم. از آنجا رفتم نانوایی به قصد نان لواش رفتم اما دیدم نان بربری تپلی هم پخت می‌کند. پس دوتا هم بربری خریدم. از آنجا رفتم میوه فروشی تا ببینم بالاخره برای زن انجیر آورده‌اند یا خیر. یک مدل انجیر بود که هنوز اصلا نرسیده بود. از خیرش گذشتم و به خانه رفتم.

زن در حال آشپزی بود که پادشاه رسید. نان تپل را با پنیر دوست دارد پس همان اول که پادشاه مشغول بسته بندی‌ نان‌ها شد یک لقمه برای خودش درست کرد. برای ناهار داشت ماهی درست می‌کرد. نشسته بودم که با کمی سیب زمینی سرخ کرده آمد و گفت بیا تا وقتی این‌ها را بخوریم زیاد درست کرده‌ام و برای غذا هم هست. بعد هم ناهار را آورد. بسیار خوشمزه بود و خوردیم. زن خوابید.

کمی بعد پادشاه هم خوابش برد. وقتی بیدار شدم که برق قطع بود و عرق سَرَم بالشت را نمناک کرده بود. زن گفت اگر جلسه‌ی بیهقی خوانی می‌رویم که بلند شو. چهارشنبه‌ها شده روز بیهقی‌خوانی و از این که با زن کاری مشترک انجام می‌دهیم خوشحالم. سابقا زن در این امور شریک نمی‌شد. حاضر شدم و رفتم تا قوامی را از پارکینگ بکشم بیرون. زن اصلا از آن خانم‌هایی نیست که خاضر شدنش خیلی طول بکشد و زود آماده می‌شود. به جلسه رفتیم. چون استادِ آنجا فهمیده من و زن هر دو فارق التحصیل رشته‌ی تاریخ هستیم از ما هم در جلسه کمک می‌گیرد. قسمتی از متن را من خوندم و الباقی را هم زن خواند. در هر پاراگراف توقف می‌کنیم و اگر توضیحی داشته باشد مطرح می‌شود و ادامه می‌دهیم. الحق که روایتش بسیار جذاب است و اگر کمی با کتاب از نظر خوانش ارتباط بگیرید و مطالعه.ی کوچکی در مورد زمینه و زمانه‌ی آن داشته باشید از خواندن آن بسیار لذت خواهید برد. فعلا آنجایی از تاریخ هستیم که سطان محمود از دنیا رفته و پسرش مسعود برادر خود را برکنار کرده و خودش برای به تخت نشستن به سمت غزنین می‌رود.

جلسه که تمام شد. با زن به میوه فروشی رفتیم. بالاخره حضرت انجیر پیدا شد. انگور و خیار هم خریدیم و به خانه رفتیم. حوصله‌ی جمع کردن وسایل نداشتیم. ولو شدیم و میوه خوردیم. فعلا باید اول خانه‌ی جدید را تخلیه کنند و بعد خبر بدهند ما این وسایل را ببریم آنجا و ظاهرا چند روزی کار دارد. مهم پیدا کردن خانه بود که از آن خاطرمان جمع شد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۳. سمساری

چهارشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۳۷ ق.ظ

باز شب‌ها خوابِ جوالّق از دربار گریزان شده و به همین خاطر صبح را مرخص کردیم و گفتیم ظهر روز را تحویل پادشاه بدهند. همان ظهر هم بیدارشدن سخت بود و انگار پادشاه را به تخت دوخته بودند. به هر حال شروع روز را در دربار اعلام کردیم. ساعت روی دیوار روی نه و بیست دقیقه‌ی صبح گیر کرده بود. زن گفت ظاهرا باتری‌اش تمام شده. در اصل ساعت نزدیک به دوازده ظهر بود. باید تا بانک می‌رفتم. باید نیمی از پول رهن را به حساب صاحب‌خانه‌ی جدید واریز می‌کردم. زن گفت سری هم به سمساری و فرش فروشی بزنم. میز تحریر بزرگ پادشاه در این خانه‌ی جدید جا نمی‌شود و کلا هم زیادی دست و پا گیر است. تصمیم گرفته‌ایم از دستش خلاص شویم. فرش‌ها را هم باید بپرسیم ببینیم تعویض می‌کنند یا خیر البته آنها ضروری نیست و می‌شود بالاخره یک کاریشان کرد. به طور کلی احتمالا باید تکلیف خیلی از وسایل را روشن کنیم. از ابتدا هم اگر می‌دانستیم قرار نیست در شهر خودمان زندگی کنیم شاید اینقدر وسیله نمی‌گرفتیم. ما تا لحظه‌ی آخر قرار بود در شهر خودمان باشیم و ناگهان پادشاه در آزمون استخدامی قبول شد و همه چیز تغییر کرد. در واقع قبل از جشن عروسی جهیزیه و تمام وسایل را ریختیم توی کامیون و آمدیم به این بیابان خدا و حالا داریم وارد سال چهارم سکونتمان می‌شویم. اگر با تجربه‌ی حالا قرار بود بیاییم شاید خیلی از وسایل را نمی‌آوردیم یا اصلا نمی‌خریدیم ولی حواسمان به این چیز‌ها نبود و همه چیز داشت برای اولین بار اتفاق می‌افتاد.

به هر حال پادشاه آبی به دست و صورتش زد و رفت بیرون. قوامی را تازاندم تا قبل از بستن بانک‌ به آن برسم. هر روز ساعت کار بانک‌ها را تغییر می‌دهند آدم دیگر نمی‌داند دقیقا کی باز می‌کنند و کی می‌بندند. یک روز قبل دوازده درهایشان بسته است و یک روز ساعت سه‌ی بعد از ظهر هم بازند. به هر حال به عنوان یکی از آخرین مراجعین به بانک وارد شدم. یکی از معدود مزایای شهر‌های کوچک بانک‌های خلوت است. در شهرخودمان کار بانکی نساوی است با چند ساعت معطلی و تحمل شلوغی ولی اینجا همیشه باجه‌ها خالی هستند. پول را برای صاحب‌خانه واریز کردم و کمی هم توی فضای خنک بانک نشستم. از آبسردکنشان هم آب خوردم تا اندکی از مالیاتی که پرداخت می‌کنیم را نقد کرده باشم. نگهبان در را بسته بود تا دیگر کسی وارد نشود. از آجا رفتم به سمساری و او گفت پیش فلانی برو شاید کارت را راه بیاندازد. فلانی هم بسته بود.

زن پیام داده بود روغن بخرم. خریدم همراه دوتا بستنی موزی و باتری برای ساعتِ خسته‌‌ی روی دیوار. زن از دیدن بستنی‌ خوشحال شد و گفت برای پادشاه چای گذاشته تا خوشحال شود. برق رفته بود و تا ساعت دو هم قرار نبود تشریف بیاورد ولی حدودا بیست دقیقه زودتر سروکله‌اش پیدا شد. زن توی کاسه خیار ریز کرد و پادشاه ماست را ریخت روی آنها تا ماست و خیار حالمان را جا بیاورد. نهار لوبیاپلو داشتیم و با این ماست و خیارِ سرد حسابی می‌چسبید. همراهش قسمت دیگری از سریال اجل معلق را از فیلم نت تماشا کردیم‌. آقای عطاران جدای از این که فیلم چطور باشد ادا و اطوارش خنده دار است. بعد زن خوابید. پادشاه بیدار ماند. قرار بود با هم برویم جلسه کتابخوانی. ساعت پنج و ربع عصر بود که زن را بیدار کردم. حاضر شد، برای خودش یک بطری آب سرد و یک کروسان برداشت و گفت برویم. جلسه خوب بود و در مورد همان داستان "یک اتفاق نحس" از جناب داستایوسکی صحبت کردیم. کلا صحبت کردن در مورد داستان و شعر و این جور چیز‌ها حال پادشاه را جا می‌آورد. از آنجا رفتیم به سمساری هم سر زدیم. گفت فردا می‌آید تا میز را ببیند. شب کمی دیگر از وسایل را جمع کردیم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۲. شرمن

سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴، ۵:۵۷ ق.ظ

پادشاه باید اینجا اعتراف کند که هیچوقت در طول عمرش نتوانسته در ارتباط برقرار کردن با انسان‌ها موفق عمل کند‌. البته اگر موفقیت را گرم گرفتن و زود رفیق شدن یا مجلسی را دست گرفتن و این داستان‌ها قلمداد کنیم. خیلی‌ها معتقدند که دوستان و رفقای هر شخص سرمایه‌های او هستند. پادشاه اما در زندگی روزمره دوستی ندارد. چند تا دوست هستند در شهر خودمان و اینجا صرفا آشنایانی دارم که آن هم یک آشنایی در چهارچوب زمان و مکان است. مثلا آشنایان زورخانه یا آشنایانِ جلسه کتابخوانی‌. هیچکدام این‌ها از آشنایی به مرحله‌ی دوستی نرسیده. اما دیروز بعد از سیصد و نود و یک روز نوشتن در این گوشه‌ی همایونی متوجه شدم که اینجا با وجود فاصله‌ها نامعلوم و هویت‌های غیر مشخص دوستانی دارم که واقعی هستند. پیام‌های بعضی از دوستان خیلی بیشتر از یک پیام بود. این که افرادی هستند در دنیا که به پادشاه فکر می‌کنند و بدون هیچ منفعتی سعی می‌کنند در مواقعی حضورشان را به صورت پررنگ اعلام کنند حسی است شبیه رسیدن یک نامه از دوستی قدیمی‌. این حضور به یاد پادشاه خواهد ماند. پادشاه در بعضی موارد حافظه‌ای دارد به استواریِ درختِ ژنرال شرمن. بگذریم.

خانه‌ای که دیشب گفتند قرار قولنامه گذاشته‌اند قولنامه نشده بود و زن تصمیم گرفت همان را اجاره کنیم. خانه کوچک است. انباری هم ندارد و این کار را برای ما که کلی وسایل اضافه داریم سخت می‌کند اما زن گفت به همین خانه حس خوبی دارد. تماس گرفتیم و قرار شد شب برویم بنگاه معاملات املاک و آنجا را قولنامه کنیم. یک خانه‌ی سه واحدی است که واحد مد نظر ما در قسمت همکف است‌. صاحبخانه خانمی است که دوتا دختر کلاس هشتمی دارد و یک پسر هفده ساله. به نظر آدم خوبی می‌آمد و زن هم می‌گفت با او صمیمی و خوب بوده. در نهایت به نظر می‌رسد فعلا امسال را در این خانه ساکن خواهیم بود.

زن برای ناهار غذای مخصوص خودش را درست کرده بود. یعنی خودش معتقد است که این غذا از غذا های ویژه‌ی اوست و کسی دیگر اینطور نمی‌تواند درست کند‌. شوید پلو با مرغِ کره پز. بسیار خوشمزه شده بود‌. پادشاه همیشه با اشتها غذا میخورد اما گاهی شوق خوردن غذا از یک اشتهای ساده بیشتر است و زن این را متوجه می‌شود و می‌داند کدام غذاها را پادشاه بیشتر می‌خورد و یکی از آنها همین است. طبق معمول زن دوست داشت همراه غذا چیزی تماشا کند. تاسیانش که تمام شده بود، شام ایرانی را هم روز قبل دیده بود و تلوزیون هم چیزی نداشت. پادشاه قسمت اول سریال "اجل معلق" را گذاشت. توی اینستاگرام بخش‌هایی از آن را دیده بودیم و به نظر خنده دار بود گفتم ببینیم چطور است و اگر خوب بود بقیه‌اش را هم تماشا کنیم. بدک نبود.

عصر زن خوابید ولی پادشاه هر کاری کرد خوابش نبرد. دست و دلم به کتاب‌خواندن هم نمی‌رفت. وقتی حوصله‌ی خواب را ندارم قطعا حوصله‌ی بقیه‌ی چیز‌ها هم نیست. دم غروب کمی دیگر وسیله جمع کردیم و توی کارتن‌ها ریختیم. حدود هشت و نیم شب بود که رفتیم دنبال خانم صاحبخانه برای قولنامه. گاهی می‌گویند چرا همه به املاکی‌ها به چشم بد نگاه می‌کنند ولی معمولا خودشان در اولیت برخورد دلیلش را نشانتان می‌دهند. موقع نوشتن قولنامه خود صاحبخانه راضی بود بعد آن مردک بنگاهی می‌گفت خیلی کم اجازه تعیین کرده حالا ما که قولنامه کردیم اما آن الدنگ را باید بدهیم ببندند به گاری. یکی از دلایل بالا رفتن اجاره خانه‌ها همین موجودات بیمصرف هستند. بگذریم‌.

از آنجا رفتیم یک بار دیگر خانه را دیدیم و قسمت‌هایی را متر کردیم. پادشاه توی مسیر چند بار به زن گفت هنوز دیر نشده و چون پول نریخته‌ایم می‌توانیم دنبال مورد‌های بهتر باشیم ولی زن می‌گفت همین‌ خانه را می‌خواهد و به ان حس خوبی دارد. برای خودش کروسان خرید و بستنی قیفی شکلاتی. پادشاه هم یک بستنی برداشت.

زن دائما عکس‌ و فیلمی که از خانه‌ی جدید گرفته بود نگاه می‌کرد و برای چیدن وسایل برنامه می‌ریخت. کلی با هم صحبت کردیم و زن بارها سعی کرد خیال پادشاه را راحت کند که از زندگی در کنارش راضی است و خوشحال. فکر پادشاه مشغول بود ولی زن سعی می‌کرد اطمینان خاطر باشد. راستی فصل دوم سریال هانیبال هم به شکل باشکوهی تمام شد و فقط مانده یک فصل سیزده قسمته. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۹۱. آرزو

دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴، ۲:۳۹ ق.ظ

صبح باز با صدای زنگ خوردن تلفن همراه بیدار شدم. در حالی که هنوز هوشیاریم به هفت درصد هم نمی‌رسید جواب دادم. پدرم بود. در جریان این که دنبال خانه هستیم بود و موردی را پیشنهاد کرد. یکی از همکارانش خانه‌ای در روستایی نزدیک به این شهر داشت ولی به دلایلی فراوان به کار ما نمی‌آمد. دوباره خواستم توی حوضچه‌ی خواب ولو شوم که زن صدایم کرد و گفت پاشو که برویم دنبال خانه. آژیرِ استرسِ زن که تقریبا همیشه روشن است حالا در حالت اضطراری قرار گرفته بود و هیچ جور نمی‌شد مخالفت کنم. آبی به سرو صورتم زدم و حاضر شدم. هوا بسیار گرم بود. به چند بنگاه معملات املاک سر زدیم. مواردی که معرفی کردند یا اجاره رفته بود و یا اصلا مناسب ما نبود. جالب است که هر سال ما مقداری پول کم داریم تا خانه‌ی مناسبی اجاره کنیم و سال بعد آنقدر پول را داریم اما اجاره‌ها بالا رفته و باز ما به همان نسبت پول کم داریم. انگار همیشه دو سه سال از تورم عقب هستیم و معلوم نیست چطور می‌شود این دو سه سال را جبران کرد. تازه ما در شهر کوچک و پرتی زندگی می‌کنیم و در شهرزادگاهمان اصلا با این قیمت‌ها نمی‌شود دنبال خانه گشت. اگر اینجا دو سه سال عقبیم آنجا ده سال عقب هستیم.

توی یکی از املاکی‌ها که کولرگازی خوبی هم داشت متوقف شدیم. کمی نشستیم تا خنک شویم و بعد موردی را مطرح کرد که تا به حال ندیده بودیم. کلیدش هم دست خودش بود. گفت برویم خودمان بازدید کنیم و بعد کلید را برایش بیاوریم. رفتیم و خانه را هم راحت پیدا کردیم. پادشاه کلید انداخت رو رفت داخل کمی وسایل پراکنده بود که حس کردیم احتمالا مال مستاجر قبلی است ولی بعد در کمال تعجب دیدم زن و بچه‌ی مردم آن وسط خوابند. عجب وضعی شد. فوری آمدم بیرون. احساس دزد بودن به ما دست داد. زن توضیح داد که املاک کلید را داده و گفته اینجا خالی است. آنها هم گفتند که خانه را از جای دیگر اجاره کرده‌اند و تازه وسایلشان را آورده‌اند. خلاصه با حالتی معذب محل را ترک کردیم. سر راه برگشتن دوتا آب میوه گرفتیم تا کمی گرما را رفع کند اما آن بطری کوچک اصلا حریف این کوه آتش نشد. کلید را به آن املاکی پس دادم و گفتم مرد حسابی توی خانه ساکن هستند و فلان و بهمان شد. او هم معذب شد و هی عذرخواهی می‌کرد. آنقدر هم کلمات را می‌جوید که از هر سه کلمه یکی را متوجه می‌شدم. زن که همان یکی را هم متوجه نمی‌شد و من برایش ترجمه می‌کردم. برگشتیم خانه. برق قطع بود و زن توی گرما آشپزی کرد. یک مورد دیگر مانده بود که تا قبل از حاضر شدن غذا تنها رفتم و دیدم. خانه‌اش کلا دوتا کابینت داشت و کولر هم مثل نود درصد خانه‌هایی که دیده بودیم نداشت. زن بسیار بسیار بسیار از دست آن همکارم که قرار بود خانه‌اش را به ما بدهد شاکی است. حق هم دارد چون او ما را از خانه‌اش مطمئن کرد و در این مدت خیلی از موردها اجاره رفته‌اند. ولی این که زن می‌گفت چرا به او نگفتی که نامرد است و فلان و بیسار است را پادشاه قبول نمی‌کند. پادشاه حوصله‌ی حرف بی‌خود زدن ندارد. حالا به فرض که با آن مردکِ هویج دعوا کنیم چه فرق می‌کند. در نتیجه که تغییری ایجاد نمی‌شود. زن اما همچنان به او بد و بی‌راه می‌گوید تا اینطور دلش خنک شود.

زن گفت بهتر است با همان موردی که دیشب دیدیم تماس بگیریم. کوچک بود اما تمیز و مرتب و جایش هم خوب بود. عصر تماس گرفتم گفت یکی برای شب وعده‌ی قولنامه گذاشته و اگر او نیامد خبر می‌دهد. شب هم زن نگذاشت که پادشاه به زورخانه برود و گفت برویم دنبال خانه. چند جایی را گشتیم و مورد خاصی پیدا نشد یا اگر بود به پول ما نمی‌خورد. در نهایت یک جا را اصرار کردند ببینیم که البته مبلغ رهنش بیشتر از بودجه‌ی ما بود اما به هر حال گاهی املاکی ها می‌خواند نشان بدهند که موردی دارند و رفتیم تا آن را هم ببینیم. اتفاق جالبی افتاد. صاحب آن خانه همخدمتی پادشاه بود که از وقتی پادشاه به این شهر آمده هی قرار گذاشته بودیم همدیگر را ببینیم و هی نشده بود بعد هم کلا بی‌خیال ملاقات شدیم. یعنی در طی بیش از سه سال در این شهر کوچک حتی اتفاقی همدیگر را ندیده بودیم تا رسیدیم به اینجا. خانه را تازه خریده بود و کمی پول کم داشت که می‌خواست با یک سال رهن دادن خانه آن را بپردازد. خانه بزرگ و تمیز و زیبا بود. به کار ما نمی‌آمد و اصلا آنقدر پول نداشتیم. خلاصه خداحافظی کردیم و رفتیم.

توی راه خانه می‌دانستم که زن غصه دارد. حتی می‌دانستم که یکی یکی توی تاریکی اشک روی گونه‌های نرمش سر می‌خورد. چیزی نگفتم. چیزی هم نمی‌شد بگویم. بعد کمی از قیمت خانه گفت و این که احتمالا حدود چهار پنج میلیارد می‌ارزد و این که چقدر خانه‌ی قشنگی بود. تا خانه توی سکوت رفتیم. وقتی زن جلو تر از پادشاه رفت بالا به او فکر کردم. به این که چقدر بیشتر از این‌ها حقش است و چقدر دست‌های پادشاه خالی است. باید بدانید که زن در خانواده‌ای بزرگ شده که همه‌ چیز خیلی در دسترس بوده‌است. برای برادران و خواهرانش اوضاع خیلی مناسب است و حالا آمده با پادشاه در این بیابان خدا و دنبال خانه می‌گردد. راستش را بخواهید پادشاه تا به حال هیچ چیزی از دنیا نخواسته و نمی‌خواهد. چیز‌هایی هم که گاهی می‌خواهد صرفا هوس هستند نه این که واقعا به عنوان آرزو به آنها فکر کند و اصلا همان‌ها هم حتی شبیه آرزو‌های بقیه نیست. مثلا شاید خیلی ها دوست داشته باشند ماشین آخرین سیستم یا خانه‌ی فلان و لباس خاص داشته باشند اما پادشاه تا به حال این چیز‌ها را نخواسته. هیچ چیزی نبوده که نبودنش برایم یک جای خالی به حساب بیاید و به طور کلی هر چیزی را هم که دوست دارم اصلا آنقدری برایم اهمیت ندارد که رویشان نام آرزو بگذارم. اما حالا یک آرزو دارم و آن این است که زن به هر چیزی از دنیا که دلش می‌خواهد برسد. واقعا و از آن ته قلبم که نادیدنی و عمیق است این تنها آرزوی پادشاه است. زن دوست دارد خانه داشته باشد. بچه داشته باشد. ماشین خوب سوار شود. وسایل خاص داشته باشد. پادشاه دلش می‌گیرد وقتی می‌بیند زن چیزی نمی‌گوید ولی دلش پر از آرزوهای رنگانگ است و یواش یواش گریه می‌کند. حق دارد واقعا حقش خیلی بیشتر از این دربار کوچک است و پادشاه زورش به خیلی چیز‌های دنیا نمی‌رسد اما اگر یک روز خدا آمد و گفت فقط می‌توانی یک آرزو کنی بدون لحظه‌ای تردید آرزوی پادشاه همین است که آرزوهای زن برآورده شود. واقعا و بدون ادا پادشاه هیچ چیزی از دنیا نمی‌خواهد مگر سلامتی و اینطور حرف‌ها. زن الان خواب است و پادشاه حرف‌های زیادی برای سقف دارد. بگذریم. حالا تا ببینیم چه می‌شود.‌

مهرداد دوم

۳۹۰. فرچه

یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۹ ق.ظ

آخر شب داشتم توی اینستاگرام می‌چرخیدم. معمولا هم همینطور است و اگر سراغ این برنامه‌ی ملعون بروم همان چند دقیقه‌ی پایانی است تا ببینم در دنیا چه خبر است. هیچ خبری هم نیست جز ادا. یکی ادای غمش را می‌خواهد نشان بقیه بدهد یکی ادای شادی‌اش، یکی هم ادای روشنفکری‌اش را. همه هم در هر جهتی که هستند احساس می‌کنند دیگر انتهای آن مسیرند. اکثرا هم خیال می‌کنند بدبخت‌ترین انسان روی زمین خودشانند و بس. لای این اراجیف که می‌لولیدم به یک ویدیو برخورد کردم از یک دختر کوچک نهایتا سه یا چهار ساله. روی چیزی شبیه دوچرخه سوار بود و با پای برهنه خودش را توی شیب کوچه جلو می‌برد. هنوز انقدر کوچک بود که پستانک توی دهانش بود و با همان وضعیت آواز هم می‌خواند. راستش حالم بسیار خوش شد. احساس تماس پای لطیفش با خیابانی که ظاهرا نمی‌باران هم به آن زده بود چیزی شگفت انگیزی بود چند قدم فراتر از زندگی. تپ تپ تپ پایش را به زمینِ نم‌دار می‌زد و سرعت می‌گرفت چندین و چند بار نگاهش کردم و بعد از مد‌تها تصمیم گرفتم ذخیره‌اش کنم و بعدا خودم آن را به اشتراک بگذارم تا بقیه هم این احساس خوش را ببینند. برای شما هم توی کانالِ تلگرامی همایونی می‌گذارم تا تماشایش کنید. راستش یک جایی از قلبم به شکل عجیبی دوست داشت پدر آن کودک می‌بود. بگذریم.

صبح دوبار بیدار شدم. یک بار حوالی ساعت پنج که از خوابی شیرین پریدم و یک بار وقتی ساعت از ده هم گذشته بود. سنگین بودم و حالا که بهتر خودم را می‌شناسم می‌دانم این سنگینی وقت‌هایی پیش می‌آید که چای و خلوتم کم می‌شود. باید بدهم فراشان دربار این دو قلم را تنظیم کنند. زن گفت ساعت دو برق می‌رود. چون خودش به شدت با رفتن برق مشکل دارد می‌دانستم در این مواقع ناهار را زودتر از معمول حاضر می‌کند تا صرف‌ غذا با قطعی برق همزمان نشود. زن دوست دارد موقع خوردن غذا هم خانه خنک باشد و هم حتما فیلمی تماشا کند و هر دوی این موارد با رفتن برق زیر سوال می‌رفت. ناهار ساعت یک حاضر شد. ماکارونیِ درباری که به گفته‌ی زن آخرین بسته‌ی ماکارونی ما بود و بعد باید می‌خریدیم. از شب قبل به پادشاه الهام شده بود که ناهار ماکارونی داریم و این را به زن هم گفتم. همراه ناهار سریال شکارگاه را گذاشتیم. همانطور داستانش را دارد تفمال می‌کند و به لطف بزک و دوزک جلو می‌رود آخرش هم می‌شود مثل همان تاسیانشان. اگر پادشاه دستش به نویسنگان الدنگ این مجموعه‌ها می‌رسید قطعا می‌بستشان به ترکه‌ی انار.

زن عصر را خوابید. پادشاه خوابش نبرد و کمی بازی کرد. کمی هم چیز میز کوتاه توی گوشی خواندم. قرار بود بعد از نماز مغرب برویم به املاک سر بزنیم. اینجا به لطف پر تلاش بودن اهالی اغلب بعد از ظهر را سر کار نیستند و از غروب تازه کارو بارشان را شروع می‌کنند و همان ساعات اول شب هم تعطیل می‌کنند و می‌روند پی‌کارشان. چند خانه را دیدیم. هر کدام برای ما ایرادی دارد که نمی‌شود نادیده گرفت. یکی انباری ندارد، یکی کمد دیواری ندارد، یکی کولر ندارد و غیره. یک مورد را آدرس دادند رفتیم جلوی خانه. هیچکس نبود. بعد تماس گرفتیم گفتند صاحب‌خانه توی راه است. صاحبخانه آمد. شبیه فرچه‌ی کهنه‌ی خیس بود. گفت راستش مستاجر خانه نیست ولی الان فیلم خانه را می‌فرستد و بعد من برای شما می‌فرستم. بعد هم رفت. اصلا نفهمیدم خودش چرا آمد دم خانه‌ای که داخلش کسی نیست و در هم قفل است. به هر حال این مورد هم اینطور صرفا از پشت درِ بسته دیدیم‌ و صاحبخانه خیلی تاکید داشت که این درِ خانه است.

توی راه زن برای خودش شیبابا خرید و پادشاه هم که یک هفته‌ای می‌شد هوس کیم کرده بود دوتا کیم خرید تا با زن بخورند. وقتی رسیدیم خانه و کیم‌هایمان را خوردیم آن یارو که قرار بود خانه‌اش را برای ما خالی کند خبر داد که مشکلی پیش آمده و نمی‌شود. خلاصه آن مورد کنسل شد. زن دوباره حالت غمناک و مضطرب گرفت. پادشاه سعی کرد آرامش کند. حالا هنوز که وقت زیاد داریم خانه‌ی آن یارو هم اصلا تحفه‌ای نبود. زن می‌گوید چرا به او نمی‌گویی که فلان است و بهمان است اما پادشاه اصلا حوصله‌ی صحبت بی‌خودی و بی‌حاصل ندارد. باز موردهای بهتر پیدا می‌کنیم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۸۹. مبادا

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴، ۳:۳۹ ق.ظ

جمعه را وقتی شروع کردم که آفتاب دستش را رسانده بود به پای پادشاه و پایم از این تماس گرم شده بود. کولر فضا را خنک می‌کرد و اجازه‌ی بیدار شدن نمی‌داد. همزمان خواب عجیبی می‌دیدم. خواب می‌دیدم توی ماشین نشسته‌ام و پدال ها را زیر پایم پیدا نمی‌کنم. سرعت ماشین زیاد نبود اما این که کنترلی روی آن نداشتم باعث خشمم شده بود. هر قدر پایم را پس و پیش می‌بردم تا دست کم ترمزِ لعنتی را پیدا کنم راه به جایی نمی‌بردم و انگار مثل سمت شاگرد زیر پایم کاملا خالی بود. فقط از این راضی بودم که ماشین سرعت بسیار کمی داشت و خطر خاصی تهدیدمان نمی‌کرد. در همین گیر و دار بودم که استاد نجاتم داد.‌ صدای زنگ تلفن همراه پادشاه را مجبور به بیداری کرد و چون اسم استاد افتاده بود روی صفحه آن را بی‌جواب نگذاشتم. استاد کاملا به وضعیت خواب پادشاه آگاه است و این که در این ساعت تازه از خواب بیدار شده بودم و صدایم خواب آلود بود اصلا برایش عجیب نبود. معمولا گفتگو‌هایمان طولانی می‌شود و هزار تا چیز می‌گوییم که بعد به یکی دوتا از آنها عمل می‌کنیم. چند تا مساله را که از قبل باقی مانده بود حل و فصل کردیم و چند تا مساله‌ی جدید هم ایجاد شد تا بعد به آنها برسیم. به هر حال این گفتگو باعث شد چند کیلومتری از خواب دور شوم و دیگر نمی‌شد به آن برگردم.

زن برای ناهار کمی از سیب زمینی پخته‌های دیروز را با روغن تفت داد و خوردیم. با نان لواشِ نرم بسیار خوشمزه بود. گفت همراه ناهار تاسیان ببینیم. قسمت آخرش آمده بود. تماشا کردیم و عجب پایان مزخرفی داشت. یکی نبوده به کارگردان بگوید اگر می‌خواهی فیلمت پایان غمیگن داشته باشد هزار تا راه هست که این پایان غمگین منطقی و قابل درک باشد نه این که فقط هر طور شده بخواهی غیر قابل پیش‌بینی و خیر سرت بدیع باشی. به هر حال از همان قسمت سوم و چهارم هم به این سریال امیدی نداشتم و وقتی آنطور پیش می‌رود این هم می‌شود نتیجه‌اش. حالا جالب است که خیلی‌ها توی اینستاگرام چپ و راست برای این سریال استوری می‌گذارند و خودشان را شرحه شرحه می‌کنند. بگذریم.

عصر باز به پیشنهاد زن رفتیم تا جمعه بازار. تنها کاری متفاوتی که در هفته می‌کنیم شاید همین رفتن به جمعه بازار است. به زن گفتم خوب است که اینجا برای روز‌های دیگر هفته بازار ندارند واگرنه هر روز ما را به این بهانه می‌کشاندی بیرون. آنجا هم هیچ چیزی نخریدیم فقط از دور هی خیال کردیم آلو سیاه انجیر سیاه است و رفتیم جلو دیدیم آلو است. زن در مسیر برگشت گفت توی فروشگاه هم بچرخیم. چرخیدیم. زن یک بسته همبرگر برای امشب برداشت و یک قوطی خوراک لوبیا احتمالا برای فردا شب. قرار شد پادشاه همبرگر را درست کند. به خانه‌ که رسیدیم زن خیارشور ریز کرد توی بشقاب و و با سینی برد توی هال. عشق ابدی را هم دانلود کرد و منتظر ماند تا پادشاه همبرگرهای سرخ شده را بیاورد. تقریبا زود سرخ شدند. یاد ایام خوابگاه دانشجویی افتادم. جمعه‌ها که سلف تعطیل بود ما بودیم و سوسیس و تخم مرغ و همین جناب همبرگر. یکی از هم اتاقی‌هایم مامور درست کردن همین چیز‌ها بود و اصلا نمی‌گذاشت کسی هم توی کارش دخالت کند و می‌گفت شما خرابش می‌کنید. از همان موقع بود که این جور چیزها دلم را زد و دیگر میلی به فست فود ندارم چون زیاد خوردم. تا قبل از دوره دانشگاه سوسیس و همبرگر یک چیز ویژه و خاص بود و میل به آن بیشتر احساس می‌شد. خلاصه همبرگر آماده شد و خوردیم.

آخر شب باز کمی از کتاب زوربای یونانی را خواندم. از این کتاب‌ها نیست که بشود یک کله خواند و ماجرایش تو را دنبال خودش بکشد از آن‌هایی است که باید جملات و لحظه‌هایش را مزه مزه کنی و آهسته با آن پیش بروی. راستی امروز هیئت ویژه‌ی شاهنشاهی را بعد از مدتی برای سرکشی به وبلاگ دوستان فرستادم متوجه شدم که بعضی‌ها به طور کلی وبلاگشان را پاک کرده‌اند و بعضی‌ها هم که روزانه نویسی داشته‌اند یک جایی متوقف شده‌اند و دیگر مدتی هست که پست جدید نمی‌گذارند. بعضی‌ها هم فضا و محیط وبلاگشان عوض شده بود. آخرین چیزی که قبل از خواب دارم به آن فکر می‌کنم این است که فردا عصر برویم چند تا خانه‌ی دیگر هم ببینیم. این بنده خدایی که قرار است خانه‌اش را برای ما خالی کند خیلی امروز و فردا می‌کند و اینطور نباشد که دستمان را بگذارد توی پوست گردو و پادشاه غافلگیر شود. دست کم چند مورد دیگر زیر سر داشته باشیم برای مبادا. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۸۸. میکلسن

جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴، ۲:۵۶ ب.ظ

پنجشنبه بود و در شرایط عادی باید خوشگل‌تر از سایر ایام هفته می‌بود اما حالا آشفته و بهم ریخته به نظر می‌رسید مانند خانه‌ای در آستانه‌ی اسباب کشی. کمی بی‌حوصلگی توی چهره‌اش می‌دیدم که اصلا موقعیت مناسبی برای بروز آن نبود. این روز‌ها باید فقط سعی کنیم کار‌ها را جلو ببریم تا نهایتا تا پایان هفته بعد به ثبات رسیده باشیم.

زن از دیروز که جدول خاموشی را وارسی کرده بود و فهمیده بود این بار قرار است ساعات اولیه شب برق نداشته باشیم ناراحت بود. گفته بودند که از ساعت ۶ تا ۸ شب برق قطع است و این روی اعصاب زن بود. پادشاه هم الکی می‌گفت می‌خواهد به زورخانه برود تا سر به سر زن بگذارد. البته می‌شد به زورخانه رسید ولی به خاطر زن نرفتم تا زودتر کارهای خانه هم تمام شود.

برای ناهار زن یک غذای من دراوردی درست کرده بود. هم بادمجان داشت هم سیب زمینی پخته و در مجموع خوشمزه بود. قبلا هم یک بار درست کرده بود و امتحان کرده بودیم. البته بادمجان‌ها چندان مزه خوبی نمی‌داد که ربطی به غذا نداشت و مشکل از خود آنها بود. ناهار را که خوردیم کمی وسیله جمع کردیم بعد زن خوابید. پادشاه رفت تا انباری را مرتب کند. تکلیف کارتن‌ها و وسایلی که آنجاست را هم باید روشن می‌شد. همه‌ی کارتن‌های آنجا را محکم کردم و با چسب و طناب نایلونی بستم. روی کارتن‌هایی که قرار است از اول توی انبار برود علامت می‌زنیم تا آنجا توی خانه نروند‌. خلاصه آنجا هم خلوت شد.

عصر هندوانه را قاچ کردیم. شیرین و قرمز بود‌. از این بعد فرمان می‌دهم فقط زن هندوانه انتخاب کند. کمی خوردیم و بعد مشغول بقیه وسایل شدیم. زن توی خانه چند دست ظرف دارد که روی آنها بسیار حساس است و این سال‌ها هر بار بازشان کردیم توی کابینت‌ها و بعد باز جمع کردین و به خانه‌ی بعد برده‌ایم. این بار بالاخره راضی شد آن‌ها را توی کارتن محکمی بسته بندی کند و در خانه‌ی جدید بازشان نکند. برای آن دو کارتن پنج متر نایلون حباب‌دار مصرف کرد. لای تمامشان را نایلون حباب دار گذاشت و باز هر شش تا را لای یک نایلون دیگر می‌پیچید و از دوطرف چسب می‌زد. اتفاقا با تمام حساسیتش روب این ظرف‌ها تا به حال از بین تمام ظروفی که داریم دوتا از همین‌ها شکسته. به او گفتم همیشه همنطور است، آدم روی هر چیزی حساس باشد همان آسیب می‌بیند. حرفم را قبول دارد اما نمی‌تواند از حساسیتش کم کند. آن یک ساعت تاریکی را زن سخت زیر نورِ گوشی مشغول بسته بندی ظروفش بود می‌گفت وقتی سرم به کار بند است این ساعت زودتر می‌گذرد.

سر شب رفتیم بیرون تا باز هم از آن پلاستیک‌های حباب‌دار بخریم. زن موقع برگشت باز بهانه‌ی پیتزا را گرفته بود. در‌نهایت پیتزا نخرید اما چلو کباب گرفت. پادشاه اصلا دوست ندارد از بیرون غذا بگیرد مگر ماهی یکی دوبار اما زن اگر هرشب هم باشد باز دلش می‌خواهد. این شب‌ها زن بیشتر از من پی‌گیر سریال هانیبال شده و هر شب حتما چند قسمتی نگاه می‌کند. بیشتر از شخصیت و کاریزمای خود شخصیت هانیبال و بازیگرش آقای مدس میکلسن خوشش آمده. فصل اولش تمام شد و رفتیم به فصل دوم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۳۸۷. انجیر

پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴، ۶:۵۰ ب.ظ

آنقدر خورده بودم که صبح معده‌ی همایونی درد می‌کرد. کمی به خودم پیچیدم تا کم کم معده کوتاه آمد و خودش امورات را تحت کنترل گرفت. در عوض به عنوان تشویقی گفتم که می‌تواند برای ناهار و شام استراحت کند. به نظر راضی بود. البته زن چون مثل جوجه صرفا نوکی به غذا می‌زند زیاد نخورده بود و موقع ناهار گرسنه بود اما پادشاه چیزی نخورد. هنوز ماجرای کتاب دیشب توی سرم مرور می‌شد و این که چطور یک نویسنده این قدر راحت می‌نویسد آن هم نه فقط نوشتن بی‌خودی و بی‌هدف، نوشتنی که بعد تا مدت‌ها مخاطب را درگیر خودش می‌کند. جالب است که بعد از سال‌ها دوتا کتاب را توی گوشی خواندم و هر دو هم بسیار قشنگ بودند. "آشیانه‌ی اشراف" از جناب تورگینف و "یک اتفاق نحس" از آقای داستایوسکی. هر دو رفتند توی خاطرم و اگر جایی نسخه چاپی آن‌ها را ببینم حتما می‌خرم.

عصر با زن دوباره رفتیم به جلسه‌ی بیهقی خوانی. راستش از این خوشحالم که زن با پادشاه می‌آید. این جلسه قسمت‌هایی را پادشاه خواند. جدی جدی ماجرای جالبی دارد و چقدر حیف که این روایت‌ها هیچوقت در کشور ما فیلم و سریال نمی‌شود واگرنه قطعا خیلی ‌ها خوششان می‌آمد. همین سال گذشته بود که سریال "شوگان" که مربوط به تاریخ ژاپن بود در تمام دنیا مورد توجه قرار گرفت. اگر قرار بود از گوشه و کنار های تاریخ ایران سریال بسازند همه انگشت به دهان می‌ماندند. قبلا قسمت‌هایی از تاریخ بیهقی را خوانده بودم اما هیچوقت اینطور مرتب و از اول با توضیحات آن را مطالعه نکرده بودم و حالا به نظرم فرصت بسیار مناسبی برای این کار است. هر قدر جلو می‌رویم جذاب‌تر هم می‌شود. جلسه که تمام شد یادم آمد دقیقا هفته‌ی پیش بود که از کنار خیابان خربزه خریدیم و پادشاه شبش سرماخوردگی را شروع کرد. امروز صبح هم به نظر خوب شدم. یک هفته‌ی کامل.

با زن از آنجا رفتیم دوباره کمی روزنامه خریدیم. ماست هم خریدیم. نان تپلی هم خریدیم. بعد رفتیم میوه فروشی. زن گفت هندوانه و انجیر میخواهد. انجیر که پیدا نکردیم ولی خودش یک هندوانه انتخاب کرد. به تازگی پادشاه کشف کرده است که زن در انتخاب هندوانه تخصص دارد و تا به حال هر کدام که انتخاب کرده خوب از کار درآمده. خلاصه یک هندوانه هم خریدیم. زن آخر سر کمی بهانه گرفت که پیتزا می‌خواهد ولی پادشاه زیر بار نرفت و زن کمی کج کج نگاهش کرد. زن با یکی از لپ‌های نان تپلی و ماست چکیده لقمه درست کرد. نصفش را پادشاه خورد.

آخر شب کمی ظرف و ظروف و خرت و پرت را توی کارتن‌ها ریختیم و درشان را چسب زدیم. یک اتاق کاملا خالی شده. خیلی از خورده ریز‌ها هم جمع شده‌اند. احتمالا اگر همه چیز درست پیش برود و چند روز آینده خانه را تحویل بگیریم اول باید کمی از وسایل حساس را خودمان با آقای قوامی ببریم آنجا و بعد برای الباقی کارگر خبر کنیم و کامیون. شب با زن چند قسمتی از سریال هانیبال را تماشا کردیم. کمی جذاب‌تر از اولش پیش می‌رود. زن رلحت خوابش برد ولی پادشاه باز خواب به سراغش نمی‌آمد. تا خود صبح توی تخت چرخیدم و دست آخر هم نمی‌دانم چه ساعتی بود که خوابم برد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان