۴۶۸. ساقی
پیش از شرح احوال روز یکشنبه و با توجه به برخی نظرات پادشاه لازم میداند نکتهای را اعلام کند. اینجا بر خلاف خیلی از وبلاگ ها به هیج وجه انتظاری در خصوص نظر گذاشتن از طرف شما کارگزاران محترم دربار وجود ندارد و قطعا در این مدت متوجه شدهاید پادشاه اهل تعارف نیست. از دیدن نظراتتان قطعا خوشحال میشوم اما همانطور که خودم زیاد اهل نظر گذاشتن نیستم به واقع انتظاری هم در این خصوص ندادم. با خیال راحت بخوانید و مطمئن باشید پادشاه در این خصوص هیچ توقعی ندارد. در واقع در ابتدا قرار بود به طور کلی بخش کامنتها در این وبلاگِ فخیمه بسته باشد اما از آنجا که با خودم فکر کردم گاهی شاید سوالی برای بعضیها پیش بیاید و کمکی ممکن باشد آن را باز گذاشتم. و اما بعد؛
یکشنبه زودتر همراه یک سیب کوچک به مدرسه رفتم. معمولا سیب را تا رسیدن به مدرسه تمام میکنم. خوردن سیب در ابتدای روز لذت بخش است. طعم ترش و شیرینی آن پخش میشود روی سطح شفاف صبح. زود به مدرسه رسیدم. دفتر خالی و خلوت بود با پردههای کشیده. کم کم بقیهی همکاران رسیدند و یکی یکی صندلیهای خالی را پرکردند. بدون هیچ قرار قبلی انگار هر همکار صندلی مشخصی دارد و هر هفته همانجا مینشیند. به صورتی که اگر صندلیشان به حسب اتفاق پر باشد لحظهای سر در گم میشوند و بعد جای دیگری مینشینند با کمی رنگ معذب شدن در صورتشان. معاون مدرسه که وارد شد تازه خبردار شدیم تا ساعت ۹ خبری از شروع کلاس نیست. قرار بود به مناسبت هفتهی سلامت روان در نمازخانه برای دانشآموزان سخنرانیکنند. همکاران نگاهی از سر حسرت به هم انداختند تا در افسوسِ یک ساعت و نیم خوابِ از دست رفته با هم شریک شوند. ده دقیقه بعد از این که دانشآموزان به نمازخانه رفتند معاون مدرسه در قاب در ظاهر شد و گفت: "هر کدام از دبیران عزیز که مایل است در مراسم شرکت کند" بعد غیبش زد. از آنجا که هیچکس مایل نشد دوباره پنج دقیقه بعد معاون توی چهارچوب ورودی حاضر شد و این بار گفت: "همکاران عزیز حضور شما در مراسم مایه دلگرمی ماست"، بعد هم با همان لبخند مصنوعی و بزرگِ همیشگی سر جایش منتظر ماند. ظاهرا چارهای نبود و همگی راه افتادیم به سمت نمازخانه تا از فیضِ بوی غلیظِ جوراب بیبهره نمانیم. ردیف نشستیم روی صندلیهای انتهای نمازخانه و پشت سر دانشآموزان. طلبهی جوان و بیمزهای را آورده بودند تا مثلا با دانشآموزان تعامل کند و مفاهیمی را برساند. اصلا متوجه نشدم این چه ربطی به هفتهی سلامت روان دارد. به هر حال آن بنده خدا مانند پرندهای نحیف که در میان گربهها افتاده باشد دست و پا میزد تا به نوعی واکنش یا پاسخی از دانشآموزان بگیرد و آنها فقط با یک لبخند گل و گشاد به او خیره شده بودند. به او گفته بودند جوایزی میان دانشآموزان توزیع کند اما هر سوالی میپرسید هیچکس جواب نمیداد. کار به جایی رسید که به دانش آموزان سال یازدهم و دوازدهم میگفت هر کس سوره قل هو الله را بخواند به او جایزه میدهم و آنها باز ساکت بودند فقط گاهی میخندیدند. دست آخر دید راه به جایی نمیبرد پرسید چه کسی صدای خوبی دارد؟ بچهها خودشان به زور یکی دو نفر را به جلو هل دادند. آن یکی دو نفر با صورت سرخ شده از شرمِ جمعیت آنجا ایستادند. طلبهی جوان که انگار بالاخره دستش به چیزی بند شده بود فوری میکروفن را به سمت یکی از آنها گرفت و گفت بلدی برای ما "شعر" بخوانی؟ از او اصرار و از دانشآموز انکار تا دست آخر به زور میکروفن را گرفت. گفت شروع کن و او شروع کرد به خواندن: "به من امشب ای ساقی! بده مِی دریا دریا!!" تا طلبه بخواهد میکروفن را پس بگیرد کل نمازخانه مثلِ گروهِ کُرِ ارکستر سمفونیکِ اتریش هماهنگ و منظم داشت میخواند: "ساقی ساقی ای ساقی!". ناظم و مدیر و معاون پرورشی در کنار هم رنگشان شد رنگِ گوجهی اول پاییز و فقط یک گنجشک بود که توانست طلبه را از آب شدن نجات بدهد. گنجشک از پنجرهی آخر نمازخانه میان همهمهی دانشآموزان پر زد داخل آمد و همهی حواسها رفت سمت جسم نحیفی که از میان پنج پنکه سقفی به هر طرفی مانور میداد. نفسها در سینه حبس شده بود هر لحظه امکان داشت برخورد با پرهی یکی از پنکهها سانحهای هوایی به بار بیاورد. حالا که فکرش را میکنم نمیدانم چرا کسی نرفت و پنکهها را خاموش نکرد. به هر حال بعد از چند دقیقه هیاهو گنجشک از در ورودی بیرون پرید و نفس راحتی کشیدیم.
کلاسها زودتر و با فاصلهای کمتر برگزار شد و به خانه برگشتم. زن زرشک پلو با مرغ درست کرده بود. زن صبح کلاس داشت اما هشت کلاسش را شروع میکند و قبل از ساعت نه هم تعطیل میکند و بر میگردد خانه. میترسم دست آخر همین دو ساعت تدریس را هم از او بگیرند. به هر حال زود آمده بود ناهار را حاضر کرده بود. بسیار خوشمزه بود به جان پادشاه چسبید. هر چند کمی چرب بود. به طور کلی زن اخیرا دوباره در استفاده از روغن کمی زیاده روی میکند و به نظر میرسد پادشاه باید بیانهای در این خصوص صادر کند. ناهار که تمام شد زن خوابید اما پادشاه باید به جلسه شورای دبیران میرفت. چون امسال در پنج مدرسه مشغوا هستم هر کدام از این جلسات الکی را هم باید پنج بار تحمل کنم. تنها حاصلِ مثبت جلسه این بود که به دبیری که جدیدا هم صحبت پادشاه شده پیشنهاد دادم به زورخانه بیاید و شماره رد و بدل کردیم. خیلیها میگویند چرا پادشاه دوست و رفیق زیادی ندارد. دلیلش این است که فقط با کسی هم صحبت میشوم که در موارد مورد علاقهی پادشاه حرفی برای گفتن داشته باشد. حالا این دبیر هم اهل شعر است و هم اهل سهتار و هم اهل ورزش، این میشود زمینهای برای گفتگوی بیشتر. آخر جلسه چلوگوشت دادند که پادشاه اصلا دوست ندارد و خودشان برای آن میمیرند و آنقدر از آن کیف میکنند که انگار خورشت قرمه سبزی است. شب تقریبا روتینهای روزانهام را اجرا کردم و از این که یک شکل منظم از مطالعه را پیدا کردهام خوشحالم. حالا تا ببینم چه میشود.