خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۱۲. شیر

دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴، ۲:۴ ق.ظ

در کمال ناباوری شب قبل از ساعت ۲ خوابمان برد و صبح هم طبیعتا زودتر بیدار شدیم. هنوز ساعت ۹ صبح نشده بود. زن وقت گرفته بود تا برود خیاطی و بدهد برایش چادر بدوزند. کمی دور خودم چرخیدم و یک استکان شیر خوردم بعد مسواک زدم و به زن گفتم برویم. خیاطی که کارهایش را میبرد پیش او در مجتمع قبلی ما ساکن بود. زن رفت بالا و پادشاه همراه آقای قوامی توی سایه ماند. تا وقتی که زن برسد قسط‌های ماهیانه را با تلفن همراه پرداخت کردم. باز خوب است در این موارد گوشی به یک درد واقعی می‌خورد. تا همین چند سال قبل برای هر کار کوچکی مدت‌ها باید توی صف بانک علاف می‌شدیم. پادشاه به خاطر دارد وقتی ۱۹ سالش بود شاگرد مغازه ای شده بود که لوازم ورزشی می‌فروخت. یکی از کارهای ثابت پادشاه آنجا این بود که برود بانک، نوبت بگیرد و منتظر بماند و وقتی کمی مانده بود تا نوبتش برسد تماس بگیرد تا صاحبکار بیاید و پولی را واریز یا برداشت کند. معمولا هم از این کار خوشحال بودم چون زیر کولر گازی می‌نشستم و لازم نبود هیچ کاری بکنم. بانکِ آن منطقه هم همیشه‌ی خدا شلوغ بود. حالا با یک کلیک هر کاری انجام می‌شود. بگذریم.

بعد با مادرم تماس گرفتم و گفتم اجتمالا همین روزها می‌آییم. توی دوره قرآن بود آهسته حرف می‌‌زد. خوشحال شد و گفت باز هم هر وقت قطعی شد یک خبر بدهم. زن آمد پایین. سر راه خانه ماست خریدیم. شکلات‌هایی هست که کنجد فشرده‌است با روکشی از شکلات، آن مغازه داشت و زن خواست. خریدیم. خیار هم خریدیم و بعد به خانه رفتیم. زن گفت ناهار ماکارونی داریم. اول می‌خواست کنار آن ماست و خیار درست کند اما وقتی چشمش به گوجه‌های تپلی و آبدارِ توی یخچال افتاد گفت سالاد شیرازی درست می‌کند. بسیار هم خوب شد و همراه ماکارونی چسبید به سقفِ جانمان. زن گفت هانیبال ببینیم. هنوز یک فصل آن مانده که تماشا نکرده‌ایم ولی زودتر از فکر به این که سریال ببینیم خوابمان گرفت.

عصر فوتبال تماشا کردم. تیم پادشاه برای اولین بازی فصل یک مساوی سخت گرفت و این زیاد خوب نبود. امیدوارم در بازی‌های بعد بهتر باشند واگرنه می‌دهم یک یکشان را فلک کنند تا پول مفت از ما نگیرند. زن وقتی بیدار شد تازه یادش افتاد عروسک‌هایش را در خانه‌ی جدید نچیده. فقط دوتا خرس که خیلی بزرگند را گذاشته بالای کمدی که توی اتاق است اما به غیر از آنها یک چمدان پر از عروسک دارد. مشغول آنها بود که پادشاه راهی زورخانه شد. این جلسه مهمانی داشتیم از زورخانه‌ای دیگر و معمولا در این مواقع میانداری را به آن مهمان می‌دهند. البته اگر کسوت قابل توجهی داشته باشد. مردی بود با شکمی بزرگ و قد و بالایی بلند و لبخندی پررنگ که سبیل‌های پرپشتش را به دوطرف باز می‌کرد. خلاصه او میاندار شد و همان اول هم آنقدر شنا رفت که حسابش از دستمان خارج شد. زیر نوای مرشد و به تقلید از میاندار حسابی جست و خیز کردیم و عرق ریختیم تا حالمان جا بیاید. زن تهدید کرده بود که حتما باید ساعت ۱۰ شب خانه باشم چون قرار بود برق برود و اگر تاریک می‌شد می‌ترسید. یک چشمم به ساعت بود و ورزشی که از هر شب بیشتر طول کشید‌. یک ربع مانده به ۱۰ بود که تازه ورزش تمام شد و فوری حاضر شدم. سر راه دو کاسه آش نذری هم گرفتم و رفتم. دستم بند بود و با پا در را زدم. زن اولش که عصبانی بود ولی وقتی در باز شد و ظرف‌های نذری را دید نرم و خوشحال شد. بعد هم به پادشاه گفت چشمانش را ببندد. مرا تا جلوی یخچال برد و نشان داد که برای پادشاه فرنی درست کرده و آنجا گذاشته است.

شیر آب خانه مشکل دارد و چکه می‌کند. صاحبخانه گفته بود عوضش می‌کند. دیر وقت بود که گفت اگر خانه هستید کسی می‌آید تا شیر را درست کند. شوهر خواهرش بود که لوله کش است و شیر را باز کرد و یک شیر دیگر جای آن بست. دورش را هم چسب زدم تا آب از آن عبور نکند. تا فردا باید بماند بعد باز کنیم ببینیم آب می‌دهد یا خیر. آخر شب بالاخره زن اصرار کرد و هانیبال را تماشا کردیم. دو قسمت دیگر دیدیم و مانده یازده قسمت تا این فصل هم تمام شود. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان