۴۴۹. کاری
هفتِ صبحِ اول مهر ماه برای گروه عظیمی که با مدارس سروکار دارند واقعا اول سال حساب میشود. سال تحصیلی زندگی ما را هم تحت تاثیر قرار میدهد. به خصوص پادشاه مدتی طول میکشد تا ساعت خواب و کارهایش را مطابق با رفتن به مدرسه مرتب کند. به موقع بیدار شدم. برای این که هوشیاری به سرزمین پادشاه برسد پای یخچال چند جرعه از آب میوه را سر کشیدم و احساس کردم خوردن آب پرتقال اول صبح چقدر ادایی است. بعد دست و رویم را شستم، مسواک زدم و حاضر شدم برای رفتن به مدرسه. زن خواب بود.
خیابانها شلوغ بود و به نظر جَوّ اول مهر شهر را گرفته بود. از خانه تا هنرستان مورد نظر فاصله کمی بود. برنامه امسال پادشاه تقریبا مشابه برنامهی سال گذشته بود و باز هم سهشنبهها با همان هنرستان کارودانش پارسال درس دارم که از نظر تحصیلی اصلا جای جالبی نیست. مطابق انتظارم در این چند سال اخیر باز تمام همکاران این هنرستان عوض شده بودند. معمولا کسانی که اینجا درس دارند سال بعد توبه میکند و دیگر این سمتها پیدایش نمیشود و جایشان را دو گروه میگیرند یکی نیروهای جدید و انتقالی که نمیدانند اوضاع از چه قرار است و یکی نیروهای قدیمی که تا به حال اینجا نبودهاند و با خودشان تصور کردهاند که میآیند و اوضاع را کنترل میکنند. پادشاه اما هر سال خودش این مدرسهرا برای تدریس در یکی از روزهایش پیشنهاد میکند چون برای پادشاه در این مدرسه قصههای بیشتری هست و انسانهای جالبتری را میشود دید. اگر هنری هم در تعلیم و تربیت باشد اینجا باید استفاده شود نه در مدارسی که همه چیزشان مرتب و منظم است. خلاصه اول صبح با همکاران جدید آشنا شدم. اکثرشان جدید بودند یا از جای دیگری به این شهر انتقالی گرفته بودند. همکار قدیمی در بینشان مدیر زورخانه بود که سال آخرش را در اینجا درس برداشته و همان اول هم با روی خندان به سمت پادشاه آمد و احوالپرسی کرد. اتفاقا امشب هم قرار بود بروم به زورخانه.
کلاسها مطابق انتظار تعداد زیادی غایب داشت و پادشاه صرفا کلیاتی در مورد درس گفت و با دانشآموزان آشنا شد. دوتا کلاس هم که آنقدر غایب داشت با هم ادغام شد و این به معنی تعطیلی در ساعت آخر بود. میدانستم زن قرار است لوبیاپلو درست کند پس سر راه ماست خریدم و یک خورده چیزهای دیگر که گفته بود لازم دارد و بعد به خانه رفتم. لوبیا پلو را به سبک جدید و با ادویه کاری درست کرده بود. پادشاه به عنوان تنوع دوست داشت و زیاد خورد پادشاه کلا هر چیزی که با پلو قاطی کنند را دوست دارد.
عصر کمی خوابیدم. بعد دوباره کلی از وسایل را مرتب کردم و جای چیزهای مختلف را پیدا کردم. میز تحریر که لق میزد را هم با پیچ کردن تختهای به پشت آن محکم کردم. حالا بالاخره لوازم تحریر زن هم از توی دست و پا جمع شد و روی میزش مرتب شد. شب پادشاه بعد از مدتها به زورخانه رفت. همه انگار یکی از اقوام نزدیکشان را دیده باشند از حال و احوالم پرسیدند و این که چرا این مدت را غایب بودهام. بسیار شلوغ بود و تقریبا گود و اطراف آن پر شده بود و ورزش جانانهای کردیم. تن پادشاه سبک شد و روحش جلا پیدا کرد. آخر شب که به خانه آمدم مثل خانهی قبل نشستیم و چند قسمتی سریال دیدیم. حالمان خوب بود. البته حرفهای سقفی قبل از خواب کمی پادشاه را به فکر فرو برد اما بعد آرام بودم. حالا تا ببینم چه میشود.