۵۳۴. ساکت
فرصت کم است و پادشاه به دلایلی باید سریع بنویسد تا قبل از رفتن به زورخانه بتواند پست جدید را بگذارد و این امر نیفتد به ساعات آخر شب. پس به میرزا بنویس های دربار دستور میدهم فوری شرح وقایع روز گذشته را انشا کنند و به نظر برسانند. ضمن این که باید توبیخشان هم بکنم تا مثل روز گذشته یکی دو جمله را وسط احوالات جا نیاندازند. بگذریم.
چهارشنبه بود و چهارشنبه خودش به قدر قطاب یزدیِ تازه خوشمزه است حالا تصور کنید که باران هم ببارد، میشود قطاب زعفرانی در کنار چای. احساس میکنم از زمانی که در همین هفتهی قبل آقای قوامی را برای اولین بار به ماشین شویی بردم به طور کلی آب و هوای این بیابان تغییر کرده است. به قدر تمام چهار سالی که در این شهر هستیم در این هفته باران دیدهایم و هنوز هم قرار است ببینیم. باران که میبینم یاد شعری میافتم که مرشد زورخانه میخواند و میگوید؛
"باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست
سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست
باران که شدى، پياله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست"
از سر انگشت روزهای آخر آذر طراوت میچکید. هوا نرم و خنک بود و پادشاه بیخودی به آقای قوامی گفت قبل از رفتن به سمت مدرسه چند دور در خیابانها بچرخد تا کمی از این لطافت به جانِ همایونی بنشیند همزمان خانم حمیرا هم نشسته بود کنار دست پادشاه و میخواند؛ "نری دنبال مستی/ خودت دُرد شرابی/ واست میچی بریزم/ خودت بادهی نابی". سر حال بودم و هر بار با نفس عمیق قسمتی از هوا را دعوت میکردم به خانهی دل.
عجیب است که دانش آموزان این هوا را دوست ندارند. پادشاه اصلا این را متوجه نمیشود. همه میچپند توی سالن و کلاسها و حتی زنگ تفریح بیرون نمیآیند که یک وقت نمی از باران به تنشان نگیرد. زمانی که پادشاه در مقطع کارشناسی درس میخواند در کلاسی که ساعت ۱۰ برگزار میشد باران گرفت. استاد متوقف شد و گفت درس کافی است ساکت باشید تا به حرف باران گوش کنیم. یک ساعت تمام ساکت بودیم و از پنجرهی بزرگ کلاس باران را تماشا میکردیم. البته پچ پج دختران هیچ وقت قطع نمیشد اما آن تصمیم استاد را هیچ وقت فراموش نکردم. حالا دانش آموزان در و پنجره کلاس را میبندند و حتی پرده را هم میکشند تا یک وقت نور از بیرون به آنها نخورد. پادشاه همان اول دستور میدهد پردهها را بزنند کنار و پنجرهها را باز کنند. به هر حال هوای بارانی و چای میان کلاسها چند ماه به عمر پادشاه اضافه کرد.
زن برای ناهار ماکارونی تدارک دیده بود با ته دیگ نان. بسیار خوشمزه بود و به جان چسبید. باران شدید بود که به جلسه بیهقی خوانی رفتیم. این بار بخش زیادی را زن خواند. جلسه طبق معمول خوب بود و لذت بردیم. شب پادشاه تا دیر وقت مشغول سوالات امتحان بود و تقریبا دم صبح کارش تمام شد حالا فقط مانده سوالات یک درس. چند نمونه سوال ماشبه هم برایشان توی گروه های کلاسی میفرستم شاید یکی از میان آنها هوس کرد نگاهی بیاندازد و این به او کمک کند. حالا تا ببینم چه میشود.