۳۶۱. پدافند
شتر سواری که دولا دولا نمیشود آدم باید گاهی کلاه خودش را قاضی کند و ببیند بالاخره حال و حوصلهی کاری را دارد یا خیر. گاهی اوقات برنامه و هدفی را روی دوش خودمان میگذاریم و روزی نیم قدم هم بابتش بر نمیداریم. نهایتا فقط سنگینی آن میماند و خستگی ما. بر اساس تجربه روز به روز هم وزن همان چیزِ ثابت بیشتر میشود و از کارهای دیگر هم میافتیم. اصلا کسی چه میداند شاید اگر حالا این بار را زمین بگذارید بعدها با آسایش و حوصلهی بیشتر بتوانید برگردید و آن را به مقصد برسانید. به هر حال گاهی اینطور است و پادشاه از این مقولات زیاد دارد اهدافی که سالهاست هست و هیچ قدم مصممی به سمتشان برداشته نشده و فقط از آنها نوعی احساس خستگی دائمی در گوشهای از ذهن به جا مانده است. این طور نمیشود. پادشاه در این یک سال گذشته متوجه شده اگر قرار است کاری درست انجام شود باید به هر قیمتی شده با استمرار و پیوسته در آن جلو رفت واگرنه به هیچ جا نمیرسد. یک بار دیگر باید شرایط دربار را ارزیابی کنم و کمی اینجا را خلوت کنم. مثل فیلم آواز گنجشکها این سالها آت و اشغال اضافه زیادی جمع کردهام توی ذهنم و حالا انگار وقت خانه تکانی است قبل از این که بقیه به سراغ آنها بیایند باید خودم دور بریزمشان. بگذریم.
به زن گفته بودم برای ناهار چیزی برایم درست نکند ولی نهایتا پرسید اگر سیب زمینی سرخ کنم میخوری؟ برای زن سیب زمینی یا تخم مرغ غذا حساب نمیشود. خلاصه کمی سیب زمینی درست کرد و نوعی خاگینه که اصلا خوشم نیامد و حسابی خوردم. همراه غذا تاسیان را دیدیم و باز توی دلم کلی به این پسرک آسمان جُل فحش دادم. خبر رسید که فصل جدید بازی مرکب هم آمده. هر چند فصل دومش چندان جالب نبود اما بالاخره آدم دوست دارد ببیند آخرش چه میشود. سعی کردم از جایی دانلودش کنم. رباتهای تلگرام اینطور شدهاند که میگویی سلام و برای جواب دادنشان باید عضو صد تا کانال بشوی. یکی از گروههای فوتبالی لینک سریال را گذاشت و از همان دانلودش کردم. البته به دلیل سرعت شگفت انگیز اینترنت تا شب طول کشید و صد بار قطع شد.
عصر توی حال خودم بودم که صدایی مثل آژیر خطر حملهی هوایی شنیدم. انگار موشک خورده باشد زیرم پریدم روی هوا. صدای جیغِ زن بود که تقریبا پادشاه را تا مرض قبض روح برد. یک بند انگشت سوسک داشت برای خودش لنگان لنگان راهش را میرفت. در واقع این همه جنجال برای یک ریزپرنده بود. بندهی خدا خودش رفته بود زیر مگس کش و با همان زدمش و کج شد. بعد هم پرتابش کردم بیرون اما دیگر پدافندهای زن فعال شده بود و هر لحظه چشمانش اطراف خانه را میپایید تا مبادا غافلگیر شود. در این خانه در طی یک سال گذشته دو سوسک مرده دیدهایم و یک سوسک زنده و حالا زن جوری سنگر گرفته بود انگار از زمین و زمان مورد حمله هستیم. همزمان والیبال تماشا میکردم. جانانه بازی کردیم و بعد از مدتها از این تیم والیبال خوشم آمده. به خصوص مربی جدیدی که آوردهاند به نظر کچلِ کار بلدی است. یک ایرادی که این مملکت ناشناخته دارد این است که وقتی یک چیزی خوب است دست از سرش بر نمیدارند. چهار تا بازیکن خوب داشتیم اینها را با ریش سفید همچنان نگهداشته بودند مگر معجزه کنند ولی حالا دیگر از خبری از آنها نیست و به جایشان جوانهایی آمدهاند با انگیزهی بیشتر، به نظرم عملکردشان امیدوار کننده بود.
بعد از والیبال دوباره به مراسم رفتیم. در طول مراسم اصلا حرفها را گوش نکردم و صرفا توی فکر بودم حتی بعد که زن چیزی گفت مربوط به سخنرانی همان شب اصلا یادم نبود آنجا چه چیزی گفتهاند. زن دوباره توی راه برای خودش شام خرید و گفت از شانس پادشاه است که امسال مراسمشان شام نمیدهند. زن غذای نذری را دوست دارد. به خانه که رسیدیم اول زن مجموعه عشق ابدیاش را دید و بعد سریال بازی مرکب را گذاشتم. تا اواسط قسمت چهارم تماشا کردیم تا زن خوابش گرفت. موقع خواب گفت تو که بیداری حواست باشد سوسک از جایی نیاید. خلاصه شب با پدافند روشن خوابید و پادشاه قبل از ساعت شش خوابش برد. حالا تا ببینم چه میشود.