خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۳۲. تاریک

جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴، ۳:۴ ب.ظ

دیشب زن گفت موقع نماز صبح برویم زیارت و از آنجا برویم کله‌پاچه بخوریم. مدت‌هاست این وعده را به خودمان دادیم و هنوز فرصتی برایش پیش نیامده. راستش همان وقتی که می‌گفت می‌دانستم آنقدر خسته‌ام که صبح زود با شلیک مستقیم گلوله هم بیدار نمی‌شوم اما مطابق رسم شاهانه گفتم "حالا تا ببینم چه می‌شود". شبِ قبل بعد از چند ساعت رانندگی نشسته بودم به تماشای آخرین مسابقه‌ی فصل برای تیم. قهرمانی ما در آن رقابت ها حسن ختامی بود بر این سالِ پر فراز و نشیب. خلاصه‌اش این که دیر خوابیده بودم امکان این که صبحِ تعطیل زود بیدار بشوم تا برویم کله‌پاچه بخوریم کم بود. اما به زن نگفتم. زن یک بار موقع نماز بیدارم کرد اما واقعا توان رفتن نداشتم. یک بار دیگر ساعت نُه صبح صدایم زد و گفت بالاخره به زیارت می‌رویم یا نه. گفتم نه. هنوز خوابم می‌آمد.

نهایتا به جان کندن که بیدار شدم زن‌گفت برویم بیرون. رفتیم. می‌خواست برای خواهرزاده‌اش کادوی تولد پیدا کند. در شهر ما جایی هست که سفال و محصولات مشابه می‌فروشند. پادشاه نزدیک بود برای خودش یک کوزه بخرد. شاهنشاه خوشش می‌آید از داخل کوزه آب بخورد. آن هم یکی کوزه‌ی سفالیِ ساده نه از این ادایی ها، متاسفانه مورد مناسبی پیدا نشد‌. زن از آنجا یک لیوان لعابدار خرید برای خواهرزاده‌اش. اسم ادایی‌اش ماگ است. مغازه‌‌دارِ شریفی کمی گندم ریخته بود گوشه‌ی پیاده‌رو و تعدادی پرنده در این گرما مشغول آنها بودند. پادشاه چند دقیقه‌ای به آنها نگاه کرد و دوست داشت پرنده باشد. زن با عبایش که گلهای صورتی روشن و ریز دارد و روسری‌اش که گل‌های صورتی روشن و درشت دارد شبیه عروسک‌ بامزه شده. با آن دست‌های تپلی و چشمان سیاه احساس می‌‌کنم باید او را توی کارتن اسباب بازی گذاشت و دورش روبان پیچید. کم مانده است یک دکمه داشته باشد و وقتی فشار بدهی بگوید "ای لاوی یو".

برای ناهار مادرم کباب دیگی درست کرده بود. معمولا غذاهای مادر چرب است. کبابش هم با زن فرق دارد. کوچک است و توی روغن سرخ می‌کند و سَبُک و باریک می‌شوند. البته با کالری خیلی بیشتر نسبت به زن که کباب را توی فر درست می‌کند. عصر زن رفت خانه‌ی دوستش. شب هم قرار بود آنجا بماند.

پادشاه از آنجا رفت تا ابتدا قوامی را به تعمیرگاه نشان بدهد. ایرادات جزئی دارد که در برابر درست شدنشان مقاومت می‌کند. باز هم رفع نشد. بعد رفتم تا زورخانه‌ای در شهر خودمان پیدا کنم تا از هفته آینده بروم. یک جا بسته بود و به مسیر دوری رفتم تا صرفا وقت بگذرد. راستش حالم رو به راه نبود. حال دل پادشاه مرغ سحری بود. یک جای تاریک توقف کردم. یک ساعتی همانجا بودم. گاهی پادشاهان با هجوم ناگهانی سپاهی نامرئی رو به رو می‌شوند که نمی‌دانند دقیقا از چه سرزمینی هستند. چراغ ها را خاموش کردم. هوای بیرون خنک بود. درست نمی‌دانم چه چیزی می‌خواستم اما انگار تهِ چاهی تاریک بودم. به زن پیام دادم‌. حالش خوب بود. پادشاه هم به خودش دستور داد حالش خوب بشود. شب ته چاه خوابیدم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان