۹۱. دود
توی مدرسه یکی از معلمهای قدیمی را دیدم. البته معلمهای با سابقه حدود ۲۰ سال زیاد هستند اما این معلم مرا یاد معلم ادبیات خودمان میانداخت. با همان دیسیپلین اصیل و سنتی. شلوار طوسی و روپوش نازک همرنگ اتو کشیده که روی پیراهن تنش کرده بود. کفشهای مشکی لژ دار و موهای شانه کرده به بغل. نظم و آرامش از سرو رویش میچکید. همیشه وقتی میبینم یکی به کارش علاقهمند و متعهد است کیف میکنم. دردش بخورد توی سر الدنگهای بیعار.
سر یکی از کلاسها فقط یک نفر دانشآموز داشتم. درس دادم. بسیار آرام نگاه میکرد. انگار توی عالم خودش بود. وقت اضافه آمد و پرسیدم چه هنر و حرفهای بلدی؟ فوری بدون لحظهای مکث و با شوق خاصی یک کبریت از جیبش در آورد روشن کرد و گذاشت توی دهانش. دهانش را بست بعد از بینی و گوشهایش دود داد بیرون. به حق چیزهای ندیده. هنرش دود بیرون دادن بود. بعد هم لبخند پیروزمندانهای روی صورتش پهن شد.
عصر جلسهی کتابخوانی داشتیم. به زن گفتم همراهم بیاید. اول کلی ذوق کرد ولی ساعت که حوالی چهار شد گفت حوصله ندارد و بعد نزدیکهای رفتن میگفت من هم نروم. رفتم. موضوع جلسه کتاب "تریسترام شندی" بود. تقریبا هیچکس نخوانده بود. اما در موضوع ادبیات صحبت کردیم. روی منبر شاهانه رفتم و برایشان از قرن ۱۸ و شرایط عصر نویسنده گفتم. سرشان را طبق معمول میجنباندند. معلوم نبود تایید میکنند یا به عادت این حرکت را انجام میدهند. بعد یکی داستانی از سیمین دانشور خواند به اسم "یک سر و یک بالین"، به دلم نشست.
شب جنگ شد. زن استرس داشت و از طرفی دوست داشت توی خیابان باشد رفتیم و دوری زدیم. بعد جنگ شد. این بار بین من و زن. باز معلوم نیست پارچهی ذهنش با کدام میخی نخکش شده بود که گیر داد به فالوئرهای اینستاگرام و فلان و بهمان. خاطرِ شاهنشاه بسیار مکدر شد. چای خوردم و کتاب خواندم تا خوابم برد.