۹۰. نود
نود روز. تقریبا سه ماه. هر روز اینجا نوشتهام تا شاید جملهای طلسمِ ایزدِ مهر را بشکند و دوباره زنده شوم. باید بگویم به عنوان یک پادشاه نیمهجان تا به اینجا تلاش خوبی بوده و حتی گاهی ذرههای حیات را مانند غبارِ نرمی روی گونههایم حس کردهام. اما حالا، یعنی همین حالا که در حال نوشتن این متن هستم، گرمای نورِ جدیدی را در انتهای یکی از دالانهای ناشناختهی سردابِ بیانتهای وجودم حس میکنم. شاید در یکی از همین روزها به زندگی برگردم. هنوز درست مطمئن نیستم.
صبح باز در اقدامی شگفت انگیز مدرسه به عنوان صبحانه برای همکاران سوپ آماده کرده بود. اول تعجب کردیم بعد مشخص شد اول سال خیلی از بچهها به خوابگاه نیامدهاند و در واقع این سوپ غذای دیشب دانشآموزان خوابگاهی بود. به هر حال، هر چند سوپ هیچوقت غذا حساب نمیشود اما بیانصاف نیستم و باید بگویم خوشمزه بود. شاید هم گرمایش توی سرمایِ دم صبح چسبید و به دلم نشست. توی دفتر هر کسی در گوشهای روی منبر رفته بود و داشت وضعیت منطقه را تحلیل میکرد و چه حرفهای شاخداری که با سوپ به خورد ما ندادند. میگویند رعایای چشم تنگِ ژاپنی از هر چیزی برق تولید میکنند، اگر از چرت و پرت گفتن میشد برق تولید کرد، دفتر مدرسه برق یک سال کشور را تامین میکرد. همیشه به منابعی که داریم بیتوجهی میشود. هنوز دانشآموزان کتاب نداشتند اما دیگر هفتهی دوم بود و درس را شروع کردم. درس اول تاریخ از روی کار آمدن آقا محمد خان تا پایان دورهی محمد شاه. هر بار همینها را درس میدهم و هر بار برایم انگار بار اول است. توی دلم این بیتِ آن پیرِ مرحوم میآید که میگفت: "چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی/ به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست"، جای عنوان تاریخ معاصر میشد بنویسند تاریخِ رنجِ مردم. بگذریم.
زن نهار فسنجان درست کردهبود. قطعا یکی از مباحث یک خانواده باید بر سر میزان ترشی یا شیرینی فسنجان باشد. ما هم ظاهرا به این مرحله رسیدهایم. بار قبل زن کاملا با رب انارِ ترش درست کرده بود و من دوست داشتم اما گفتم کمی از این ترشی کم شود بد نیست. این بار به خاطر همان حرف زن کاملا شیرین درست کردهبود. من باز هم دوست داشتم اما خودش دلخور و ناراحت بود و با چهرهای افسرده حاصل کارش را میچشید، اصلا اینقدر شیرین دوست نداشت. خندهام گرفته بود. به هر حال من که در هر نوعش فسنجان را دوست دارم زن هم شب باقی مانده فسنجان را با یک قاشق رب انار دیگر گرم کرد و این بار به نظر از حاصل کار راضی بود.
شب مشغول کارهای ادایی سالانهام شدم. معمولا برگههای حضور غیاب را هر مدرسه به صورت پراکنده و بینظم در اختیار ما میگذارد پادشاه ولی دوست دارد همه چیز منظم و قشنگ باشد. برگه ها را پانچ کردم و بر اساس ترتیب کلاسهای هفته توی یک پوشه سرجمع کردم. بعد کنار برگه های هر مدرسه یک لیبل رنگی میزنم تا راحت برگه های هر مدرسه قابل دسترس باشد. معمولا هر جای کار هم نیاز به نوشتن باشد میدهم زن بنویسد. خطش از فسنجانش هم شیرینتر است. بعد هم نقشهی ساده ای از خاورمیانه کشیدم چون دانش آموزان موقع توضیح دادن هیچ متوجه نمیشوند چی به کجاست از روی نقشه فهمیدنشان بسیار راحتتر است. از نتیجهی کار راضی بودم.
چند روزی هست که استاد کاری را به زن سپرده و زن چون نمیتواند به استاد نه بگوید قبول کرده. حالا با استرس مینشیند پای لپتاب و تند تند و بامزه کار میکند. اگر به خودش باشد حوصلهی این امور را ندارد. موقع خواب هم اعصاب نداشت و میگفت چرا صبح چند بار گوشی را کوک میکنی یک بار کوک کن من بیدارت میکنم. من هم میگفتم خب بار اول که زنگ میخورد بیدارم کن. نهایتا قرار شد اگر قرار است گوشی را چند بار کوک کنم بروم یک جای دور بخوابم اما من بسیار پادشاه لجبازی هستم و همانجا خوابیدم، یک بار هم بیشتر از قبل گوشی را کوک کردم تا ببینم چه میشود.