خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۶۱. انفجار

دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴، ۵:۴۳ ب.ظ

خیال می‌کنم این روزها که می‌گذرد روز‌هایی است در یک خواب عمیق. نه این که زیاد خوب یا زیاد بد باشد اما گاهی وقتی در انتهای شب با آنجای دلم که کسی از آن خبر ندارد تنها می‌شوم احساس می‌کنم چیزی مثل مهی غلیظ اطرافم را گرفته و آهسته در آن قدم می‌زنم. چیزی جایی لای چرخ دنیا گیر کرده و همه چیز متوقف شده است. حالم خوب است، بسیار خوب اما شرایط را عجیب می‌بینم. پادشاه معمولا در این زمینه‌ها اشتباه نمی‌کند‌. به نظر پادشاه تحول بزرگی در راه است. بگذریم.

یکشنبه‌های امسال احتمالا هر روز در دفتر برنامه‌ی تازه‌ی دیگری داریم. یک دبیر دینی بسیار متعصب در شهرستان است که همه او را می‌شناسند و همیشه هم سعی دارد هر جمعی را به سوی بهشت رهنمون شود. پنج سال هم از بازنشستگی‌اش گذشته و هنوز کلاس برمی‌دارد. او امسال در مدرسه‌ی یکشنبه‌ها درس دارد. تا اینجای کار چیز خاصی نیست از آنجایی ماجرا هیجان انگیز می‌شود که همین امروز دبیر دیگری هم در این مدرسه درس دارد و او هم در سال آخر خدمتش است و هر کجا که می‌نشیند به زمین و زمان و دین و پیغمبر و حکومت و هر چیزی که تصورش را بکنید از صفر تا صدش اعتراض می‌کند. احتمالا تقابل این دو نفر در طی سال به قدر تقابل‌های مورینیو و گواردیولا جذاب خواهد شد. ضمن این که در همین روز جناب پلاستیک چروکیده هم در دفتر حاضر است. خلاصه جنسمان جور است تا ذره‌ای آرامش نداشته باشیم. فعلا در مقابل نطق های دور و دراز دبیر دینی فقط چهره‌ی آن دبیر دیگر پرده به پرده سرخ تر می‌شود و سعی می‌کند جوابی ندهد اما به زودی آن انفجارِ مورد انتظار را شاهد خواهیم بود. وضعیت وضعیتِ پیش از جنگ است.

زن هم یکشنبه ها صبح کلاس دارد. باز زود برگشته بود خانه و به پادشاه پیام داد. می‌گوید درسشان که تمام می‌شود کلاس را تعطیل می‌کند و بر می‌گردد خانه. تصور زن در کلاسِ درس برای پادشاه تصور شیرینی است و دوست داشتم یک بار در حال تدریس می‌دیدمش. برای ناهار مرغ ترش درست کرده بود با سبزی مخصوص شمالی که از مادرم گرفته بودیم. بسیار خوشمزه شده بود و پادشاه اگر ترمز معده‌ی همایونی را نمی‌کشید سفره را هم می‌خورد. ورزش که تمام شد شیرینی و چای آوردند. پسر یکی از ورزشکاران دانشگاه قبول شده بود و این شیرینی قبولی پسرش بود. خود پسرش هم همراه ما ورزش می‌کند و اتفاقا ورزشکار خوبی است. قبل از رفتن به خانه با زن تماس گرفتم و گفتم حاضر شود تا برویم خرید. از قبل گفته زود با او تماس بگیرم. رفتیم تا فروشگاه روغن و کلوچه خریدیم و برگشتیم خانه. پادشاه سعی کرد زودتر بخوابد اما باز ساعت فوری رسید به ۲ و بعد خوابیدم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان