خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۴۹۳. بچه

جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴، ۴:۳۱ ب.ظ

پنجشنبه را زودتر از پنجشنبه‌ها شروع کردیم. زن بیدار شده بود و داشت حاضر می‌شد و پادشاه را هم بیدار کرد. نوبت گرفته بود برای آرایشگاه. صبح همایونی تعطیل و به خیر بود. پادشاه هم‌ باید به بانک می‌رفت تا بالاخره ببینیم برای وام تشکیل پرونده می‌شود یا خیر‌. توی دست زن یک کوکی بود که نصفش را خورده بود. گرفتم و الباقی را من خوردم. توی بوی قرمه سبزی نفس می‌کشیدیم. زن از شب قبل قرمه سبزی را توی ظرف سفالی بار گذاشته بود و حالا به جای اکسیژن در هوا قرمه سبزی بود. رفتیم و اول زن را رساندم بعد رفتم بانک. جای پارک‌‌ گیر نمی‌آمد و آقای قوامی را خیلی جلوتر گذاشتم. توی بانک هم شلوغ بود رفتم به باجه‌ی تسهیلات. خانمی که خیلی با آرامش و خونسرد با تلفن صحبت می‌کرد پشت پیشخوان بود. به اشاره‌ی مشتریان که عجله داشتند هم صرفا با تکان دادن سری به معنی این که؛ "کمی صبر کنند و چقدر عجله دارند و اصلا مراعات حال او را نمی‌کنند" جواب می‌داد. همینطوری هم بانک‌ها روز پنجشبه زود تعطیل می‌کنند و حالا قرار بود نیم وقت را هم این خانم با تلفنش صحبت کند. پادشاه باید بخشنامه بدهد که هر نوع تلفن خصوصی در ادارات ممنوع شود و اصلا تلفن همراهشان را هم دم در تحویل صندوق بدهند. خلاصه بعد از این همه وقتی بالاخره خانم با حالت طلبکار پرسید چه کاری داریم تقریبا به همه و از جمله پادشاه فقط یک جواب منفی داد که اعتبار نداریم. بعد دوباره تلفن را برداشت. پادشاه از چند بانک دیگر هم پرسید و آنها هم اعتبار نداشتند. جالب است که برای ۱۰۰ ملیون اعتبار ندارند و بعد وام های میلیاردی به بقیه می‌دهند. تازه این خان اول است و اگر اعتبار داشته باشند دوتا ضامن کارمند می‌خواهند که معلوم نیست باید آن را از کجا پیدا کنیم. به هر حال فقط یک بانک گفت شنبه خبر بگیرم. حالا باید ببینم شنبه چه می‌شود. زن تماس گرفت و گفت کارش تمام شده. گفتم بیاید به سمت من و آن موقع پادشاه هنوز توی بانک بود. مسیر زیاد نبود پیاده آمد. سوار شدیم و رفتیم. زن توی راه کمی خوراکی خرید. بعد خواست برویم پیش خیاط تا لباسش را تحویل بگیرد ولی خیاط مورد نظر تلفنش را جواب نداد. رفتیم خانه‌. حوالی ظهر بود زن برنج را دم کرد و بعد خیاط به او زنگ‌زد. این بار رفتیم و تا قبل از آماده شدن برنج زن لباسش را پرو کرد. پادشاه دم در منتظر بود و شیشه‌های آقای قوامی را تمیز کرد. زن برگشت و گفت لباسش هنوز کار دارد. رفتیم خانه.

قرمه سبزی در کنار ماست و پیاز با برنج زعفرانی و سیب زمینی‌های ته دیگ در انتظار پادشاه بود. بسیار خوشمزه بود و به نظرم خوشمزه ترین قرمه سبزی بود که زن تا به حال درست کرده بود. همه چیزش به قائده بود. انقدر خوردم که دیگر توان پیشروی نداشتم. شب که به زورخانه رفتم کمربند ورزشی کمی برایم تنگ بود اول خیال کردم شکم همایونی است اما بعد متوجه شدم قرمه سبزی است و جای نگرانی نیست. ورزش پنجشنبه شب کلی مهمان داشت. دور تا دور روی سکوها نشسته بودند. چند تایی از زورخانه‌های دیگر بودند و چند تایی هم‌ برای سالگرد پدر یکی از قدیمی‌های زورخانه آمده بودند تا به یاد آن مرحوم فاتحه‌ای بخوانند. بعد هم یکی از بزرگان گفت جلسه‌ی بعدی ورزش یعنی روز یکشنبه همه در همین مکان بعد از تمرین شام مهمان او هستیم. به طور کلی در زورخانه همان قدری که ورزش می‌کنند همانقدر هم به فکر شکمشان هستند و این با خلقیات شاهانه جفت و جور است. پادشاه باید خوب غذا بخورد.

شب به خانه برگشتم و سر صحبت باز شد در خصوص بچه دار شدن. باز به توافق نرسیدیم و معاهده ناتمام باقی ماند. خیلی چیز‌ها باید قبل از بچه تکلیفش روشن شود که بعدها به مشکل نخوریم. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان