۳۷۲. فینال
بعد از وضعیت اضطراری دیشب و خوابی که تکه تکه شد باز هم نسبتا زود بیدار شدم. زن دیرتر از پادشاه به خواب رفته بود و هنوز خواب بود. پادشاه به قدر چند بند انگشت کارهایش را پیش برد و بعد کمی هم از کتاب زوربای یونانی را خواند. هر قدر پیش میرود جالبتر میشود. در واقع داستانی است که به فلسفهی زندگی و پیچ و خمهای آن اشاره میکند. از این نویسنده کتاب "آخرین وسوسهی مسیح" را هم خواندهام. آن کتاب هم نگاههای عمیق به الهیات مسیحی و عمق زندگی داشت.
زن که بیدار شد بالاخره ماموریت گشتن دنبال خانه آغاز شد. تماس گرفتیم با چند موردی که در دیوار پیدا کرده بودیم و بعد هم رفتیم تا خانهها را ببینیم. هوا گرم بود و مزهی خاک میداد. قبل از هر چیزی رفتیم به املاکی سر کوچه. خانمی آنجا پشت میز نشسته بود که دولاخ از موهایش را بافته و وسط هوا رها کرده بود. درست مثل سوسک. دو مورد را برای بازدید معرفی کرد. دور نبود رفتیم تا ببینیم. معلوم نیست چطور در این منطقه و با این هوا خانههایشان بدون کولر است. هم کولر نداشت و هم به طور کلی خانهی درب و داغانی بود و برای همین خانه میخواست ماهی هفت ملیون تومان از ما بگیرد. خلاصه خانه به درد ما نمیخورد. مورد بعدی هم از این یکی بدتر. پادشاه که اصلا نگاهی هم نکرد و زن کمی توی خانه گشت و رفتیم. از آنجا رفتیم به مغازه. هوای گرم به دلمان هوسِ نوشیدنی سرد انداخته بود. زن رانی برداشت و پادشاه یک شیشه از این شربتهایی که جدیدا آمده. شربت گلاب و زعفرانش را برداشتم. در یک حرکت شیشه را خالی کردم. زن اما خوشش نمیآید بیرون بخورد وقتی رفتیم خانه رانی را خورد.
برای ناهار میخواست پلو عدس درست کند اما حوصلهی پاک کردن عدس را نداشت. پادشاه عدسها را پاک کرد و ریخت توی ظرف. زن خوشحال شد. پلو عدس با سالاد شیرازی بسیار خوشمزه بود و طعم گوجه و خیار سرد با آبلیمو به آن لحظه از زندگی جان میداد. یکی از همکاران گفت خودش دنبال خانه در جای دیگری میگردد و شاید خانهاش خالی شود و آن موقع میشود آنجا را اجاره کنیم. عصر دوست داشتم بروم جلسهی داستان خوانی و بعد هم زورخانه اما زن اشک توی چشمانش جمع شده بود گفت دوست ندارد بروم. گفتم خوب است من صبح تا شب توی خانهام و اگر شوهرت مثل بقیه از صبح تا شب سر کار بود چکار میکردی. گوشش بدهکار این حرفها نبود. گفتم خب بیا با هم برویم ولی حوصلهی نشستن در جلسه و به قول خودش دیدن قیافهی آنها را هم نداشت. گفت دوست ندارد بروم و میخواهد توی خانه باشم. خلاصه پادشاه در خانه ماند و زن ذوق بسیاری کرد.
توی یخچال یک هندوانه داشتیم که مثلِ کلهی نخود فرنگی گرد بود. قاچ کردم شیرین و قرمز بود و حسابی به جانمان نشست. سر شب دوباره رفتیم بیرون و چند مورد دیگر خانه دیدیم اما نهایتا تصمیم گرفتیم تا زمانی که همکارم خبر نداده صبر کنیم و احتمالا آنجا از بقیه موارد بهتر است. شاید هم تا آن زمان صاحبخانه نظرش عوض شد. موقع برگشتن برای خودمان بستنی خریدیم و پففیل. زن همان طور که بارها گفته دنیای مورد علاقهاش خلاصه میشود در وجودِ خوراکی که همراه با تماشای چیزی که دوست دارد بخورد و این شبها که "عشق ابدی" پخش میشود اگر چیزی باشد که همراهش بخورد بسیار خوشحال است. پادشاه هم کتابش را خواند و چند فصلی با زوربای یونانی جلو رفت.
آخر شب تیم ما بازی داشت و اگر میبردیم به فینال میرفتیم. به زن گفتم اگر ببریم هر چیزی دوست داشته باشی برایت میخرم. گفت اگر امشب پیروز شدید یک مینی پیتزا و اگر در فینال هم برنده شدید یک پیتزای کامل بخر. قبول کردم. خرید جدیدمان چه الماسی بود. دوتا گُلِ محشر زد و کام پادشاه را شیرین کرد. حال پادشاه تا اطلاع ثانوی خوش شد. حالا تا ببینم چه میشود.