۳۱۸. شاوشَنک
صبح جمعه دلم نمیخواست از تخت جدا بشوم. شبش بد خوابیده بودم. گردنم و سرم و کمی از چشمم درد میکرد. دستور دادم فوری خوب شوند. خوب شدند. بعد بیدار شدم. نور زیاد بود. زن نبود. از توی آشپزخانه صدای آشپزخانه میآمد. با کلهای شبیه پرندهای ناشناخته رفتم داخل آشپزخانه. زن داشت قرمه سبزی آماده میکرد و به پادشاه حتی نگاه هم نکرد. کمی اذیتش کردم ولی باز هم دروازههای قلعهی قهر را باز نکرد.
کمی کتاب خواندم. زن چای هم گذاشته بود. بعد تصمیم گرفتم یک فیلم ببینم. زن گفت میخواهد تاسیان ببیند. ناهار زودتر از هر روز حاضر شد. بسیار خوشمزه شده بود. آنقدر دوست داشتم که کمی از قرمه سبزی را با نان خوردم همراه با پیاز و ماست چکیده. عزم کردم تا بعد از ناهار نخوابم. یکی دوبار تا سرحدّاتِ سرزمین خواب رفتم و نرسیده به دروازه برگشتم.
به زن گفتم برویم جمعه بازار. قبول کرد اما همچنان کج کج نگاهم میکرد و در مسیر هم به افق خیره شده بود. از جمعه بازار فقط کمی کنجد و چای سبز خریدیم. خیلی وقت است چای سبز دم نکردهام. هوا بسیار گرم اما تا حدودی ابری بود. بوی میوهها و سبزیها از گرمی زیاد بلند شده بود. در مسیر برگشت زن چند مغازهی مختلف را دید تا چیزی برای خوردن به دلش بنشیند ولی در نهایت چیزی دلش را نگرفت.
دم غروب بود. خیابان زیر آفتابِ دم غروب شبیه خیابانهای دورهی سربازی در مرز پاکستان شده بود. همان قدر گرم. همان قدر عجیب. پادشاه مثل غروبهای سربازی که روی آسفالت پشت آسایشگاه مینشست و به آفتاب نگاه میکرد دوست داشت چیزی خنک بنوشد. از مغازه یک بطری بهنوشِ یخ خریدم. نشستم در راستای آفتاب. حالم بسیار بسیار خوش بود و انگار برای لحظهای رفتم تا مرز زندگی. تا تمام شدن بطری بدون شک پادشاه خوشبخت ترین و سعادتمند ترین فرد روی کرهی زمین بود. پادشاه مورگان فریمن بود با بطری نوشیدنی سرد روی پشت بام زندانِ شاوشَنگ. بطریِ نوشیدنی را به یادگار از این لحظهی خوش نگه داشتم. زن گفت برویم دیگر. رفتیم.
سر شب دوباره به پروپای زن پیچیدم و گفتم زندگی آنقدر مهم نیست که اینقدر خودمان را برایش اذیت کنیم بیا خوب باشیم. قبول نکرد. گفتم چه سخت بگیریم و چه سخت نگیریم در حال زندگی هستیم و راه فراری نیست. بعد از کشمکش طولانی یکی زد توی گوش پادشاه و رفت توی اتاق. گوشِ پادشاه دینگ دینگ صدا میداد. بعد گفت تلگرام را چک کن. توی تلگرام صحبت کردیم کمی نرم شد. ولی نه به اندازهی کافی. بعد گفت بیا. رفتم. یکی دو ساعت دیگر در حال مذاکرات فشرده و دیپلماتیک بودیم تا نهایتا پرچمهای صلح بالا رفت. حالمان خوب بود. بعد گفت پیتزا میخواهد. پیتزا خریدیم و به نشان صلح یکی دو برش را هم پادشاه خورد.
شب فوتبالی نشان میداد که برای پادشاه بسیار مهم بود. نود و هفت دقیقه نفس در سینهی همایونی حبس شده بود و نهایتا یک هیچ بردیم. بعد از مدتها توی این تالارِ قلبم یک لامپ روشن شد. آخر شب تکرار سریال خانهی سبز را نشان میداد ده بار این سریال را دیدهام. این قسمت اینطور بود که ناشناسی تماس میگیرد و اهالی خانهی سبز را تهدید به مرگ میکند. بعد میگوید تا ساعت سه باید یک نفر از بین خودتان را انتخاب کنید و او فردا را نمیبیند. یکی یکی همه داوطلب میشوند تا فدای بقیه شوند و میگویند در این مدت زندگی چقدر در کنار خانواده خوشبخت بودهاند. وقتی ناشناس دوباره تماس میگیرد تا جواب بگیرد آنها میگویند همه با هم میمیریم. او قطع میکند. بعد آقای شکیبایی به خانم مهین ترابی می گوید: "عاطفه! چاییت حاضره؟" و خانم مهین ترابی با عشق میگوید: "همیشه". پادشاه همیشه با دیدن این سریال نفسهای عمیق میکشد. حالا تا ببینم چه میشود.