۵۴۱. دزد
این بار دیگر واقعا در همان روستایی که ۲۰ کیلومتری شهر است مراقب امتحان بودم. شب کم خوابیده بودم اما به نظر سرحال میآمدم. به آقای قوامی گفتم در مسیر آهنگهای جناب نصرالله معین را پخش کند. خورشید دقیقا رو به روی ما بود اما جان نداشت. اول صبحی زورش کم بود و نمیتوانست درست و حسابی گرممان کند. یک گَله بُز سمت راست جاده توی صحرا ول بودند. به این فکر کردم که چقدر کار چوپانان سخت است. پادشاه زمانی که سربازی بود دوست داشت یا چوپان بشود یا نوازندهی دورهگرد. حتی برای چوپانی با چند نفر صحبت کردم ولی درنهایت نشد و رودخانهی سرنوشت به سمت دیگری رفت. بزغالهی سفیدی میان گله جست و خیز میکرد. همهی آنها روزی خورده میشوند. بگذریم.
حدود ده دقیقه زود به مدرسه رسیدم. هنوز همکاران دیگر نیامده بودند. آبدارچی مدرسه چای آورد. معمولا تا زنگ اول خبری از چای نیست. این چایِ غیر منتظره پادشاه را گرم کرد. همکاران هم کم کم از راه رسیدند. این مدرسه دو نوبت امتحان داشت یکی ساعت ۸ و یکی ساعت ۱۰:۳۰. امتحان ساعت ۸ خیلی زود تمام شد چون بچهها تند تند برگههایشان را تحویل دادند. در واقع چیزی نمینوشتند که بخواهد طول بکشد. بیشتر از یک ساعت بیکار بودم. مدرسه کتابخانهی کوچکی دارد. کمی توی کتابها گشتم. بیشتر کتابها اهدایی بود. کتابهای خوب هم لا به لای آنها پیدا میشد. احتمالا هیچوقت کسی آنها را نخواهد خواند و همینجا میپوسند. کاش دزدی پیدا شود و آنها را بدزدد شاید در یک کتابفروشی سرنوشت بهتری در انتظار آنها باشد. بگذریم.
به خانه که رفتم زن هنوز خواب بود. قرار بود برای ناهار کباب دیگی درست کند ولی گفت اصلا حوصلهی آشپزی ندارد. پادشاه خودش تصمیم گرفت چیزی درست کند. سیب زمینی سرخ کردم. بعد پیاز داغ و گوجه را به آن اضافه کردم و ترکیب دلچسبی شد. خواستم برنج هم درست کنم که زن خودش آمد و درست کرد. همانها را با پلو نوش جان کردم. زن هم کمی خورد. خیلی کم. عصر زن دوباره خوابید و پادشاه دو قسمت آخر تدلاسو را تماشا کرد. سریال تمام شد. تمام شدن سریال های خوب همیشه اینطور است که انگار یک سفر تمام میشود و حتی قبل از تمام شدن دلتنگ شخصیتهای آن میشویم. سریال خوبی بود و حال آدم را خوب میکرد. چهارشنبه بود و زن که بیدار شد کم کم حاضر شد برای رفتن به جلسه بیهقیخوانی. لباس جدیدش را پوشید و خوشحال بود که تقریبا با رنگ لباسهای پادشاه ست شده. مثل همیشه جلسهی خوبی بود. پادشاه بسیار خوابش میآمد و این با چند خمیازه خودش را نشان داد. تا حوالی ساعت ۱۱ شب خودم را بیدار نگه داشتم و بعد به خواب شیرین و عمیقی رفتم. حالا تا ببینم چه میشود.