۳۲۰. زمین
به این فکر میکردم که بر خلاف فروردین که عجله داشت و زود از دستمان فرار کرد اردیبهشت چقدر ناز دارد و طوری آهسته پیش میرود که انگار اصلا نمیخواهد برود. پادشاه اردیبهشت را بسیار دوست دارد اما خزانهی همایونی بیشتر از بیست روز تحمل هیچ ماهی را ندارد.
یکی از آشنایان در آموزش و پرورش فردی را معرفی کرده بود تا برویم سراغش شاید برای زن کار مناسبی پیدا کند. زن حاضر شد و با مدارکش رفتیم آنجا. آن فرد رئیس یک قسمت بود. مدارک را چک کرد و گفت وقتش که بشود با ما تماس میگیرد. مرد خوبی بود و به نظر میآمد اگر کاری از دستش بر بیاید دریغ نمیکند. بعضی افراد اینطورند که همان بار اول که با آنها ملاقات میکنی احساس خوبی میگیری این رعیت کلهنقلی هم همینطور بود.
از آنجا برگشتیم سمت خانه. توی مسیر یک لیوان استیل خریدیم برای یخ گذاشتن توی فریزر. قبلا از این لیوانها در هر خانهای پیدا میشد و اتفاقا آبِ خنک توی آنها جان آدم را هم خنک میکرد بعد نمیدانم چه اتفاقی افتاد که این طفلکی ها را بازنشست اعلام کردند و به جای آنها لیوان شکستنی استخدام شد. دبهها را هم آب کردیم. اینجا آب شرب لولهکشی وجود ندارد و آب آشامیدنی را باید با دبههای بیست لیتری از بیرون پر کنیم.
زن الباقی برگ دلمهها را از صبح بیرون فریزر گذاشته بود و وقتی برگشتیم میخواست دوباره دلمه درست کند چون این برگها زیاد که بماند دیگر به درد نمیخورد. صبح که به آن اداره رفته بودیم درخت انگوری هم کنار در بود و زن میگفت خوب میشد اگر برگهای این را هم میچیدیم. این بار بیشتر دلمه درست کرد طوری که برای فردای پادشاه هم ماند. هر چند زن قصدش این بود که الباقی را شب بخورم اما زیر بار نرفتم و گذاشتم برای روز بعد.
عصر کتاب "مارتا کیست" تمام شد. راستش زیاد از آن خوشم نیامد. کتاب "بیگانه" را ادامه دادم. آقای آلبرکامو پادشاه را مجبور میکند کنار کتاب چیزهایی را یادداشت کند. سرشب رفتم به زورخانه. زن میگوید کاش نمیرفتی چون من در خانه تنها میشوم. اگر به زن باشد دوست دارد پادشاه به کلی هیچ جایی نرود. اتفاقا زورخانه بسیار خوب بود و بعد از ورزش پادشاه احساس سبکی میکرد. بدن خسته و گرم که هوایِ شب تابستانی به آن میخورد سر حال میشود.
شب تکرار مجموعه خانهی سبز را دیدم. این قسمت و قسمت قبل یک موضوع واحد داشتند. ادییها میگویند اپیزود. این دو قسمت اینطور شروع میشود که اهالی خانهی سبز بیدار میشوند و متوجه میشوند کرهی زمین افتاده است. به ظاهر زیاد چیزی تغییر نکرده اما بعد متوجه میشوند همهی شبکهها یک برنامه را نشان میدهند. اول وحشت میکنند. بعد سعی میکنند بفهمند موضوع آن برنامه چیست ولی زبانش را نمیفهمند. بعد از مدتی به خصوص مردهای خانواده به برنامه علاقهمند میشوند و کم کم زبانش را هم میفهمند. این برنامه به تدریج اخلاق و رفتار آنها را تغییر میدهد و روحِ سبزِ خانهی سبز در خطر قرار میگیرد. طوری که انگار هیپنوتیزم شدهاند و رفتارشان با خانمهای خانهی سبز هم بد میشود.
این دو قسمت در واقع کنایه میزد به رسانههای جهانی مثل ماهواره که آن سالها رواج پیداکردنش موجب تغییرات فرهنگی و اجتماعی شده بود. حالا هم میشود به جایش رسانههای امروزی را در نظر گرفت. به هر حال در نهایت زنان خانواده مردها را نجات میدهند و مردها به خودشان میآیند و آن برنامه را برای همیشه قطع میکنند. رضا آخر ماجرا پشیمان از رفتارهایش و بعد از عذرخواهی، به عاطفه میگوید. عاطفه من یک سوال دارم. "من چای میخوام. چای داریم؟" و عاطفه با چشمانی که همیشه انگار از عشق بارانی است میگوید: "همیشه". دیالوگ این دونفر با نفس عمیق رضا و عاطفه و پادشاه تمام میشود. حالا تا ببینم چه میشود.