خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۱۷. والدراما

جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۵۶ ق.ظ

صبح پنجشنبه جارچیان دربار در سراسر مملکت اعلام کردند که حالا دیگر پادشاه و زن به صورت رسمی در طولانی‌ترین قهرِ سه سال و نیم زندگی مشترکشان قرار دارند. در این مدت و به خصوص در آن یک سال عقد به اندازه‌ی موهای سرِ کارلوس والدراما دعوا کرده‌ایم، دعواهای خیلی شدید. حتی یک بار زن وسایل پادشاه را از خانه ریخت بیرون و پادشاه از خانه رفت اما هیچوقت مدت قهرمان مثل این بار طولانی نشده بود. معمولا زن هیجانی و شدید برخورد می‌کرد و بعد که این هیجان تمام می‌شد همه چیز به حالت قبل و یا حتی بهتر از حالت قبل برمی‌گشت اما این بار دعوا شدید نیست و قهر آن یک قهر هیجانی به حساب نمی‌آید. زن کار‌هایش را می‌کند و اصلا از آن کارهای عجیبی که معمولا در هنگام دعوا انجام می‌دهد خبری نیست. حتی در صورت ضرورت یکی دو کلمه‌ای هم حرف می‌زند اما قهر است. برای اولین بار طوری برخورد می‌کند که انگار واقعا بیست و نُه ساله است و این برای پادشاه جالب و بامزه است. آخر همیشه پادشاه دوست داشته شخصیت بیست و نُه ساله‌ی زن را هم ببیند و حالا انگار وقت آن است. پادشاه کتاب می‌خواند و به کارهایش می‌رسد زن هم برای خودش مشغول است تنها چیزی که برای پادشاه عجیب است این است که زن چطور این بار طاقت آورده و به نسخه‌ی معمول خود با آن صدای کودکانه برنگشته است. چطور این این جدی بودن را ادامه می‌دهد. یکی دو روز اول خیلی سعی کردم آشتی کند ولی نکرد. بعد دیدم ظاهرا برای اولین بار در این حالت راحت است و بالغانه رفتار می‌کند. شاید این تغییر هم از آثار نزدیک شدن به سی سالگی باشد. حالا باید ببینم این شرایط تا چه زمانی ادامه پیدا می‌کند و اصلا به طور کلی آیا تغییری می‌کند یا خیر و این آستانه‌ی ورود به مرحله‌ی جدیدی از زندگی ما حساب می‌شود. بگذریم.

صبح رفتم تا نان بگیرم. حسابی هم طولش دادم و به چندین نانوایی سر زدم. باید جوری آدم وقتش را بگذراند. دیگر افتاده‌ام در دوره‌ی تعطیلات و جز چند روز مراقبت امتحان در خرداد تا پایان تابستان کار خاصی ندارم. از طرفی گیر آوردن نانِ خوب در این شهرستان واقعا کار مشکلی است. نان مورد علاقه‌ی پادشاه نان بربری است و بعد از سه سال تحقیق متوجه شده‌ام کلا دوتا نانوایی از این نان پخت می‌کنند که آن هم اصلا مثل شهرخودمان نیست. آن دوتا هم کلی ناز و ادا دارند مثلا از صبح نان لواش می‌زنند و یک ساعتی هم نان بربری حوالی ظهر پخت می‌کنند. باز همان را هم یک روز می‌گویند خمیر نداریم، یک روز می‌گویند شاطر نداریم و هزار بهانه‌ی دیگر. خلاصه نان بربری گیر نیامد. همان لواش را گرفتم.

سر راه هندوانه خریدم. زن گفت هندوانه نخر می‌گویند نیترات دارد. نمی‌دانم نیترات چه کوفتی است اما به هندوانه دستور دادم نیترات نداشته باشد. نسبتا هندوانه‌ی خوبی بود. ترد و شیرین. برای ناهار زن سماق پلو درست کرده بود. پادشاه برای خودش دوتا گوجه گذاشت توی فر تا کبابی بشود. این بار سماق پلو مثل دفعه‌ی گذشته نبود و کمی سماقش زیاد شده بود. زن با دلخوری گفت سیب‌زمینی‌هایی که خریده‌ام از آن سیب‌زمینی‌های شیرین است و تُرد نمی‌شود. پادشاه این سیب‌زمینی‌ها را دوست دارد. آبپزِ این نوع سیب‌زمینی‌ها خیلی خوشمزه می‌شود. چهار بار در یک خط نوشتم سیب‌زمینی و به نظرم صحبت در مورد سیب‌زمینی کافی است.

شب زورخانه خلوت بود. معمولا شبِ جمعه زورخانه خلوت است و ورزش به صورت مختصر برگزار می‌شود. اهالی این منطقه اهل شب نشینی و مهمانی هستند. می‌گویند این از خصوصیات مردم کویر است. به همین‌ خاطر شب‌جمعه اغلب یا مهمان دارند یا در مهمانی هستند. ما اینجا هیچکس را نداریم که با آن‌ها رفت و آمد کنیم. ظهر تلوزیون فیلم "درخشش" اثر استنلی کوبریک را نشان می‌داد. در آن فیلم انزوا و تنها بودن در هتل و البته هزار عامل دیگر موجب از هم گسیختگی روانی شخصیت اصلی می‌شود. احساس می‌کنم این روی ما اثر نداشته باشد جون دائم در خانه تنها هستیم و هیچ اتفاقی هم نمی‌افتد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان