خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۴۲. استکان

دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴، ۴:۸ ب.ظ

شاید برایتان سوال شده باشد که سرنوشت آن پلی استیشن که در احوالات روز پیش به آن اشاره کردم چه شد. راستش آن ولعی که نسبت به آن موجود جادویی داشتم بعد از یکی دوسال کلا از بین رفتم و همان طور که از موقع یاد گرفتن خواندن و نوشتن غرق در کتاب بودم دوباره به کتاب جذب شدم. بعد نهایتا پلی اشتیشن را فروختم و کتابهایی خریدم که هنیشه آرزوی داشتنشان توی سرم بود و قدِ پول‌هایم به زانوی آنها هم نمی‌رسید. با پول پلی استیشن دوجلدی دیوان شمس، پنج گنجِ نظامی و دیوان حافظ. پدرم هم بسیار خوشحال شد چون اصلا خوشش نمی‌آمد من و خواهرم بنشینیم پای بازی. بعدا شاید در مورد مادرم و نقشی که در کتابخوان شدن پادشاه داشت هم نوشتم. بگذریم.

صبح بی‌هوا باران به حیاط آمده بود و رد پایش هنوز روی موزاییک‌ها مانده بود. هوا بسیار خوش بود. به سفارش زن قرار بود برویم یکشنبه بازار. بسیار دور بود. وقتی رسیدیم دیدیم فقط خاک است و رعایا توی هم می‌لولند. زن از آنجا برای خودش پیشدستی‌های گرد خرید. پرسیدم این‌ها را برای چه کاری می‌خواهی گفت برای خاله بازی. واقعا دوست دارد مثل خاله بازی وسایلش را بچیند کنار هم و ذوق کند. آنجا بیشتر از هر چیزی پارچه داشتند. هر کسی یک زیر انداز پهن کرده بود و یک کوه پارچه ریخته بود رویش تا بفروشد. زن اصلا اهل پارچه خریدن نیست و زود گفت برویم. از آنجا کمتر از بیست دقیقه تا مناطق ییلاقی اطراف شهر راه بود. هوا هم ابری و بارانی پس راه دیگری نبود جز این که به قوامی بگویم بپیچد به آن سمت.

بسیار جای زیبایی است و حاشیه جاده پر از باغ و درخت. وجب به وجب رستوران، کافه، جگرکی، بستنی فروشی و بلالی. رودخانه هم از آن پایین‌ رد می‌شود. همیشه اینجا دست کم چند درجه از شهر خنک تر است. آخر مسیر وقتی دیگر جاده‌ی ماشین رو تمام می‌شود جایی هست مثل میدان که دور تا دورش آش فروشی است. بوی آش رشته و پیاز داغ به خصوص در شبهای خنک برای آدم دلبری می‌کند. شاگرد مغازه‌ها دم در دائما تعارف می‌کنند و به هر طریقی می‌خواند آدم را بکشند داخل و هر آش‌فروشی امتیازاتی به مشتری می‌دهد. یکی پارکینگ دارد، یکی ماشین را می‌شوید، یکی فضای بهتری دارد اما نهایتا پادشاه آنجایی توقف می‌کند که چای رایگان می‌دهد. همیشه همان یکی می‌رویم چون چای توی آن هوا از هر چیزی مهمتر است. جلوی مغازه‌ها پر از تنقلات محلی است و البته شیشه‌های دوغ‌ آبعلی که توی حوضچه‌های آب گذاشته‌اند تا سرد بشود. عکس‌هایی که گرفتم را می‌گذارم توی کانال تا تماشا کنید.

آش رشته سفارش دادیم، سه تا چای ریختیم و رفتیم بالا. شاید بپرسید چرا سه تا و جواب پادشاه این است که چون رایگان بود. آش را آورد و خوردیم زن که یکی دو قاشق بیشتر نخورد. به او گفتم گاهی جلوی خانواده خیلی با من بد صحبت می‌کنی و همین باعث شد مثل بادکنک باد کند. بعد به زن گفتم برویم کمی این اطراف قدم بزنیم اما گفت حوصله ندارد و با همان باد نشست توی ماشین. پادشاه تنهایی کمی قدم زد و یاد شعار هواداران لیورپول افتاد. هوا عالی بود.

در مسیر برگشت زن گفت جلوی فروشگاه لوازم آشپزخانه توقف کنم. چند روز دیگر تولد مادرم است. پادشاه یک دست استکان را دید و خوشش آمد. همان را خریدم. مادرم استکان دوست دارد و دائما آنها را عوض می‌کند. زن هم برای خودش کمی چرخید و بعد رفتیم سمت خانه.

عصر زن زیاد خوابید. پادشاه نخوابید. برگه‌های چاپی که با خودم آورده بودم را تمام کردم و کمی هم کار مقاله را جلو بردم. به نظرم این مقاله طلسم شده و یک سال است که همینطور ناقص مانده. قبلی‌ها اصلا اینطور متوقف نشده بود اما این یکی خیلی اذیت می‌کند. زن وقتی بیدار شد هنوز گرفته بود. دوست دارد هم صبح و هم عصر برویم بیرون و اصلا خانه نباشیم. از طرفی واقعا این روزها کارهایی دارم که باید انجام بدهم با این همه نصف روز را بیرون می‌رویم اما زن به این مقدار راضی نیست و می‌گوید تو مرا هیچ جا نمیبری. یا هنوز می‌گوید تو پایه نیستی با هم جیز‌های خوشمزه بخریم و بخوریم. پادشاه همینطوری هم دارد دوباره وزنش توی سفر زیاد می‌شود و دوست ندارم خیلی خودم را رها کنم. بگذریم.

شب با فوتبال تمام شد و آقای رونالدو در چهل سالگی یک جام دیگر را برد بالای سرش. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان