خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۶۷. مرکب

یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴، ۸:۱۱ ب.ظ

دانش‌آموزان همان اول صبح ردیف نشسته بودند لب باغچه‌ی کنار مدرسه و کتاب تاریخ دستشان بود. شنبه‌ها با دانش‌آموزان رشته‌ی انسانی درس دارم و به آنها خیلی بیشتر از رشته‌های فنی سخت می‌گیرم. در واقع اصلا به دانش‌آموزان فنی سخت نمی‌گیرم. همین که آنها یک سری اطلاعات عمومی در مورد تاریخ کشورشان داشته باشند کافی‌است. اما برای دانش‌آموزان انسانی اوضاع متفاوت است و به نوعی مجبورند جدی‌تر درس بخوانند. به همین خاطر ساعتِ اولِ روزِ اولِ هفته را با پرسش کلاسی شروع می‌کنند و باید حواسشان باشد که درسشان را خوانده باشند. تا مورد خشم پادشاه قرار نگیرند. هر هفته هم همان ابتدای کار کلی دست و پا می‌زنند که پرسش و پاسخ باشد برای بعد اما اگر سنگ از آسمان ببارد تصمیم همایونی تغییری نمی‌کند. به هر حال شنبه‌ی کاری مطابق هر هفته دقیق و محترم برگزار شد.

زن برای امروز ماهی تدارک دیده بود با سیب زمینیِ سرخ کرده‌ی بینهایت. همزمان اولین قسمت از فصل دوم برنامه‌ی "زن روز" را گذاشت اما به نظر مثل فصل اول از آن خوشش نیامد. زن خوابید. پادشاه دیرتر خوابید. عصر‌های پاییز خوابیدنش با خود آدم است و بیدار شدنش با خدا. بیدار که می‌شوی نمی‌دانی در کدام شب از کدام روز هفته و کدام سیاره منظومه شمسی رها شده‌ای. کمی در شبکه‌های تلوزیون چرخیدم تا شاید مستطیل سبزِ دوست داشتنی و آرامش‌بخش را جایی پیدا کنم اما موردی به نظر نرسید. این روزها بعد از سالها دوباره توجهم به شیوه‌ی "اثر مرکب" جلب شده. این کتاب را خیلی‌ها کتاب زردی می‌دانند اما پادشاه معتقد است کل کتاب در یک جمله‌ی درست خلاصه می‌شود. آن جمله این است که: "کارِ منظمِ کوچک تاثیر بزرگ و غیر قابل انتظار خواهد داشت". این جمله واقعا درست است و پادشاه مدتی به آن عمل کرده. مدتی شرایط فراهم نبود اما حالا دوباره پادشاه این مسیر را شروع کرده‌است. مثلا هر شب تنها یک شعر از کتاب سهراب را می‌خوانم. خواندن یک شعر واقعا زمانی از کسی نمی‌گیرد اما حالا بعد از چند شب به صفحه‌ی ۵۰ رسیده‌ام و چیز‌های زیادی دریافت کرده‌ام که در حال عادی دریافت نمی‌شد و نهایتا یک چرخ بیشتر بین شبکه‌های تلوزیون می‌زدم. نتایج بیشتر را بعدا به اطلاع دربار می‌رسانم. به طور کلب همه چیز بسیار منظم و خوب پیش می‌رود و پادشاه خوشحال است. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان