۴۹۱. ضامن
سه شنبه وقتی ماشین را توی پارکینگ مدرسه گذاشتم که دانشآموزان سر صف بودند. کمی صبر کردم تا بروند سر کلاس و تا آن موقع کفشهایم را تمیز کردم. ولی صدای سخنرانی لحظه به لحظه بلندتر شد و تقریبا مدیر داشت جیغ میکشید. بعد که از دور دقت کردم متوجه شدم دبیران هم کنار صف دانشآموزان ردیف ایستادهاند. چند تا بنر و پرچم هم دور تا دور نصب بود. احساس کردم جریانی پیش آمده و جلو رفتم فهمیدم مدیر در حال تهییج دانشآموزان برای شرکت در راهپیمایی است و قرار است بعد از سخنانش از همینجا راه بیفتند توی خیابان به سمت راهپیمایی. بعد از سخنرانی پر شور مدیر و تا زمانی که معاون پرورش بنر و چیزهای دیگر را بیاورد تا حتما مشخص شود این مدرسه هم در راهپیمایی شرکت کرده است به دبیران گفتند بروند داخل دفتر. نشستیم و قرار شد در صورت مقدور هر همکاری همراه کلاسی که با آنها درس دارد بشود. همین مقدمات تا ساعت ۹ صبح طول کشید و دست آخر تا آن زمان خیلی از دانشآموزان که فهمیدند خبری از کلاس نیست از مدرسه فرار کرده بودند، تمام کلاس پادشاه هم رفته بودند و خبری از آنها نبود. در مجموع از حدود ۲۰۰ دانشآموز کمتر از ۵۰ نفر ماندند و الباقی گم و گور شدند. پادشاه هم که بسیار دلش خواب میخواست به خانه برگشت. اول چای سیب و بِه دم کردم و خوردم بعد هم با خیال راحت خوابیدم. زن هم دوباره با پادشاه خوابید. بسیار چسبید. دو سال جوان شدم.
وقتی بیدار شدم که زن در حال درست کردن غذا بود. به اصرار پادشاه داشت پلو گوجه با سیب زمینی درست میکرد. چون یک بار درست کرده و خراب شده بود در مقابل درست کردنش مقاومت میکرد اما اینبار راضی شد. نتیجه همانی شد که میخواستم با ته دیگهای طلایی و خوشمزه. میتوانستم تا سه شنبهی هفتهی آینده به خوردن ادامه بدهم اما ترجیح دادم آتش بس اعلام کنم.
شب پادشاه پرکار بود. اول به جلسه کتابخوانی رفتم. موضوع کتاب دونکیشوت بود اما معمولا به صورت آزاد در مورد داستان و داستان نویسی صحبت میکنیم و محرک خوبی است برای این که پادشاه دست به قلم شود. بعد از جلسه رفتم به کافینت و ادامهی کارهای وام را انجام داد حالا فقط مانده پیدا کردن دو ضامن که نمیدانم باید از کجا پیدا بشود. بعد از اینها رفتم به زورخانه. ورزش بسیار خوبی بود و پادشاه پِر زدن را هم یاد گرفته. پِر به چرخش سریعی میگویند که درجا انجام میشود و یکی از حرکات تعادلی و تزئینی ورزش باستانی است. به هر حال خوب سرو کولم را خشک کردم تا از باد سردی که بیرون میآمد باعث گرفتگی عضلات همایونی نشود. زن پیام داده بود که بعد برویم بیرون. بعد از زورخانه رفتیم و کمی دور زدیم. پادشاه برای اولین در سال جدید بخاری آقای قوامی را روشن کرد.
وقتی به خانه برگشتیم با کمک زن برگههای مستمر دانشآموزان را تصحیح کردیم. آخر شب هشت کتاب سهراب تمام شد. واقعا شگفت انگیز است که این مطالعههای کوتاهِ آخر شب باعث تمام شدن یک کتاب نسبتا بزرگ شد. فردا کتاب دیگری را جایگزین آن میکنم. حالا تا ببینم چه میشود.