خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۳۹۰. فرچه

یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴، ۴:۹ ق.ظ

آخر شب داشتم توی اینستاگرام می‌چرخیدم. معمولا هم همینطور است و اگر سراغ این برنامه‌ی ملعون بروم همان چند دقیقه‌ی پایانی است تا ببینم در دنیا چه خبر است. هیچ خبری هم نیست جز ادا. یکی ادای غمش را می‌خواهد نشان بقیه بدهد یکی ادای شادی‌اش، یکی هم ادای روشنفکری‌اش را. همه هم در هر جهتی که هستند احساس می‌کنند دیگر انتهای آن مسیرند. اکثرا هم خیال می‌کنند بدبخت‌ترین انسان روی زمین خودشانند و بس. لای این اراجیف که می‌لولیدم به یک ویدیو برخورد کردم از یک دختر کوچک نهایتا سه یا چهار ساله. روی چیزی شبیه دوچرخه سوار بود و با پای برهنه خودش را توی شیب کوچه جلو می‌برد. هنوز انقدر کوچک بود که پستانک توی دهانش بود و با همان وضعیت آواز هم می‌خواند. راستش حالم بسیار خوش شد. احساس تماس پای لطیفش با خیابانی که ظاهرا نمی‌باران هم به آن زده بود چیزی شگفت انگیزی بود چند قدم فراتر از زندگی. تپ تپ تپ پایش را به زمینِ نم‌دار می‌زد و سرعت می‌گرفت چندین و چند بار نگاهش کردم و بعد از مد‌تها تصمیم گرفتم ذخیره‌اش کنم و بعدا خودم آن را به اشتراک بگذارم تا بقیه هم این احساس خوش را ببینند. برای شما هم توی کانالِ تلگرامی همایونی می‌گذارم تا تماشایش کنید. راستش یک جایی از قلبم به شکل عجیبی دوست داشت پدر آن کودک می‌بود. بگذریم.

صبح دوبار بیدار شدم. یک بار حوالی ساعت پنج که از خوابی شیرین پریدم و یک بار وقتی ساعت از ده هم گذشته بود. سنگین بودم و حالا که بهتر خودم را می‌شناسم می‌دانم این سنگینی وقت‌هایی پیش می‌آید که چای و خلوتم کم می‌شود. باید بدهم فراشان دربار این دو قلم را تنظیم کنند. زن گفت ساعت دو برق می‌رود. چون خودش به شدت با رفتن برق مشکل دارد می‌دانستم در این مواقع ناهار را زودتر از معمول حاضر می‌کند تا صرف‌ غذا با قطعی برق همزمان نشود. زن دوست دارد موقع خوردن غذا هم خانه خنک باشد و هم حتما فیلمی تماشا کند و هر دوی این موارد با رفتن برق زیر سوال می‌رفت. ناهار ساعت یک حاضر شد. ماکارونیِ درباری که به گفته‌ی زن آخرین بسته‌ی ماکارونی ما بود و بعد باید می‌خریدیم. از شب قبل به پادشاه الهام شده بود که ناهار ماکارونی داریم و این را به زن هم گفتم. همراه ناهار سریال شکارگاه را گذاشتیم. همانطور داستانش را دارد تفمال می‌کند و به لطف بزک و دوزک جلو می‌رود آخرش هم می‌شود مثل همان تاسیانشان. اگر پادشاه دستش به نویسنگان الدنگ این مجموعه‌ها می‌رسید قطعا می‌بستشان به ترکه‌ی انار.

زن عصر را خوابید. پادشاه خوابش نبرد و کمی بازی کرد. کمی هم چیز میز کوتاه توی گوشی خواندم. قرار بود بعد از نماز مغرب برویم به املاک سر بزنیم. اینجا به لطف پر تلاش بودن اهالی اغلب بعد از ظهر را سر کار نیستند و از غروب تازه کارو بارشان را شروع می‌کنند و همان ساعات اول شب هم تعطیل می‌کنند و می‌روند پی‌کارشان. چند خانه را دیدیم. هر کدام برای ما ایرادی دارد که نمی‌شود نادیده گرفت. یکی انباری ندارد، یکی کمد دیواری ندارد، یکی کولر ندارد و غیره. یک مورد را آدرس دادند رفتیم جلوی خانه. هیچکس نبود. بعد تماس گرفتیم گفتند صاحب‌خانه توی راه است. صاحبخانه آمد. شبیه فرچه‌ی کهنه‌ی خیس بود. گفت راستش مستاجر خانه نیست ولی الان فیلم خانه را می‌فرستد و بعد من برای شما می‌فرستم. بعد هم رفت. اصلا نفهمیدم خودش چرا آمد دم خانه‌ای که داخلش کسی نیست و در هم قفل است. به هر حال این مورد هم اینطور صرفا از پشت درِ بسته دیدیم‌ و صاحبخانه خیلی تاکید داشت که این درِ خانه است.

توی راه زن برای خودش شیبابا خرید و پادشاه هم که یک هفته‌ای می‌شد هوس کیم کرده بود دوتا کیم خرید تا با زن بخورند. وقتی رسیدیم خانه و کیم‌هایمان را خوردیم آن یارو که قرار بود خانه‌اش را برای ما خالی کند خبر داد که مشکلی پیش آمده و نمی‌شود. خلاصه آن مورد کنسل شد. زن دوباره حالت غمناک و مضطرب گرفت. پادشاه سعی کرد آرامش کند. حالا هنوز که وقت زیاد داریم خانه‌ی آن یارو هم اصلا تحفه‌ای نبود. زن می‌گوید چرا به او نمی‌گویی که فلان است و بهمان است اما پادشاه اصلا حوصله‌ی صحبت بی‌خودی و بی‌حاصل ندارد. باز موردهای بهتر پیدا می‌کنیم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان