۳۲۷. صورتی
سال گذشته یک مجموعه پادکست ضبط کردیم به عنوان راهنمای شب امتحان و این پادکستها برای دانشآموزان ارسال شد. حالا در شنبهای که وسط مراقبت از امتحان بودیم تماس گرفتند و گفتند تشریف بیاورید اداره جلسهای هست در خصوص همان پادکستها. گفته بودند ساعت ده و نیم در اداره باشید. ده و نیم آنجا بودم ولی برق نبود. کسی هم نبود جز معاون آموزشی اداره که در تاریکیِ دفترِ دور از آفتابش دائم به ساعت نگاه میکرد و میگفت هر جا باشند کم کم از راه میرسند. پادشاه نشست پشت میزِ جلسه. خوشبختانه قبل از این که اعصاب پادشاه خراب بشود و بخواهد همه را سرو ته از درو دیوار اداره آویزان کند چایِ خوشرنگی روی میز گذاشتند و در جعبهی شکلات را باز کردند. البته که پادشاه شکلات نخورد اما چای خودش به تنهایی مایهی آرامش بود. تا چای تمام شود بقیه هم رسیدند. مدیرِ اداره آخر از همه آمد. با این همه تاخیر تازه وقتی سی نفر به او خیره شده بودند ده دقیقهای مشغول صحبت کردن با تلفن همراهش بود و همزمان با چشم و ابرو مثلا به ما خوشآمد میگفت. دوست داشتم مثل آقای دیکاپریو از کوره در بروم و لیوان را توی سرش خورد کنم اما صبر از صفات برجستهی شاهنشاه است. خلاصه بعد از کلی قر و ادا و تاخیر و خوشآمدید و بفرمائیدهای الکی جلسه شروع شد.
جلسه گرفته بودند تا از افرادی که در ساخت پادکستها دخیل بودند تجلیل کنند و پیشنهادات را برای ادامهی کار بشنوند. به این صورت که مدیر شروع کرد به صحبت و تقریبا مانند تمام جلسات دیگر با هر مناسبتی یک سری آمار ارائه داد که در دورهی او فلان شده و بهمان شده. بعد از یک ساعت حرف زدن تازه مثلا خواست دوستان دیگر نظرشان را بگویند. مطابق این دست جلسات این صرفا یک تعارف است و هیچکس هیچ چیزی نمیگوید صرفا کلههایشان را با لبخندی تکان میدهند و ساکت مینشینند. به پادشاه که رسید ترمزِ کله تکان دادنها را کشیدم و نظرم را در خصوص پادکستها و این که چطور میشود بهتر ساخته شوند گفتم. معاونش چیزهایی یادداشت کرد و تمام. بعد از من باز هیچکس نظری نداشت تا دوباره رسید به خودِ مدیر. در این فاصله بستنی لیوانی هم توزیع کردند. پادشاه برنداشت. اگر هوا اینقدر گرم نبود و میشد بستنی را به خانه رساند برای زن میبردم اما امکانش نبود. دست آخر یکی یکی نام دبیرانی که در این طرح دخیل بودند را خواندند و کادویی همراه با لوح تقدیر به ما دادند. وقتی به خانه رسیدم زن با ذوق کادو را باز کرد. همان طور که حدس میزدم کادو کاملا در راستای اهداف آموزشی و البته موضوع جلسه که ساخت پادکست امتحانی است تهیه شده بود. یک ظرفِ گودِ مرغ خوری، یا سوپ خوری، یا خورشت خوری یا نمیدانم چه کوفتی خوری. حالا عکسش را بعد برایتان توی کانال میگذارم تا ببینید به اینها چی خوری میگویند.
زن گفته بود توی راه نان بخرم. رفتم داخل نانوایی و دقیقا وقتی نوبت به پادشاه رسید تنورِ ماشینیِ نانوایی دود کرد و ترکید. همه رفتند بیرون و مغازه پر از دود شد. پادشاه حوصله نداشت از زیر کولر بلند بشود. گفتم آخرش بالاخره صاحب نانوایی یک کاری میکند دیگر. همینطور هم شد و نیم ساعت بعد صاحب نانوایی با دستگاه جوش آمد یک چیزی را به یک چیز دیگر جوش داد و تنورش درست شد. پادشاه بیست تا نانِ لواشِ کاغذیِ بیمزه خرید و به خانه رفت. زن برای ناهار کوکوی سبزی درست کرده بود. خوشمزه بود ولی چرب. جوری که هر لقمهای که میگرفتم با اندکی فشار کلی روغن از آن خارج میشد. همراه گوجه ساندویچهای کوچک درست کردم و خوردم. این هفته واقعا رژیم را زیاد رعایت نکردهام و این اصلا خوب نیست. باید بگویم ملازمان دربار حواسشان را بیشتر جمع کنند. به خصوص بعضی شبها همراه زن از خوراکیهایش خوردهام و بعد حس سنگینی کردهام. بگذریم.
عصر زن گفت برویم بیرون و دور بزنیم. رفتیم و همین چهار تا مغازه و خیابان تکراری را دور زدیم. زن برای خودش یک روسری با گلهای صورتی خرید. این نشانهی خوبی بود چون چند وقت قبل یک عبا با گلهای صورتی هم خریده و این یعنی اگر قرار باشد به شهرمان برویم با بهانهها و اداهای کمتری میآید و ته دلش میخواهد این ترکیب را نشانِ بقیه بدهد.
شب دفترچهی یادداشتم در تلفنهمراه را مرتب کردم و مواردی را به آن اضافه کردم تا کاربردیتر باشد. همزمان خبر رسید سینمای ما دوباره یکی از معتبرترین جوایز بینالمللی را برای فیلم آقای پناهی کسب کرده است. واقعا با این همه محدودیتهای عجیب هنر این سرزمین همواره جایگاه خودش را حفظ کردهاست که این فارغ از هر چیزی مایهی مباهات است. هر چند بخشی از این جوایز هم به خاطر همین محدودیتها به هنرمندانما میدهند اما به هر حال نمیشود ارزش کار آنها را زیر سوال برد. حالا تا ببینم چه میشود.