۹۶. شیوا
این چند روز علاقهمند شدهام به مطالعه در مورد خدایان ایران و هند. سوالاتم را از جناب "گوگل الممالک" میپرسم و او پشت سر هم جواب میدهد. ایران و هند در قدیم از یک شاخهی اصلی جمعیتی جدا شدهاند و افسانههای مشترکی دارند. مثلا خدایِ "کمبو" از ایزدان آریایی بوده در داستانهای هندی پادشاهی با این نام شهری را فتح میکند و آن را شهرِ کمبو یا "کمبوجیا" مینامد که حالا کشور کامبوج است، از طرف دیگر در ایران نام پدر کوروش و پسر کوروش بر گرفته از همین خدای کمبو گذاشته شده یعنی "کمبوجیه". جالب نیست؟ و خدایان دیگر با داستانهای دیگر. مثل شیوا؛ خدای نگهدار آسمان و زمین که به عنوان حامی در مواقع اضطراب شناخته میشود، یا مِهر؛ ایزدِ پیمان و دوستی و نماد محبت. هر کدام از این خدایان داستانهایی دارند به عمقِ ناپیدای تاریخ بشر. علامه طباطبایی هم شعری دارد به نام "کیشِ مهر" که در بیت زیبایی میگوید:
"همی گویم و گفتهام بارها/ بُوَد کیشِ من مهرِ دلدار ها".
بگذریم. پرحرفی خوب نیست حتی اگر پادشاه باشید یا بهتر است بگویم مخصوصا وقتی پادشاه باشید. از صبح هوای حوصله ابری بود. باران نمیآمد. فقط ابر. ابرهای سنگین و چند لایه اما با خودم تکرار کردم که به عنوان یک پادشاه حقی برای خستگی و توقف و هیچ کوفت دیگری نداری. باید دائما با شمشیرِ کشیده جلوی امواج زندگی ایستاده باشی، حتی اگر سرو کلهی یکی از خدایان باستانی در مقابلت پیدا شود راهی برای توقف نداری. بگذریم.
ساعت هشت شب بود و صد نفر توی سرم داد میزدند: "حوصله نداری، بهانه بیاور، پیاده روی را تعطیل کن!" و من با پشت دست توی دهان هر صد نفرشان زدم و به زن گفتم حاضر شود. رفتیم. تند تر از هر شب هم راه رفتیم. تقریبا نگذاشتم زن جایی توقف کند و خسته شد، به جای آن آخرش برایش برچسبِ گوگولیِ فانتزی خریدم. میدانم این چیزها را دوست دارد.
شام نانِ بربری و ماست چکیده خوردم. حس خوبی به من میدهد. زن ناگهان پانزده متر پرید روی هوا و من هم از این مقدار پریدن ناگهانی پنج متر پریدم روی هوا، خیال کردم اژدهایی از پنجره پریده توی خانه. بعد از حرکاتش فهمیدم ظاهرا حشرهای دیده. بعد از کلی گشتن به او گفتم دست کم نشان بدهد دقیقا چقدری بوده. با انگشتهایش نشان داد. به قدرِ سرِ ناخن. آخر هم هر قدر گشتیم پیدا نشد.