خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۵۲۸. استدلر

جمعه بیست و یکم آذر ۱۴۰۴، ۸:۶ ب.ظ

قبل از هرچیز باید بگویم زن پیام‌های تبریک دوستان را دید و بسیار خوشحال شد و به این نکته تاکید کرد که در وبلاگ همه او را دوست دارند. پادشاه هم تایید کرد. بگذریم.

تَنِ پنجنشنبه بوی جمعه می‌داد. روز قبلش تعطیل بود این باعث می‌شد کمی صورتش حالت جمعگی داشته باشد. دیر بیدار شدم. دیر خوابیده بودم. زن داشت ناهاری درست می‌کرد که بلد نبود. خورشت بادمجان. بادمجان سرخ شده آماده از بیرون خریده بودیم. فقط لازم بود گوجه و سیب زمینی آن را حاضر کند و بادمجان‌ها را به آن اضافه کند. البته گوجه هم نداشتیم و صرفا یک پیازداغ و سیب زمینی لازم بود. زن کلی آب ریخته بود تا سیب زمینی‌ها اول بپزد. این که این غذا را خودش دوست ندارد باعث می‌شود نداند چی‌ به چی است. پادشاه هم که بیدار شد الکی کمی غر زد ولی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود صرفا کمی طول کشید تا آبش خشک بشود‌. درنهایت نتیجه بد نبود و خوردیم. زن می‌گوید سمت آنها این غذا را با کشک می‌خورند و آن را کشک بادمجان می‌دانند. ما به آن می‌گوییم خورشت گوجه بادمجان. به هر حال هزار جور می‌شود بادمجان را درست کرد و هر هزار جورش خوشمزه است.

بعد از ناهار زن خوابید. پادشاه کمی به کار مدارس رسید و بعد هم باید به جلسه می‌رفتم. بعد از جلسه هم باید به زورخانه می‌رفتم. واقعا رفتن به جلسه در این ساعت از روز شکنجه‌ای است که باید بگویم در نظر بگیرند برای مجرمانی که به هیچ نحوی اعتراف نمی‌کنند‌. به هر حال حاضر شدم و به عمد کمی هم دیر رفتم چون دست کم می‌دانستم نیم ساعت تا یک ساعت ابتدایی این جلسات اصلا خبری نیست. حتی شروع هم نمی‌شود. جلسه در سالن اداره برگزار می‌شد و مثل جلسه شنبه نبود که اولیا بروند سراغ دبیران. در واقع انجمن اولیا دعوت بودند و همینطور هم دبیران مدرسه و یک گفتگوی کلی صورت گرفت با کلی حرف‌های تکراری و الکی‌. پادشاه به صورت رسمی داشت وسط جلسه چرت می‌زد. زمانی‌هم که چشمانم باز بود فقط صورت معاونِ لُپ سنجابی مدرسه را می‌دیدم که چیز‌هایی را به بقیه توضیح می‌داد. تصویر دیده می‌شد اما صدا از سمت پادشاه قطع بود. جلسه که تمام شد فوری از سالن بیرون آمدم و اصلا حوصله‌ی آدابِ بخود بعد از مراسم را نداشتم که همه گُله به گُله می‌ایستند و حال و احوال می‌کنند و تعارف می‌کنند که چه کسی جلوتر برود.

سوار شدم و به سمت زورخانه راه افتادم.‌ هنوز خیلی زود بود. کمی در تاریکی نشستم. چشمم به قهوه فروشی کمی جلوتر افتاد. قهوه به هر دردی نخورد به این یک درد قطعا می‌خورد که انرژی را بالا می‌برد. رفتم یک قهوه گرفتم. لیوان کاغذی اش را دوست داشتم. طرح و رنگ قشنگی داشت. هنوز زود بود پس به لوازم التحریر و کتابفروشی که نزدیک بود رفتم. چرخیدم و اتفاقی چشمم به کتابی افتاد که می‌شناختم و قیمتش هم مناسب بود. خریدم. یک‌مداد سیاه هم گرفتم. مداد استدلر با روکش قهوه‌ای مرسوم که شمایلش پادشاه را یاد ایام کودکی می‌انداخت. حالا حال پادشاه بهتر بود. کتاب را بردم و تحویل آقای قوامی دادم. به طور اتفاقی روکش لیوان قهوه با جلد کتاب هم‌رنگ بود. عکسش را بعد برایتان توی کانال همایونی می‌فرستم. ساکم را برداشتم و به زورخانه رفتم. تمام احوال بد و خستگی پادشاه آنجا رفع شد. گاهی قبل ار ورزش سنگ می‌گیریم. سنگ چیزی شبیه به یک جفت دَر است که به صورت خوابیده می‌آورد روی سینه و بعد دوباره بالا می‌برند. تقریبا همان عضلات پرس سینه را درگیر می‌کند اما تعادل در آن بسیار مهم است واگرنه آن دو در بزرگ‌ به هم برخورد می‌کنند. این بار پادشاه سراغ سنگین ترین سنگ‌های زورخانه رفت. هرکدام ۳۵ کیلو است و هر دو با هم می‌شود ۷۰ کیلو. مرشد زورخانه گفت بعید می‌دانم حتی بتوانی تکانشان بدهی ولی پادشاه می‌دانست در این حرکت خوب است و ۱۰ حرکت رفتم. خود مدیر زورخانه با سنگ‌های ۲۰ کیلویی این حرکت را می‌زند و از این که پادشاه توانست با سنگ‌های بزرگ حرکت را برود تعجب کرد. به هر حال حس خوبی بود. بعد از زورخانه با زن تماس گرفتم و گفتم اگر دوست دارد برویم دوری بزنیم. فوری آمد بیرون و رفتیم کمی این شهر کوچک را چرخیدیم. چیپس هم گرفتیم. شب خوبی بود و اگر خواب زودتر می‌آمد بهتر هم می‌شد اما تا نزدیک صبح نیامد که نیامد. آخر شب دوباره با مادرم تماس گرفتم. دیروز تبریک گفتم اما مجددا روزش را تبریک گفتم و مادر هم دعای مادرانه کرد‌. مثل همیشه خواهرهایم آنجا جمع بودند و هر کدام یکی دو کلام حرف زدند. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان