خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۱۱. سلخ

یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

بالاخره کتاب "زوربای یونانی" تمام شد. راستش اولش که شروع به خواندن کرده بودم برایم عجیب بود که چرا اینقدر تعریف و تمجید از این کتاب در جاهای مختلف دیده‌ام. ولی کتابش مانند یک سفر بود یک سفر که به قله‌ای رسید و از روی آن قله همه چیز بهتر دیده می‌شد. شاید بشود گفت خبری از کشش داستانی و گره افکنی‌های پیچیده نبود و همین باعث می‌شد از آن کتابهایی نباشد که وقتی شروع می‌کنید نتوانید آن را زمین بگذارید ولی می‌شود ذره ذره با آن جلو رفت و از این مسیر لذت برد. البته آقای کزانتزاکیس نویسنده‌ی کتاب اگر با جناب عمر خیام آشنا بود متوجه می‌شد که فلسفه‌ و بنیاد کتابش چندین قرن قبل از او در اشعار این شاعر ایرانی آمده است. این که زندگی دمی بیشتر نیست و باید این یک دم را غنیمت دانست. شخصیت زوربا انگار خود خیام بود که زندگی را به چشم دیگری می‌بیند و تا دم آخر از آن لذت می‌برد. بگذریم.

پادشاه که بیدار شد زن باز گفت دلش ساندویچ می‌خواهد. راستش پادشاه دیگر حالش از ساندویچ بد می‌شود ولی زن اصلا و به هیچ وجه طاقت شنیدن "نه" را ندارد. وقتی بعد از ده بار موافقت یک بار مخالفت می‌کنم انگار آسمان به زمین آمده و اعصاب پادشاه را بهم می‌ریزد. یا قهر می‌کند یا می‌گوید پولش را خودم می‌دهم که از صد تا فحش بدتر است یا مثلا قبول می‌کند اما آنقدر می‌گوید تا مجبور شوی برای آرامش و روح و روانت همان کاری که گفته انجام بدهی. آخرین راه هم این است که واقعا قبول نکنم و تا مدت‌ها حرف‌هایی بشنوم که مثل تیشه روی مغزم فرود می‌آیند. خلاصه پادشاه با این که مخالف بود و مخالفتش را هم اعلام کرد ولی در نهایت رفت تا ساندویچ بخرد. بسته بود ولی زن گفت پس باید شب بخری و ناچار قبول کردم.

برای ظهر سیب زمینی و تخم مرغ درست کرد با گوجه. خوشمزه بود ولی بسیار چرب. البته زن قبول ندارد که چرب بوده اما هر لقمه را که فشار می‌دادم از زیر آن روغن می‌ریخت. خلاصه غذا را خوردم و به زن گفتم امروز را کار دارم. باید امتحانات تابستان را طرح کنم و برای مدارس بفرستم. زن این روز‌ها دارد یک کتاب صوتی گوش می‌کند به اسم "دالان بهشت"، سلیقه‌ی پادشاه نیست اما همین که کتاب گوش می‌کند چیز قشنگی است. دست کم از آن چیزی که توی یوتیوب می‌بیند و دخترکی می‌نشیند از زندگی این و آن می‌گوید بهتر است. پادشاه هنوز کتاب جدیدی را شروع نکرده و این کتابی هم که معرفی کرده‌اند برای جلسه آینده کتاب نسبتا پر حجمی است و سخت است که از توی گوشی بخوانم. جای خالی سلوچ را هم هنوز نخوانده‌ام و شاید آن را بخوانم. هنوز پادشاه در این زمینه تصمیمی نگرفته است. حدود ساعت چهار بود که برق رفت و پادشاه هم کمی خوابید ولی نه آنقدری که بشود اسمش را خواب گذاشت. اسمش قیلوله‌ی شاهانه بود.

شب کمی با زن بحث کردیم. گفت برویم بیرون و گفتم یک امشب را کار دارم و لطفا بگذار برای بعد. زن بد صحبت کرد و پادشاه هم مثل خودش جوابش را داد. او معتقد است خودش می‌تواند آنطور صحبت کند ولی پادشاه نباید این کار را بکند و باید زود فراموش کند. یعنی هر بار هر چیزی گفت همان لحظه پادشاه فراموش کند و انگار نه انگار که چیزی شده است. این هم در نوع خودش جالب است. به هر حال مثلا سر سنگین بودیم و با هم حرف نمی‌زدیم اما این مانع نشد تا زن بگوید بالاخره قرار بوده شب ساندویچ بخری. حتی توی دعوا حاضر نیست از این یک قلم بگذرد. خلاصه در همین یک روزی که از صبحش گفته بودم کار دارم و یک امروز را بیرون نرویم دوبار پادشاه را کشید بیرون و دست آخر ساندویچ هم خریدیم. تخمه کدو و کروسان هم خرید تا خیالش راحت شد. تصمیم گرفتم از این بعد فست فود را دست کم برای خودم تعطیل کنم چون واقعا معده‌ی همایونی مشکل دارد و این روز‌ها اذیت شده‌ام. حالا از فردا زن دائم قرار است بگوید تو پایه نیستی و آدم حسرت به دلش می‌ماند دو نفری چیزی بخوریم و با تو نمی‌شود آدم راحت بگوید چه می‌خواهد و این حرف‌ها. دیگر عادت کرده‌ام و حرف‌هایش را از برم. می‌داند حرف‌هایش اذیتم می‌کند اما همچنان ادامه می‌دهد. به هر حال ساندویچ هم خورده شد.

تا اواخر شب مشغول درست کردن سوالات بودم و بعد ارسال کردم برای مدارس. شب زن باز رسیده بود به حرف‌های فلسفی و سوالات بنیادین. مثلا این سوال که به نظرت با من زندگی‌ات به جایی می‌رسد یا خیر؟ یا این که تو خیلی از احساسات من را درک نمی‌کنی و نمی‌توانی به آنها پاسخ بدهی، یا تو می‌توانی راحت از من جدا بشوی و بروی سراغ یک زندگی دیگر. پادشاه گوش می‌داد اما می‌دانست زن جواب منطقی نمی‌خواهد. پادشاه هم فقط جواب منطقی بلد است پس ساکت ماند تا حرف‌های زن تمام بشود. تصمیم گرفتم شب را زودتر بخوابم. زودتر یعنی حدود ساعت ۲ بامداد، کمرم کمی درد می‌کرد و دوست داشتم روی زمین بخوابم اما زن نمی‌گذارد به حال خودم باشم و برای این که مغزم قبل از خواب آسیب بیشتری نبیند روی تخت خوابیدم. توی ذهنم این شعر از خیام تکرار می‌شد که استاد جلسه بیهقی خوانی به آن اشاره کرده بود:

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غُرّه به سَلخ*

حالا تا ببینم چه می‌شود.

........

*پی نوشت: غره یعنی روز اول ماه و سلخ یعنی روز آخر ماه.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان