خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۵۳۶. طبع

شنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۴، ۳:۲۹ ب.ظ

جمعه صبح زودتر بیدار شدم. صدای باران می‌آمد. کمی توی تاریکی روی زمین دراز کشیدم. نور سفید و مبهمی از پنجره قسمتی از خانه را روشن‌تر کرده بود. گرسنگی با موهای ژولیده و شکسته وسط آشپزخانه نشسته بود. ده دقیقه مانده بود به ساعت ۹ که خودش را جمع و جور کند و دستی به سر و رویش بکشد تا برویم. باران شدید بود. بیخودی کمی بیشتر رسیدن به آقای قوامی را طول دادم تا درست و حسابی خیس بشوم. به زورخانه که رسیدم چند نفری قبل از من آمده بودند.‌همه با لبخند و دوان دوان از زیر باران خودشان را داخل زورخانه می‌انداختند. هنوز صاحب دیگ نیامده بود. در واقع یکی از ورزشکاران خودش طباخی دارد و باید اول کارش آنجا تمام می‌شد و بعد می‌آمد اینجا تا به کله‌هایی که بارگذاشته برسد. کمی با تاخیر آمد و تا آن موقع همه رسیده بودند. کنار گود سفره انداختیم و ظرف‌هایمان را ردیف چیدیم کنار دست آشپز. نان سنگگ‌ها روی سفره به خط شدند و یکی یکی کاسه‌ها و ظرفها را تحویل گرفتیم. کله پاچه از مقربان دربار پادشاه است و به سبب قدمتش در کنار آبگوشت قرار می‌گیرد. لذت خوردن کله‌پاچه لذت هم سفره شدن با اهالی این سرزمین در چند هزار سال گذشته است. بسیار خوش گذشت. پادشاه سنگینی شاهانه‌‌ای احساس می‌کرد. پس برای طبع همایونی نیم ساعتی قدم زدن زیر باران را تجویز کردم. ظرف را تحویل آقای قوامی دادم و کمی خیابان‌های تمیز را زندگی کردم. زندگی حسابی به خودش رسیده بود. انگار می‌خواست به عروسی برود. بگذریم.

وقتی به خانه رسیدم زن تازه بیدار شده بود. کمی در محیط بلاگفا صفحات دیگر را خواندم. همیشه این کار باعث می‌شود از تحولات زندگی بقیه شگفت زده شوم. بعد به فهرست فیلم‌هایم نگاهی انداختم و چند تایی را انتخاب کردم برای این ایام پیش رو تا بببینم. همانطور که پادشاه حدس زده بود مدارس برای شنبه تعطیل اعلام شد و امتحانات روز شنبه هم لغو شد. کمی مطلب برای صبح شنبه آماده کردم تا در گروه‌های کلاسی بگذارم. پادشاه الباقی روز را به سختی مشغول جنگ بود. جنگ با خوابی که داشت زودتر از موعد به دربار می‌آمد و باید آنقدر معطلش می‌کردم تا دست کم به ساعت ۱۰ شب برسد در غیر این صورت خیلی زود بیدار می‌شدم. با زن رفتیم بیرون و کمی زیر باران خیابان‌ها را گشتیم. زن کمی خوراکی خرید و به خانه‌ی گرممان برگشتیم. قبل از ساعت ده بالاخره خواب را به دربار راه دادم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان