۳۷۹. بیعانه
به همین زودی در حالی که پادشاه هنوز داشت با شنبه و یکشنبه حال و احوال میکرد سه شنبه کلهی کچلش را از پنجره داخل اندرونی آورد و مثل همیشه سعی کرد مزه بریزد. سه شنبه کارپردازی شلخته است که شکمش جلو آمده و با قد کوتاه و سرِ کم مو پادشاه را به یاد آقای میرطاهر مظلومی میاندازند. همیشه در کارهایش و حتی در حرف زدن عجول است و در حالی که سعی میکند صد جور سند و پوشه را مرتب نگهدارد شروع میکند به چاپلوسی و مزه پرانی. از قد و قامت پادشاه میگوید و از جلال و شوکت دربار. همزمان عینکش را بیشتر بالا میبرد و تند تند چیزهایی توی یکی از اسناد یادداشت میکند. دائما گرمش است و سعی میکند خودش را با هر چیزی باد بزند. در کارش خبره است اما این هول و ولا و عجلهاش باعث میشود پادشاه فوری مرخصش کند تا توی همان دفتر انبوه از کاغذش به امور رسیدگی کند. به هر حال دوباره آمده بود و به پادشاه یادآوری کرد که به همین سرعت یک هفته از روزی که به خاطر زن به جلسه و زورخانه نرفت گذشته و مطابق قولی که زن داده از امروز میتواند با خیال راحت در جلسات شرکت کند.
زن که همچنان ناراضی بود اما به قول جناب سعدی: "هم چاره تحمل است و تسلیم". تا قبل از ظهر کتاب "آشیانهی اشراف" تمام شد. در موردش میتوانم همینقدر بگویم که بسیار شیرین بود. وسط یک کتاب دیگر آن را شروع کردم و در عرض حدود سه روز تمام شد. حدودا دویست صفحه است و قطعا به دلتان مینشیند. حالا دوباره باید برگردم به همان زوربای یونانی خودم که تا نصفه در قلمرو آن پیش رفتهام. اول صبحی قهر کوچکی با زن کردیم. زن نقشههایش را برای مبل و فرش و این چیزها گفت و بعد واکنش پادشاه موجب رنجش او شد. پادشاه فوری صلح کرد و نصف نیمروی صبحانهی زن را به عنوان اعلام آشتی انداخت وسط نان سنگک و خورد. بعد هم به زن قول انگشتی دادیم که سندی بشود بر اعتبار صلح.
برای ناهار ماکارونی داشتیم. بسیار خوشمزه شده بود و پادشاه کمی زیاده روی کرد. هر قدر میخوردم باز معدهی همایونی میخواست و دست رد به سینهاش نزدم چون به نظر دست زدن به جاهای خصوصی سایرین کار درستی نیست. همزمان قسمت دوم شکارگاه را هم تماشا کردیم. به نظر بد نیست البته به شرطی بتوانند این گرههایی که در حال ایجاد است را درست باز کنند. چند جای سوال جدی هست که اگر درست جمعش نکنند به درد عمههایشان میخورد. حوالی عصر بود که حاضر شدم تا به جلسهی کتابخوانی بروم. قرار بود زن هم بیاید ولی امروز گفت حوصله ندارد و خوابید. جلسه مثل همهی این دست از جلسات بود و کمی حرف زدیم و احساس فرهیخته بودن کردیم و سرمان را به نشانه تایید هم تکان دادیم. هر کداممان هم سعی کردیم حتما وسط حرفها چند باری بگوییم "داستایوسکی" تا دیگر آخرِ کمال و دانش به نظر بیاییم. البته دور از انصاف است که بگوییم جلسهی بدی بود. در مورد کتاب صحبت کردیم و هر کس چیزی که به نظرش آمد گفت. ضمن این که یکی داستان "شکار شبانه" از آقای صمد طاهری را خواند که بسیار داستان خوبی بود. در این میان گفتند یک جلسهی بیهقی خوانی هم قرار است راه بیفتد و پادشاه از این کار استقبال نمود. بعدا قرار است زمان و مکانش را اطلاع بدهند.
زن خیال میکرد پادشاه مستقیما از جلسه میرود زورخانه اما این وسط حدود چهل دقیقه وقت خالی بود و به خانه برگشتم. دیدم زن کل خانه را ترکانده. یکی از فرشها را جمع کرده. تلوزیون را برده آن طرف و مبلها را هم دارد میکشد به طرف خالیِ خانه. حالا همین زن وقتی پادشاه هست زورش نمیرسد یک سینی را جا به جا کند. خلاصه این که ظاهرا آن خانم با تخفیفی که زن قائل شده بود قبول کرده بود بیاید و مبلها را ببرد. همچنان چشم پادشاه آب نمیخورد. اما به هر حال ما باید وسایل را جمع میکردیم چه این مبلها فروش برود و چه نرود.
پادشاه بعد از این که کمی به سر زن غر زد و به زمین و زمان ایراد گرفت از خانه به سمت زورخانه رفت. بسیار عالی بود. آنقدر عرق ریخیتم که واقعا به قدر یک کیلو سبک شدیم. چون آخرش که میخواستم از خانه بیرون بیایم زن بد برخورد کرده بود پیامکی حاویِ دو تا قلب و یک دایناسور برای پادشاه فرستاده بود. برایش چیپش و کروسان خریدم و به خانه رفتم. حالا خانه نصف شده نصف آن بدون فرش است و مبلها روی هم چیده شده و نصف دیگر خالی است برای نشستن. خریدار مبلها پانصد هزار تومان هم به عنوان بیعانه واریز کرد. حالا تا ببینم چه میشود.