خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۲۹۲. گنجشک

دوشنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۴، ۹:۴۹ ق.ظ

صبح که بیدار شدم گرسنگی با موهای ژولیده و چشمان خواب‌آلود نشسته بود کفِ آشپزخانه. یک قاشق شیره‌انگور خوردم. گرسنگی هنوز بهانه می‌گرفت و غر می‌زد اما محلش ندادم و از خانه زدم بیرون. پادشاه وقتی رژیم است همیشه مقداری شیره توی یخچال نگه می‌دارد تا جلوی گرسنگی را بگیرد. هر چند به نظرم باید به این رژیم نصفه و نیمه پیاده رویِ حسابی را هم اضافه کنم اما فعلا نمی‌دانم چه وقتی می‌شود فرصتی پیدا کرد برای پیاده روی. فعلا این روزهای پادشاه افتاده در دهانِ کارهای مدرسه. بگذریم.‌

مدرسه همچنان مساوی است با امتحانات مستمر. آنقدر برگه تقلب و دفتر کتابِ باز شده از دانش آموزان گرفتم که روی میز تپه‌ای از تقلب درست شده بود. نمی‌دانم خواندن این ده‌تا سوال چقدر وقت می‌گیرد که این همه به خودشان دردسر می‌دهند. به نظر پادشاه در هر کاری معیار و میزان، سنجشِ درست است. وقتی سنجش به مشکل بخورد و نشود روند کاری را به عدد تبدیل کرد پیشرفت و تصمیم‌گیری هم سخت می‌شود. یکی از مشکلات اصلی سیستم فعلی هم همین است که سجش درست در هیچ جا وجود ندارد. به هر حال فعلا باید به همین آزمون‌های نیم بند بسنده کنیم.

زنگ که خورد توی دفتر به دبیران آش می‌دادند. البته آش این دیار با آش رشته‌ی مورد علاقه پادشاه فرق دارد. اینجا رشته‌هایشان پَهن و بزرگ است و توی آش هزار چیز دیگر هم می‌ریزند. بسیار هم تند بود ولی دست کم نق نق گرسنگی را ساکت کرد. مدیر و چند تا از معلمان باز پیچیده بودند به پرو پای دبیر جغرافیا یا همان پلاستیک چروکیده و می‌گفتند چرا ازدواج نمی‌کنی. سوال کردن از پلاستیک چروکیده مانند انداختن گالُن نفت توی آتش است. خودش دائما در حال سخنرانی است و یکی اگر چیزی بپرسد که دیگر قیامت می‌شود. این وسط هر دو جمله یک بار هم می‌‌گفت این آش چقدر تند است و نمی‌شود خورد. دوتا کاسه را در یک ربع زنگ تفریح خورد، دوتا دیگ هم حرف اضافه زد.

ساعت آخر زن پیام داد ماست بخر نهار استانبولی داریم با ایموجی خوشحال. نیم ساعت بعد پیام داد غذا خراب شد با ایموجی گریه. گفتم فدای سرت توی راه غذا می‌گیرم. خیلی وقت هم بود غذای بیرون نخورده بودیم. از تنها رستورانِ خوب این شهر جوجه و کوبیده خریدم.زن جوجه‌های این رستوران را خیلی دوست دارد چون به قول خودش تپلی است. بسیار گرسنه بودم. این وعده را جدای از رژیم کامل خوردم و به شکم همایونی منت گذاشتم.

شب رفتم به زورخانه‌. آنها هم دقیقا دوازدهم اردیبهشت اردویی گذاشته‌اند برای تفریح در طبیعت. طبیعت در اینجا به معنی بیابان و چند تا درخت است. فعلا دو جا برای این روز قول گرفته‌اند و پادشاه باید در نهایت تصمیم بگیرد به کدام‌ سمت برود. بعد باشگاه پیامک واریز حقوق آمده بود. به زن خبر دادم حاضر شود تا برویم خرید. دو تا روغن نمی‌شود خرید و می‌گویند هر کارت یک روغن چون روغن کم است. زن موچی می‌خواست اما تا زمانی که برویم شیرینی فروشی آنجا بسته بود و حسابی غصه خورد و می‌گفت تقصیر پادشاه است. به جای آن دو تا از بستنی‌هایی که خیلی دوست داشت خرید تا دلش آرام بشود.

آخر شب صدای کتک کاری همسایه رو به رویی از داخل خانه‌ی آنها می‌آمد. همان که پرنده نگه می‌دارد. داشت همسرش را کتک می‌زد و زن حسابی ترسیده بود. قلبش مثل گنجشک می‌زد و دائما حواسش به آن طرف بود. مستاجر قبلی واحد رو به رو هم همینطور بودند و دائما در حال دعوا و فحش. زن حسابی از این جور چیز‌ها می‌ترسد و حالش بد می‌شود. می‌شود این چیز‌ها را گزارش کرد به اورژانس اجتماعی. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان