۴۶۴. سهراب
چهارشنبهها انگار نیروی دو روز بعد هم در بدنم است و میتوانم از همه یکجا استفاده کنم. با این که مدرسه درست آن طرف خیابان است اما زود بیدار شدم. یک سیبِ سبزِ کوچک را توی دهانم گذاشتم و نشستم پشت فرمانِ آقای قوامی. از پاییز فقط صبحش به ما رسیده. در گوشه و کنار این شهر کلی آب انبار و همینطور شیرِ محل برداشت آب وجود دارد. یکی از آنها درست سر کوچهی ماست معمولا اول صبح پیرزنان درحال برداشتن آب هستند. جوی آبی هم از وسط منطقه پشت سر خانهی ما عبور میکند که منطقهای است کاملا با بافت سنتی و خانههای کاهگلی. اگر تابستان باشد هنوز میشود ظرفهایی را با تشت و کلی لباس کنار آن دید در حال شستن رخت. زنان هنوز در خیلی از این خانهها خودشان تنور دارند و نان میپزند و به طور کلی در این منطقهی خاص از شهر میشود راحت زندگی چند دهه قبل را به چشم دید. البته به تدریج یکی یکی دارند این خانهها را خراب میکنند و به جای آنها قوطی کبریتهای بیقواره میسازند. مثل خانهای که خود ما در آن مستاجر هستیم. حالا بعد اگر شد تصاویری از بافت این منطقه برایتان توی کانال همایونی میگذارم تا فقط آنجا عکس غذا تماشا نکنید.
چهارشنبهها طبق معمول کلاسها به شکل خوبی پیش رفت. بعد از چهار سال رفت و آمد در مدارس این محدوده بالاخره هم صحبتی در میان همکاران پیدا کردهام که در این مدرسه درس میدهد واگرنه پادشاه اصلا با کشی صحبت نمیکند و اگر بکند در حد سلام و احوالپرسی. این دبیری که توفیق همصحبتی با پادشاه را دریافت کرده در واقع مدرس رشتهی برق است ولی عاشق ادبیات و همین صحبت از ادبیات رمزِ ورود به دنیای پادشاه است که هر کسی آن را نمیداند. از مردم این نواحی هم نیست و همشهری حافظ و سعدی است روحیهای لطیف و سبیلی پر پشت دارد. حدودا سی ساله است و خودش هم شعر میگوید. خلاصه این که شرایط لازم برای گفتگو با حضرت همایونی را دارد. بنا بر این میشود در ساعت تفریح نشست و جای حرفهای صدتا یک غاز از مولانا و سعدی گفت. طعم چهارشنبهها اینطور شیرینتر میشود.
ظهر کمی زودتر به خانه رسیدم. روزِ ماکارونی بود. پادشاه همیشه روی ماکارونی فلفل قرمز میریزد و این بار اشتباهی ظرف دارچین را برداشته بودم. البته کمی ریختم و متوجه شدم. طعمش هم بد نشد. به هر حال ماکارونی خوشمزه بود و بعد سعی کردم در مقابل هجوم لشکر خواب مقاومت کنم اما در نهایت وقتی خواب سراغم آمد که با خودش جلسهی بیهقیخوانی را هم برد. به جای آن شب با زن رفتیم کمی توی شهر دور زدیم. زن برای خودش بستنی خرید و بعد رفتیم از جایی که گفته بودند همبرگرهای خوبی دارد برای شام همبرگر خریدیم. یکی خریدیم چون زن خیلی کم میخورد زحمت بقیهی ماجرا را باید پادشاه بکشد. بعد هم پادشاه کمی دنبال ماژیک مناسب برای کلاسهایش گشت. در نهایت یکی خریدیم تا ببینم آنطوری که دلم میخواهد هست یا خیر. همبرگر نسبت به این شهر خوب بود اما اگر با شهر خودمان مقایسه کنم در حد یک ساندویچی معمولیِ وسط شهر بود.
اخر شب پادشاه بعد از مدتها رفت سراغ جناب سهراب سپهری. متوجه شدم که چقدر دلتنگش بودهام و خودم خبر نداشتهام. چند صفحهای خواندم و به او وعده دادم به زودی مجددا به دربار احضارش میکنم. تمام آلارمهای گوشی همراه را خاموش کردم و به تخت رفتم برای خوابی عمیق تا حوالیِ ظهر. حالا تا ببینم چه میشود.