خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۱۴. پیاده

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴، ۲:۴۷ ق.ظ

صبح را گذاشتم برای بعد و از ظهر هم گذشته بود که به صدای گلایه‌ی زن که چرا بیدار نمی‌شوی بیدار شدم. قرار بود یک خرده کارهای کوچک را هم انجام بدهیم و بعد حدود ساعت چهار راه بیفتیم سمت شهرمان. حدود چهار ساعت راه است. زن داشت سیب زمینی سرخ می‌کرد. همیشه وقتی سیب زمینی سرخ می‌کند می‌گوید من مثل مامان‌ها نیستم هر قدر می‌خواهی بردار و بخور. توی یخچال هم یک ساندویج خیلی کوچک بود. گفت صبح که بیدار شده تخم مرغ درست کرده و خورده و برای پادشاه هم یک ساندویچ از آن نگه داشته است. می‌خواست برای نهار هم ساندویج مرغ درست کند تا اگر اضافه آمد با خودمان ببریم توی راه بخوریم. برای این کار زن سیب زمینی سرخ می‌کند و سینه‌ی مرغ را می‌پزد و بعد ریش می‌کند و کمی تفت می‌دهد‌. بعد این‌ها را با خیارشور لای نان می‌پیچد. پادشاه یکی دوتا سیب زمینی خورد ساندویج کوچک تخم مرغ را هم یک لقمه کرد و بعد رفت سراغ کارهایش.

اول از همه چند تا لباسی که خشک شده بود را برداشت و گذاشت توی ساکش. ساک پادشاه برای سفر از زن جداست.‌ زن توی چمدان وسایلش را می‌چیند و معمولا لباس زیاد بر می‌دارد ولی پادشاه سبک سفر می‌کند‌. لپتاپ را هم جمع کردم و گذاشتم توی کیفش. وسایل را تحویل صندوقِ آقای قوامی دادم و برگشتم داخل خانه. شیر آب درست شده بود و حالا می‌شد مشمای زیر آن را پهن کرد و وسایل آنجا را چید. مشمای زیرش بسیار کثیف بود. پادشاه حسابی با دستمال خیس و مایع ظرفشویی آن را تمیز کرد و بعد با دستمال دیگری خشکش کرد. به قدر کابینتِ این خانه از آن بریدم و برای آن زیر اندازه‌اش کردم. بالاخره آخرین کابینت خانه هم قبل از سفر چیده شد.

زن ناهار را آورد. بسیار خوشمزه بود. چند لقمه‌ای خوردیم و الباقی را ساندویچ کردیم برای توی راه. بعد سمی که خریده بودم را توی چاه‌های خانه ریختم. گفته بود سم را در ۱۰ لیتر آب حل کنید و توی چاه بریزید و بعد دیگر مدتی توی آن آب نریزید تا حشرات کشته شوند. همین کار را کردم. ساعت چهار قرار بود برق ها قطع شود و ما قبل از ساعت چهار فلکه آب و شیر گاز را بستیم و راه افتادیم.

هوا بسیار گرم بود و آفتاب مستقیم می‌خورد پس گردن پادشاه. باید حدود ۱۰۰ کیلومتر از این منطقه دور شویم تا کمی هوا بهتر شود و دست کم از حالت کویری بیرون بیاید.‌ زن اخیرا زیاد به پادشاه برای گوش دادن به آهنگ‌های خانم هایده و حمیرا گیر نمی‌دهد و حتی خودش ناخواسته کمی از شعر‌هایشان را از بر شده. خلاصه تا حدود همان ۱۰۰ کیلومتر این خانم‌های محترمه مهمان‌ما بودند. بعد از این مصافت اقامتگاهی هست که تقریبا همیشه توقف می‌کنیم تا اگر چیزی لازم بود بخریم. اول آقای قوامی را تحویل دادم تا تنظیم بادش کنند و بعد به مغازه رفتیم. کیم خریدیم و پادشاه هم فلاسک کوچکش را آبجوش کرد برای چای عصر. دوباره راه افتادیم. زن توی جاده بسیار از عبور و مرور ماشین‌ها و به خصوص ماشین‌های سنگین می‌ترسد و از صدها متر مانده به آنها می‌گوید مواظب باش. جدای از این همیشه چیزی را که از دور در مسیرمان می‌بیند با دستش اشاره می‌کند که باید از کنارش رد شویم. حرکت دستانش کم کم تبدیل یه حرکات موزون می‌شود و پادشاه گاهی یاد آن پسرک می‌افتد که جلوی قایق پارویی در حال علامت دادن برای پارو زدنِ همزمان است. بگذریم.

خلاصه کم کم هر قدر به سمت شهرمان نزدیک شدیم هوا هم بهتر شد.‌ توی راه ساندویچ‌ها را هم خوردیم رویش چای دلچسبی هم سهم‌ پادشاه شد. خوردن چای در مسیر بسیار لذت بخش است. حدود ۶۰ کیلومتر مانده به شهرمان امام زاده‌ای هست که شده اقامتگاه بین شهری. آنجا هم توقف کردیم برای نماز. بسیار شلوغ بود. پیاده‌هایی که داشتند برای زیارت به شهر ما می‌آمدند شب به آنجا رسیده بودند و فردا باز راه می‌افتند. دو سه روز وقت دارند تا این ۶۰ کیلومتر را طی کنند‌. دقیقا موقع نماز جماعت به آنجا رسیدیم. اکثرشان داشتند نماز می‌خواندند و گروهی هم انتهای مسجد از خستگی خواب بودند. صورت‌های آفتاب سوخته و پاهای پینه بسته وجه اشتراکشان بود. اکثرا جوان بودند و شالی هم به کمر بسته بودند. گروهی از آنها گوشه مسجد بودند و حساب می‌کردند هر روز چند کیلومتر باید بروند تا به موقع برسند به زیارتگاه. هر لحظه از در چند نفر جدید هم داخل می‌شدند و مسجد حسابی شلوغ شده بود. زودتر نماز خواندیم و راه افتادیم.

کمی جلوتر زن گفت بیا تمام خصلت‌های خوب و بد من را جدا جدا بگو. پادشاه که احساس خطر کرد خنده‌اش گرفت و گفت بیا این بازی را شروع نکنیم چون اول و آخرش ناراحت می‌شوی. زن همانجا ناراحت شد و گفت نخیر اصلا باید می‌گفتی من هیچ خصلت بدی ندارم. زن معمولا خودش نزدیک به شهرمان که می‌شویم یک بحثی را شروع می‌کند و بعد هم فوری می‌‌گوید اخلاق پادشاه تا به شهرش می‌رسد عوض می‌شود. واقعا خنده‌ام می‌گیرد. به هر حال حدود ساعت هشت شب بود که به شهرمان و ترافیک خوشگل و خیابان های دلچسب و آلودگی بی‌نظیرش رسیدیم.

پادشاه شیشه را پایین‌تر داد تا از هوای شهر قشنگش بیشتر لذت ببرد.‌ قبل از ساعت ۹ به خانه‌ی مادرم رسیدیم. خانواده از دیدن ما خوشحال شدند. بچه‌های خواهر بزرگم و خواهر وسطی با نخود فرنگی‌اش که حالا شده قدر گوجه سبز هم بودند. نخود فرنگی را آنقدر ندیده‌ایم که غریبی می‌کند. دو ماه شده که ندیدیمش و این یعنی یک ششم از عمرش. مثل همیشه خواهرزاده‌ها از سر و کول پادشاه بالا رفتند و کلی بازی کردیم. برای شام مادرم خوراک کدو درست کرده بود ولی تقریبا سیر بودم. چند لقمه‌ای خوردیم. آخر شب که رفتیم توی اتاق یک ساعتی گذشت و بعد زن گفت گرسنه است و کاش خانه‌ی خودمان بودیم تا خوراکی داشت. می‌گفت دلش برای خانه‌ی خودمان تنگ شده. خلاصه در نهایت پادشاه بعد از ساعت ۲ شب یعنی همین حالا بود که رفت و برای زن نان و پنیر و گردو سبزی از پایین آورد. زن کمی حالش بهتر شد و حالا هم مشغول خوردن نان و پنیر و سبزی است. می‌روم ببینم خواب به چشمان شاهانه می‌آید یا خیر. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان