خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۵۴۱. دزد

پنجشنبه چهارم دی ۱۴۰۴، ۴:۲ ب.ظ

این بار دیگر واقعا در همان روستایی که ۲۰ کیلومتری شهر است مراقب امتحان بودم. شب کم خوابیده بودم اما به نظر سرحال می‌آمدم‌. به آقای قوامی گفتم در مسیر آهنگ‌های جناب نصرالله معین را پخش کند. خورشید دقیقا رو به روی ما بود اما جان نداشت. اول صبحی زورش کم بود و نمی‌توانست درست و حسابی گرممان کند. یک گَله بُز سمت راست جاده توی صحرا ول بودند. به این فکر کردم که چقدر کار چوپانان سخت است. پادشاه زمانی که سربازی بود دوست داشت یا چوپان بشود یا نوازنده‌ی دوره‌گرد. حتی برای چوپانی با چند نفر صحبت کردم ولی درنهایت نشد و رودخانه‌ی سرنوشت به سمت دیگری رفت. بزغاله‌ی سفیدی میان گله جست و خیز می‌کرد. همه‌ی آنها روزی خورده می‌شوند. بگذریم.

حدود ده دقیقه زود به مدرسه رسیدم. هنوز همکاران دیگر نیامده بودند. آبدارچی مدرسه چای آورد. معمولا تا زنگ اول خبری از چای نیست. این چایِ غیر منتظره پادشاه را گرم کرد. همکاران هم کم کم از راه رسیدند. این مدرسه دو نوبت امتحان داشت یکی ساعت ۸ و یکی ساعت ۱۰:۳۰. امتحان ساعت ۸ خیلی زود تمام شد چون بچه‌ها تند تند برگه‌هایشان را تحویل دادند. در واقع چیزی نمی‌نوشتند که بخواهد طول بکشد. بیشتر از یک ساعت بیکار بودم. مدرسه کتابخانه‌ی کوچکی دارد. کمی توی کتاب‌ها گشتم. بیشتر کتاب‌ها اهدایی بود.‌ کتاب‌های خوب هم لا به لای آنها پیدا می‌شد. احتمالا هیچوقت کسی آنها را نخواهد خواند و همینجا می‌پوسند. کاش دزدی پیدا شود و آنها را بدزدد شاید در یک کتابفروشی سرنوشت بهتری در انتظار آنها باشد. بگذریم.

به خانه که رفتم زن هنوز خواب بود. قرار بود برای ناهار کباب دیگی درست کند ولی گفت اصلا حوصله‌ی آشپزی ندارد. پادشاه خودش تصمیم گرفت چیزی درست کند. سیب زمینی سرخ کردم. بعد پیاز داغ و گوجه را به آن اضافه کردم و ترکیب دلچسبی شد. خواستم برنج هم درست کنم که زن خودش آمد و درست کرد. همان‌ها را با پلو نوش جان کردم. زن هم کمی خورد. خیلی کم. عصر زن دوباره خوابید و پادشاه دو قسمت آخر تدلاسو را تماشا کرد. سریال تمام شد. تمام شدن سریال های خوب همیشه اینطور است که انگار یک سفر تمام می‌شود و حتی قبل از تمام شدن دلتنگ شخصیت‌های آن می‌شویم. سریال خوبی بود و حال آدم را خوب می‌کرد. چهارشنبه بود و زن که بیدار شد کم کم حاضر شد برای رفتن به جلسه بیهقی‌خوانی. لباس جدیدش را پوشید و خوشحال بود که تقریبا با رنگ لباس‌های پادشاه ست شده. مثل همیشه جلسه‌ی خوبی بود. پادشاه بسیار خوابش می‌آمد و این با چند خمیازه خودش را نشان داد. تا حوالی ساعت ۱۱ شب خودم را بیدار نگه داشتم و بعد به خواب شیرین و عمیقی رفتم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۵۴۰. عراق

چهارشنبه سوم دی ۱۴۰۴، ۸:۲۱ ب.ظ

وقتی هر روز به مدرسه نمی‌روم تاریخ گم می‌شود و به همین خاطر سه شنبه وقتی بیدار شدم اطمینان داشتم که در سومین روز از دیماه هستیم. اتفاقا روز سوم دی ماه مطابق جدول مراقبتی که به ما داده بودند در مدرسه‌ای مراقب امتحان بودم که بیست کیلومتر با شهر فاصله داشت. وقتی به آنجا رسیدم تازه از روی تاریخ برگه‌های امتحانی متوجه شدم دوم دیماه است و در مدرسه دیگری مراقب هستم. باز بیست کیلومتر راه را برگشتم تا به آن مدرسه‌ی دیگر برسم. آقای قوامی به پادشاه چپ چپ نگاه می‌کرد و ظاهرا از ۴۰ کیلونتر مسیری که بی‌جهت رفته بود و برگشته بود گلایه داشت. پادشاه فرصت رسیدگی به این خرده کاری‌ها را نداشت و فوری به مدرسه‌ دیگر رفت. از میانه‌ی امتحان اول رسیدم. معمولا در هر روز سه نوبت امتحان بگزار می‌شود. البته چون امتحانات این مدرسه در سالن بزرگی برگزار می‌شود بود و نبود یک مراقب زیاد به چشم نمی‌آید. چای خوشرنگی برای پادشاه آوردند. بعضی وقت‌ها چای طعم گس و عمیقی دارد و این مورد پسند طبع همایونی است. دبیران از نظر تصحیح امتحانات در این مدرسه راحت هستند چون اغلب برگه‌ها سفیدند و دانش‌آموزان زود برگه‌ها را تحویل می‌دهند و می‌روند. به برگه‌ی یکیشان دقت کردم. در یکی از سوال‌ها از دانش‌آموز خواسته بودند دو کشور همسایه خراسان رضوی را بنویسد و او در جواب نوشته بود: "عراق و بندرعباس". علم و دانش بود که از برگه‌ها می‌ریخت و برای این که موج این دانش‌ما را با خودش نبرد زودتر برگه‌ها را تحویل می‌دادند و می‌رفتند. در همین روز اولین امتحانِ پادشاه هم برگزار شد و یازدهم‌های این مدرسه امتحان تاریخ دادند. طبق معمول سوالات را از قبل به این مدرسه داده بودم و طبق معمول از ظاهر برگه‌ها مشخص بود به جز چند نفر الباقی نمره‌شان به پنج هم نمی‌رسد. خلاصه اولین دسته‌ی برگه‌ی امتحانی برای تصحیح تحویل پادشاه داده شد و به خانه برگشتم.

زن برای ناهار ماکارونی درست کرده بود. خوشمزه بود و به ویژه ته دیگ‌هایش را دوست داشتم. کمی خوابیدم و بعد بیدار شدم تا به زورخانه بروم‌. از چند روز پیش تاکید کرده بودند امشب همه در زورخانه حاضر باشیم و مهمان خاصی قرار است بیاید.‌ زورخانه شلوغ بود. هیچکس هم خبر نداشت این مهمانی که گفته‌اند کیست. کلی آدم روی سکو ها نشسته بودند. همه در نگاهشان این سوال بود که بالاخره این مهمانی که می‌گویند کجاست. توی نظر خیلی‌ها این بود که شاید یکی از قهرمانان ملی را به زورخانه دعوت کرده‌اند. ورزش که تمام شد هنوز توی گود بودیم که مدیر زورخانه گفت سکوت برقرار شود. در باز شد و همسر و فرزندان مرشد زورخانه با کیک و دسته گل و کادو وارد شدند. تولد مرشد بود و هیچکس خبر نداشت جز کسانی که برنامه را چیده بودند. خلاصه آمدند داخل و فضای زورخانه شاد شد. مرشد اصلا انتظارش را نداشت و حسابی غافلگیر شده بود. پادشاه برای خودش از این اداها دوست ندارد. عکس دست جمعی گرفتیم و شیرین و شیر کاکائو پخش کردند و کیک بریدند. پادشاه این روزها خیلی کم شیرینی می‌خورد و شیرینی را باز برداشت تا ببرد برای زن. حتی شیر کاکائو را هم‌بردم.

به خانه که رسیدم زن در حال پرو کردن لباسی جدید بود نمیدانم چه کلمه‌ی فارسی می‌شود به جای پرو به کار برد. گفت الان بیرون بوده و آن را برای خودش خریده. چیزی بین کت و مانتو بود. قشنگ بود. به شلواری که دیروز خریده بود می‌آمد. شیرینی‌ها و شیرکاکائو را به او دادم. بعد کمی دعوا کردیم بعد تخمه خوردیم. تلوزیون طبق معمول چیزی نداشت‌. آخر شب یک دور دیگر دعوا کردیم سر این که زن احساس می‌کند مالک پادشاه است. پادشاه هم تاکید می‌کند که از این خبر ها نیست و بعد زن کولی بازی در میاورد و پادشاه خنده‌اش می‌گیرد. ساعت سه صبح بود که با تاکتیک‌های ناشناخته‌ای دوباره وضعیت سفید شد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۵۳۹. جزئیات

سه شنبه دوم دی ۱۴۰۴، ۳:۳۰ ب.ظ

پادشاه سعی کرد به زور هم شده صبح را تا دیر وقت نخوابد و زودتر بیدار شود. تلاش موفقی بود و قبل از ساعت ۹ در هال مستقر شده بودم. کمی از گلستان را خواندم و دیگر چیزی نمانده که تمام شود. بعد هم دفتر کارهای روزانه را مرتب کردم. گرسنه بودم و یخچال کاملا پر بود از بازماندگان یلدا. دسر موزی را برداشتم و به قدر چند ردیف پیشروی کردم. دسر ما بیسکوییت نداشت اما در اینستاگرام هر جایی را نگاه می‌کردی یک بسته بیسکوییت پتی بور و موز و ژله دستشان بود و هرکدام یک جوری این‌ها را ترکیب می‌کردند. آدم احساس می‌کند رییس کارخانه‌ی پتی‌بور به همه‌ی آشپز‌ها و خانم‌های خانه‌دار رشوه داده تا فقط از محصولات او استفاده کنند. جالب است که بیسکوییتش بیست جور بسته‌بندی دارد ولی همه‌شان یکی هستند و هیچ فرقی ندارند. همه‌ی آنها با همه بسته بندی‌هایشان هم فروش می‌روند. خلاصه در حالی که دسرِ بدون بیسکوییت می‌خوردم و به بیسکوییت فکر می‌کردم یکی دوتا داستان از یک مجموعه داستان کوتاهی به نام "گربه سرخ گربه سیاه" خواندم. جالب بود. چند وقتی بود داستان نخوانده بودم. پادشاه به این نتیجه رسیده است که مثل یک تایر است. در هر مسیری بیفتد دست کم چند غلت می‌خورد و بعد اگر بیشتر هلش ندهند متوقف می‌شود. مثلا اگر فیلم ببیند در یک هفته چند فیلم خواهد دید و اگر داستان بخواند همینطور و یا اگر سریال نگاه کند. اما وقتی متوقف می‌شود دوباره به حرکت انداختنش کمی انرژی می‌خواهد. بگذریم.

زن حوالی ظهر بیدار شد قرار بود برای ناهار املت بخوریم. پادشاه املت را درست کرد اما از نتیجه کار خودش راضی نبود نمی‌دانم چرا اما آنطور که باید بشود نشد. البته که هیچ چیز بی‌دلیل اتفاق نمی‌افتد. همیشه جزئیات بسیار مهم هستند و گاهی نا خواسته یکی از آنها نادیده گرفته می‌شود. مثلا چند روزی بود که چای ما بد رنگ می‌شد.‌ تمام موارد را در نظر می‌گرفتیم و باز بد رنگ می‌شد تا دست آخر یادمان آمد این بار دبه‌ی آب را از آب تصفیه‌کن همیشگی آب نکرده‌ایم و از جای دیگر آب برداشته‌ایم. همین جزئیات باعث می‌شود همه چیز تغییر کند. حالا پادشاه هم قطعا چیزی را کن و زیاد کرده بود که نتیجه آن چیزی که می‌خواست نشد. به هر حال خوردیم.

از آنجایی که وارد ماه تولد زن شده‌ایم او از حالا که یازده ردز به تولدش مانده بود کادوی تولدش را می‌خواست. برای پادشاه هم بهتر بود چون تا آن زمان معلوم نیست وضعیت خزانه به چه صورت باشد. گفت یک جور شلوار لی دیده و همان را می‌خواهد. رفتیم بازار و کمی مغازه‌ها را گشتیم تا آن چیزی که می‌خواست پیدا کرد. به او می‌آمد. همان را خرید. اگر شهر خودمان باشد دو ملیون مغازه هست و آدم لای آنها گم می‌شود و تصمیم گیری سخت است اما اینجا تعداد مغازه‌هایش محدود است و زود به نتیجه می‌رسیم. به هر حال چیزی که می‌خواست خریدیم و به خانه برگشتیم. آخر شب دوباره چون صحبت رفتن به شهرمان در ایام تولد زن پیش آمد با هم بحث کردیم. زن سعی می‌کند برای همه چیز تصمیم بگیرد ولی پادشاه این اجازه را به او نمی‌دهد. بعد دادش در میاید. به هر حال کمی بحث کردیم بعد خوابیدیم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم

۵۳۸‌. کاردک

دوشنبه یکم دی ۱۴۰۴، ۴:۳۹ ب.ظ

صبح زود بیدار شدم. کمی کنار بخاری ایستادم و بعد تصمیم گرفتم روز را شروع کنم. باید برای اولین روز مراقبت امتحانی به یکی از مدارس می‌رفتم. خیلی ها خیال می‌کردند یکشنبه هم تعطیل می‌شود اما نشد و حالا باید بیایند و امتحان بدهند. هنوز خیلی برای راه افتادن زود بود و کمی با کارگزاران دربار به گردش در فضای مجازی رفتیم. هیچ خبری نبود جز همان چیز های تکراری. ساعت از هفتو نیم گذشته بود که راه افتادم امتحانشان هشت شروع می‌شد. بیرون که رفتم دیدم شیشه‌ی جلوی آقای قوامی کاملا یخ زده و اصلا با دستمال هم پاک نمی‌شد. خوشبختانه و به لطف درایت های شاهانه یک کاردک دم دست بود و با همان یخ ها را از روی شیشه جمع کردم. کار لذت بخشی بود. لایه‌ی نازک یک مثل یک ورق بستنی با کاردک لوله می‌شد و کنار می‌رفت و کم کم تمام شیشه تمیز شد. آفتاب از پشت ابر درآمده بود و در مسیر یخ‌ها در حال آب شدن بودند.

امتحان سر ساعت شروع شد. در این مدرسه همیشه برای امتحانات نمازخانه را صندلی می‌چینند و به همین خاطر نهایتا چهار یا پنج مراقب کافی است اما نزدیک ده نفر بودیم و خیلی‌ها رسما بیکار فقط نشسته بودیم تا وقت بگذرد. امتحانِ فنی داشتند در مورد رشته‌های خودشان مثل عمران و تاسیسات و خودرو. سوالاتشان را نگاهی انداختم. بسیار ساده بود. مثلا سوال این بود که ملات در سنگ کاری چه نقشی دارد؟ بعد در گزینه‌ها اینطور بود؛ برای تزیین سنگ، برای تزیین دیوار، برای ارزان تمام شدن کار، برای چسباندن سنگ ها به هم. دبیران این مدارس فنی معمولا سوالات ساده می‌دهند تا دانش‌آموزان هر طور هست نمره‌ای بگیرند ولی با این همه خیلی ها قبول نمی‌شوند. یکی از دبیران می‌گفت سوالات در سطحی است که اگر یکی را از توی کوچه بگیریم و بیاوریم سر جلسه قطعا قبول می‌شود.

امتحانات حدود ساعت یک تمام شد. در مسیر برگشتن یادم آمد که تابستان وقتی از جلوی یک مغازه در شهر خودمان رد می‌شدم از یک روسری خوشم آمد و برای زن خریدم ولی به او ندادم تا یک وقتی به مناسبتی بدهم. سپرده بودمش به آقای قوامی. شب یلدا بود و خوب بود به همین‌ مناسبت آن را به زن می‌دادم. توی مسیر یک پاکت کادو کوچک گرفتم و چند تا از شکلات‌های طلایی که زن دوست دارد. روسری را گذاشتم توی پاکت و شکلات‌ها را هم روی آن گذاشتم. دوباره سپردمشان به آقای قوامی تا سر شب که زن سفره یلدایش را چید به او بدهم. زن برای ناهار مرغ درست کرده بود. ولی پادشاه زیاد نخورد و به فکر خوراکی‌های شب بود. عصر کمی خوابیدم تا برای شب جان داشته باشم. زن لبو درست کرده بود. ژله انار درست کرده بود و دو جور دستر یکی با موز و یکی با انار. شیرینی و آجیل و همه چیز‌های دیگر را هم کم کم در ظرف‌های ادایی که خودش دوست دارد ریخت و گذاشت روی سفره. وقتی همه چیز حاضر شد پادشاه هم رفت و پاکت کادو را از آقای قوامی تحویل گرفت و به زن داد. زن خیلی خوشحال شد. یک عالم چیزی خوردیم و پادشاه هم سنت شکنی کرد و هم شیرینی خورد و هم شکلات.

قدیم‌تر ها تلوزیون در این جور شب‌ها دیدنی بود با مجری‌های درست حسابی و مهمانان خوب ولی دیگر جوری شده که تلوزیون خاموش که باشد آدم احساس بهتری پیدا می‌کند. پادشاه آخر آخر شب وقتی که زن دیگر خسته بود یکی دوتا از فیلم‌های خودش را نشان کرد تا تماشا کند. اولین فیلمی که دیدم فیلمی بود به اسم "قد دراز". یک فیلم روسی و سرد با رنگ‌های گرم و داستانی عجیب. پر از سکوت‌های طولانی و نگاه‌های عمیق. دومین فیلم فیلمی بود به اسم "سگباز" یا مرد سگی یا همچین چیزی که یک فیلم ایتالیایی بود از سال ۲۰۱۸. بسیار فیلم خوبی بود و لحظاتی داشت که پادشاه چند بار برگرداند و مجدد نگاه کرد. البته هر دو این فیلم‌ها را اگر خواستید تماشا کنید باید تنها ببینید و بچه یا خانواده اطرافتان نباشد. به طور کلی فیلم‌های خوب جشنواره‌ای را نمی‌شود توی جمع دید. بگذریم. پادشاه نزدیک به ساعت چهار صبح بود که خوابید. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان