خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۲۳. سوسن

چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۵۱ ق.ظ

ساعت از یازده هم گذشته بود که پادشاه بیدار شد و اجازه داد صبح را اعلام کنند. معلوم نشد چطور در این گرما و بدون کولر تا این ساعت خوابیده بودم. آقای پنکه هم که توی هال بود و مشغولِ رفع گرمای زن. زن دائم گرمش است ولی پادشاه به بدن خودش دستور داده زیاد گرما نخورد. بعد از بیداری متوجه شدم چای داریم. این خوشحالم کرد. چایمان هم دارد تمام می‌شود باید کمی چای بخرم تا بعد سر فرصت از شهر خودمان بیشتر بگیریم. برای ناهار لوبیاپلو داشتیم. آخر نفهمیدم باید آدم بگوید لوبیاپلو یا پلولوبیا، عدس‌پلو یا پلوعدس؟ به نظرم آن چیزی که مخلوط می‌شود را باید اول گفت. مثلا کسی نمی‌گوید پلوآلبالو، همه می‌گویند آلبالوپلو. پس عدس پلو و لوبیاپلو هم درست‌تر به نظر می‌رسند. بگذریم.

خوشمزه بود. پادشاه اینجور غذاها را با فلفل قرمز می‌خورد. غذای قرمز با فلفل قرمز، غذاهای دیگر با فلفل سیاه. زن کلا از فلفل خوشش نمی‌آید. به هر حال بسیار بسیار خوشمزه بود. خصوصا که زن کم روغن هم درست کرده بود و اینطور که باشد پادشاه بیشتر به دلش می‌نشیند.

بعد کمی نشستم پایِ دلِ سه‌تارِ جان. قسمت‌هایی را تمرین کردم و بالاخره آن قله‌ای که در یکی از قطعات قبل از رسیدن به آن متوقف می‌شدم را به هر زحمتی بود رد کردم. حالا فقط باید جند بار از آنجا عبور کنم تا به دستم بیفتد و بعد می‌شود قطعه را کامل زد. این برایم خیلی مهم است. به نظر می‌رسد تا قبل از رفتن به شهرمان اگر تنبلی نکنم بتوانم این قسمت را کامل کنم. پادشاه می‌خواهد بعد از تمام شدن مراقبت‌های امتحانی هفتم خرداد ماه به شهرش برود. به شدت آنجا را دوست دارم. به خصوص تابستان‌هایش را، و پاییزش را و زمستان و بهارش را. الباقی فصل‌هایش را دوست ندارم. بگذریم‌.

این قسمت از خانه‌ی سبز در مورد آرزو‌های دور و دراز بود. دختری مهمان این خانه شد که هوس پرواز داشت و این آرزو‌ها با روح خانه‌ی سبز جور در نمی‌آمد. همه را مدتی تحت تاثیر قرار داد. در نهایت زوج جوانِ داستان همراه او شدند و خواستند از مرز خارج شوند برای رسیدن به آرزوهایشان. به خانواده گفتند می‌روند سینما. یک شب نبودند. رضا و عاطفه و کل خانواده به شدت نگران شدند. فردا فرید و لیلی برگشتند. گفتند هر طور فکر کردند فیلمش به درد آنها نمی‌خورده و پایان سبزی نداشته. رضا دوست داشت بزند توی گوش فرید ولی به جای آن محکم او را بغل کرد. پادشاه نفس عمیق کشید‌. بگذریم.

عصر زن گفت دلش گرفته و دوست دارد برویم بیرون. رفتیم بیرون. حتما متوجه شده‌اید که اینجا زیاد جایی برای رفتن ندارد. یک بار دیگر برایتان از روستایی گفتم که درآن مقبره‌ای پر حاشیه هست. رفتیم همانجا. زن برای پادشاه چای برداشت. خودش چای نمی‌خورد. رفتیم. به طور کلی پادشاه از این جور بناها حس بسیار خوبی می‌گیرد. جلوی مقبره درخت توتِ قرمز بود. زن چند دانه خورد. یک راه پله‌ی کوچک هم بود که پایین می‌رفت و از زیر آن آب قنات رد می‌شد. عکس گرفتم. هم از آنجا و هم از بقیه‌ی بنا تا برایتان توی کانالِ همایونی بگذارم و ببینید. زن گفت از او هم عکس بگیرم اما طبق معمول هر عکسی که گرفتم گفت تو یاد نداری درست عکس بگیری. در مسیر برگشت خورشید گرد و بزرگ در حال غروب بود. آنقدر زیبا بود که پادشاه کنار جاده نگه داشت تا غرق شدن خورشید را تماشا کند. بعد از این که کوه خورشید را بلعید پادشاه دوست داشت مثل کوه چیزی بخورد. دوست داشتم از این چیز‌های گرالی و شیرین بخرم. یکی می‌گوید ملون یکی می‌گوید گرمک یکی می‌گوید طالبی. نمی‌دانم چه فرقی دارند و اسمش چه کوفتی است. خلاصه گرد و شیرین هستند. آدم‌ها گاهی آنقدر اسم روی هر چیزی می‌گذارند خودشان هم گیج می‌شوند. خلاصه دوتا خریدم. هوس کردم جایی نگه دارم و با چاقوی سلطنتی آن را مانند خورشید بخورم. به پارکی رسیدیم و خواستم نگه دارم که زن گفت از این کار خوشش نمی‌آید، جدای از این گفت بستنی دارد و اگر پیاده شویم بستنی‌اش آب می‌شود.‌ این احساس به دل پادشاه ماند. حالا دوباره کی هوس این کار را بکنم نمی‌دانم. سعی می‌کنم وقتی تنها هستم هوس کنم زن اهل این جور کارها نیستو ادایش زیاد است.

آن گردالیِ شیرین را توی خانه‌خوردم. بسیار هم شیرین بود. بعد رفتم به زورخانه. در زورخانه مرشد ترانه‌ی "یادت میاد یه روز برات دوسِت دارم می‌خوندم" را با آواز خوش خواند. وقتی رسیدم خانه فوری آن را با صدای بانو سوسن دانلود کردم. زن کلا با این که توی خانه آهنگ گوش کنم مشکل دارد و همیشه می‌گوید سرش در می‌گیرد جدای از این به طور کلی اعتقاد دارد صدای خانم‌ها حرام است و خیلی از خواننده‌های مورد علاقه‌ی پادشاه خانم هستند. شب به قدرِ ۳۲ درجه قهر کردیم چون زن خوابش می‌آمد و می‌گفت باید بیایی توی اتاق و بخوابی در حالی که پادشاه اصلا خوابش نمی‌آمد و هنوز دوست داشت کتاب بخواند. "بیگانه" تمام شد و آخرش از آقای کامو تشکر کردم. مقرر کردم هر زمان دلش خواست می‌تواند به دربار بیاید و با هم چای بخوریم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان