۵۳۰. مطبوع
شب پنجره را باز گذاشته بودم تا بوی باران نرم نرم وارد خانه شود. صبح خانه پر از زندگی بود. زودتر حاضر شدم و بیرون رفتم. گونهی کوچه هنوز از بوسههای بارانِ شبانه خیس بود. همه چیز مثل روزِ بعد از خانه تکانی زیادی تمیز به نظر میرسید. هوای خُنک چراغهای خانهی دلم را روشن میکرد. پادشاه سر حال بود. ُشنبه بوی عید میداد.
زودتر از همکاران به مدرسه رسیده بودم. خلوت بود. به جای این که توی دفتر بنشینم مستقیما به کلاس رفتم. فلاسک چایم را بیرون اوردم و تا وقتی بچهها برسند پادشاه را به چند جرعه چای کنار پنجره مهمان کردم. دانشآموزان یکی یکی رسیدند و همه از این که پادشاه زودتر در کلاس نشسته است تعجب کوتاهی کردند. عجیب است که سردشان بود. همه دست کم شانزده هفده ساله هستند نمیدانم چرا این هوای مطبوع را سرد میدانستند و توی خودشان کز کرده بودند. از آنها امتحان گرفتم و درس را هم به سرحدات امتحان ترم اول رساندم. به دانشآموزان نگفتهاند اما در این مدرسه هفتهی دیگر امتحاناتشان شروع میشود و اتفاقا اولین امتحان هم امتحان تاریخ است. باید زودتر سوالاتشان را آماده کنم.
زن برای ناهار پلولوبیا درست کرده بود. بوی آن خودش را تا بیرون از دربار رسانده بود. با ماست خوردیم و حسابی به دل نشست. سر شب هم تیم مورد علاقه پادشاه مسابقهاش را برد تا همه چیز رو به راه باشد. با زن رفتیم تا مرغ بخریم. هر بار که میرویم قیمتها تغییر کرده و این انگار به یک روال ثابت تبدیل شده است. به خانه که رسیدیم پادشاه مرغها را شست و زن آنها را بسته بندی کرد. قبلا که در امور منزل تازه کار بودیم کلی آب برای شستن مرغ هدر میرفت ولی حالا کمی اوضاعمان بهتر شده است. بعد زن چای دارچین آورد. پادشاه در نیمه دوم سال چای را با دارچین و زنجبیل دوست دارد و در نیمه اول با گل محمدی و هِل. شب قالب ثابتی برای امتحانات درست کردم تا فردا سوالات را برای هر پنج مدرسه طراحی کنم. حالا تا ببینم چه میشود.