خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۳۳. گوشه

شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴، ۱:۲۶ ب.ظ

تا مرز صبح در دوراهیِ خواب و بیداری بودم. خواب بود اما پادشاه نمی‌خوابید. وقتی بالاخره خوابیدم آنقدر خواب دیدم که صبح برگشتن به دنیای واقعی برایم سخت بود. قرار بود حوالی ساعت ده بروم دنبالِ زن. جمعه‌ها به خصوص تا قبل از غروب خیابان‌های بزرگ و طولانی شهر خلوتند و دلباز. قوامی نرم و کم صدا روی آسفالت یک دست جلو می‌رفت. آقای قوامی همیشه جمعه‌ها حالش بهتر است. رسیدم جلوی خانه‌ی دوستِ زن. تا وقتی پایین بیاید به آسمان نگاه کردم. جلوی مجتمع مردی مشغول رسیدگی به درختان بود. حواس پادشاه به آسمانِ فیروزه‌ای و ابر‌های عمیقش بود که دستی با دو زردآلوی درشت جلوی چشمم آمد. همان مرد بود و دو زردالو از درخت برای پادشاه چیده بود. خوشحال شدم و گرفتمشان. چقدر زردآلو‌های عزیز و محترمی بودند. خواستم از صندوق آب بردارم و خاک رویشان را بشویم که صندوق باز نشد. قوامی لج کرده بود. خلاصه صدوق باز نشد. زن که رسید یادم آمد یک بطری آب زیر صندلی است و با آن زرد آلو‌ها را شست‌. دوستش یک ظرف پر از شاتوت به او داده بود و با هم خوردیم. بسیار چسبید. زن حالش خوب بود.

در شهر ما خیابانی هست که قیمت همه چیز به صورت کلی حساب می‌شود. زن به خصوص قسمت اسباب بازی‌ها و چیز میزهای تزیینی آنجا را بسیار دوست دارد. گفت برویم آنجا. رفتیم به آن سمت شهر اما زن تصمیمش عوض شد و گفت حوصله‌ی گرما را ندارد و برویم خانه. مادر برای ناهار پلو عدس درست کرده بود.‌ خواهر و خواهرزاده‌هایم هم آمده بودند. البته از نخود فرنگی و مادرش خبری نبود و قرار بود شب ببینمش. شب قرار بود با خانواده‌ی مادری و خواهرهایم برویم بیرون و شام را آنجا بخوریم.

بعد از ظهر با زن رفتیم زیارت. با موتورِ پدرم رفتیم. موتور سواری همیشه پادشاه را خوشحال می‌کند. چای می‌دادند. بسیار چسبید. بعد رفتیم به گوشه‌ای که مخصوص خودمان است و آنجا نشستیم. ماندیم. پادشاه دوست داشت بیشتر بماند. از آنجا رفتیم به بازاری که زن نشان کرده بود. می‌گفت آنجا کشک‌های خوبی دارد. مرد فروشنده برق‌هایش قطع بود. کشک خریدیم. دیدیم موتور نیست. بعد فهمیدیم موتور را خودشان برده‌اند کنار بقیه موتورها گذاشته‌اند.

مادر از بعد ناهار یک ظرف به قدر لشکر هفتاد و هفت خراسان حاضر کرد برای مواد دلمه. امسال انگار برای ما سالِ دلمه است. خواهر‌ها و مادرم از بعد ناهار تا غروب دلمه می‌پیچیدند. چهار، پنج قابلمه پر از دلمه شد. یک قابلمه دلمه‌ی لوله‌ای، دو قابلمه دلمه‌ی ترش، یک قابلمه دلمه‌ی شیرین و یک قابلمه‌ی کوچک هم دلمه با برگِ کَلَم‌. آنجا که عکس نگرفتم اما از الباقی‌اش که امروز روی گاز است عکس می‌گیرم و برایتان توی کانال می‌گذارم.

شب قابلمه‌ها را گذاشتیم توی ماشین رو رفتیم به یکی از پارک‌های نزدیک. پادشاه در حال جا به جایی قابلمه‌ها از هر کدام یکی دوتا خورد. بقیه‌هم آمدند. دایی‌ها و خانواده‌هایشان و البته نخود فرنگی و مادرش. نخود فرنگی را حسابی فشار دادم‌. حالا نقریبا نُه ماهه است و خوردنی. زن این روز‌ها احساس می‌کند ممکن است باردار باشد. نمی‌دانیم چطور اما می‌گوید احتمالش هست و علائمی غیر قطعی دارد. هر شب هم دنبال اسم برای بچه و حتی برای دوقلو‌هایش می‌گردد. فعلا چند جفت اسم را در نظر دارد و دست به ماشه منتظر است. پادشاه همیشه می‌گوید هر چیز که اتفاق بیفتد حتما دلیلی داشته تا اتفاق بیفتد و به همین خاطر فعلا زیاد به این موضوع فکر نمی‌کند. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان