۴۷۷. برگ
صبح اول خیال کردم خواب ماندهام و از این خیالِ نامبارک فوری از جایم بلند شدم. راستش هنوز زود بود ولی پادشاه دوست نداشت به دامِ خوابِ شیرینِ اول صبح بیفتد. مسواک که زدم تقریبا راه بازگشت خواب بسته شد و خیال نداشتم دوباره دراز بکشم. کمی برای راه افتادن زود بود اما چه ایرادی داشت. هوای اول صبح خُنکی دلچسبی به استقبال پادشاه آمد. قبل از سوار شدن به این فکر کردم که آخر هفته باید دستی به سر و روی آقای قوامی بکشم، به تعویض روغن ببرمش و احتمالا به فکر ضدیخ هم باشم. پشت چراغ قرمز یک ماشین کنارم توقف کرد پر از دختر بچههای دبستانی که با آهنگ در حال همخوانی و رقصیدن بودند. دختران با اختلاف زیباترین موجودات دنیا هستند. دلم برایشان رفت. چراغ سبز شد و رفتند به سمت راست. پادشاه به سمت چپ پیچید و مسیرش از آنها جدا شد. زیبایی و لطافت دختران احتمالا تنها چیزی است که آدمیزاد با خودش از بهشت بیرون آورده و اگر همین یک قلم را هم نیاورده بود دنیا بسیار زشت و غیر قابل تحمل میشد. سیبِ توی دستم را کم کم فرستادم میان زندگی تا به مدرسه رسیدم. پادشاه تصمیم گرفته تا مجددا خوردن قند و شیرینی را محدود کند و حالا همین امروز راه به راه جلوی ما بیسکوییت و شیرینی میآوردند. توی دفتر بحث بین دبیران هم بر سر اضافه وزن و ورزش و این جور چیزها بود. یکیشان که نیروی آزاد است میگفت جدیدا در آزمون استخدامی قبول شده اما آنقدر بر سر کوچکترین چیزها اذیتش کردهاند که حوصلهاش سر رفته و ممکن است به کلی بیخیال ادامهی مسیر شود. هفده سال است که به عنوان نیروی آزاد در آموزش و پرورش کار میکند و تازه حالا در ۴۲ سالگی آزمون استخدامی را قبول شده. حالا میگوید در معاینات پزشکی هر اتاقی یک ایراد از او گرفته و برای هر کدام کلی پول بیشتر داده تا به کمیسیون برود و باز در نهایت ایرادهای جدید گرفتهاند دست آخر هم بعد از این همه هزینه با مسئول انجا دعوا کرده بود و معلوم نیست کارش به کجا بکشد. واقعا کلافه بود. بگذریم. سر کلاس یکی از دانش آموزان زیادی روی دفترش مشغول بود. گفتم دفتر را بیاورد. اول که قبول نمیکرد اما نهایتا مجبور شد بیاید و دفتر را بگذارد روی میز. توی هر صفحه کلی طرح های استیکر مانند کشیده بود و به نظرم خیلی قشنگ بود. پرسیدم اینها چیهستند. گفت دوست دارد تتوآرتیست بشود و اینها هم تمرین است برای طراحی تتو. برایش آرزوی موفقیت کردم و دفتر را به او دادم. از صفحات دفترش عکس گرفتم برایتان میگذارم توی کانال تا تماشا کنید.
برای ناهار لوبیاپلو داشتیم با سیب زمینی و ماست. خیلی خوشمزه بود. پادشاه عصر را خوابید تا کمبود خواب شب جبران شود. شب فوتبال داشت و هر چند فوتبالهایش به پادشاه مربوط نبود اما همه قشنگ و پر گل بودند و میشد با خیال راحت تماشایشان کرد. زن از حالا دارد برای سالگرد عقدمان برنامه میچیند که اواخر ماه بعد است. خواسته تا یک روز به شهر خودمان برویم و آنجا بشود توی برگهای پاییزی قدم بزنیم. اینجا که اصلا همچین امکانی وجود ندارد. حتی در مورد این که نهار چه چیزی و از کجا بخوریم با پادشاه صحبت کرد. حالا هنوز ۲۳ روز تا آن موقع باقی مانده و وقت زیاد است که خوب طرح و برنامه بریزد. امیدوارم آن زمان هوا زیاد سرد نباشد و برگهای پاییزی خیابانها را ترک نکرده باشند. حالا تا ببینم چه میشود.