خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۵۳۲. کلیژدک

سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۴، ۹:۱۹ ق.ظ

صبح تقریبا پادشاه خواب ماند اما آنقدر دیر نشده بود که قبل از شروع کلاس‌ها به مدرسه نرسم. صرفا نمی‌شد آیین صبحگاهی شاهانه را مو به مو اجرا کنم. پس فوری حاضر شدم، یک موز برداشتم و فلاسک را هم چای کردم و راه افتادم. در واقع شانسی که به حسب اتفاق به پادشاه روی آورده بود این بود که شب فراموش کرده بودم زیر سماور را خاموش کنم و حالا چای داشتم. توی جاده و در فاصله‌ای که به مدرسه برسم کم کم چای خوردم و روشن شدم. درست به موقع به مدرسه رسیدم ک قبل از سایر دبیران مستقیم سر کلاس رفتم. با تمام توانی که برای دوازدهم خرج شد باز هم تا میانه‌ی درس ششم رسیدیم و نشد جلو تر برویم. به دانش‌آموزان گفتم تا همانجا را برای امتحان ترم بخوانند و لازم نیست چند صفحه باقی مانده را نگاه کنند. دو کلاس بعدی درسشان به حدی که باید برسد رسیده بود و قرار بود از آنها امتحانی آزمایشی بگیرم اما از آنجا که همه چیز دقیق و مرتب است دستگاه چاپ خراب شده بود و از طرفی نصف بیشتر دانش‌آموزان را برده بودند به یک بازدید مربوط به درس دفاعی و رسما هیچ کاری نشد انجام بدهیم. سعی کردم برایشان انواع سوال را توضیح بدهم اما بی‌حوصله بودند و بهانه گیر و دائم دوست داشتند تعطیل شوند. پادشاه از هیچ چیز در مدرسه به اندازه‌ی دانش‌آموز بهانه گیر بدش نمی‌آید. می‌دانم همین‌ها حالا گوش نمی‌کنند و بعد سر جلسه امتحان غافلگیر می‌شوند و خیال می‌کنند سوالات از کره‌ی مریخ آمده است. به خصوص پایه دهم زیادی در حال و هوای بچگی مانده‌اند و فعلا گوششان بدهکار نیست تا وقتی که کارنامه‌ی نوبت اول به دستشان برسد.

در مسیر برگشت چند تا کلیژدک روی زمینی کشاورزی ورجه ورجه می‌کردند. کمی ایستادم و تماشایشان کردم. می‌گویند این‌ها حیوانات بازیگوشی هستند و به زمین‌های کشاورزی هم آسیب می‌زنند ولی به هر حال پادشاه جست و خیزشان را دوست دارد. سر راه خانه ماست خریدم. زن گفته بود کوکو درست می‌کند و به سفارش پادشاه قرار بود توی کوکو یک سیب زمینی هم رنده کند. خودش اینطور دوست ندارد به همین خاطر برای خودش سیب زمینی جدا سرخ کرده بود. نهار چسبید. پادشاه عصر کمی مشغول فضای مجازی شد و دیر خوابش برد و تا سر شب خواب بود. زن چند باری تلاش ناموفق داشت در جهت بیدار کردن پادشاه. بعد گفت اصلا خودش تنها می‌رود بیرون‌. در کمال تعجب واقعا خودش تنها رفت و از سر کوچه تخمه و پفک خرید. وقتی برگشت بیدار بودم. پادشاه تا دیر وقت مشغول طرح سوال بود. گاهی به حال همکارانی که در این زمینه‌ها خیلی راحت سوالات سال گذشته را ارسال می‌کنند غبطه می‌خورم. پادشاه نمیتواند این کار را بکند و صدم به صدم سوال جدید درست می‌کند. آخر شب فوتبال قشنگی نشان می‌داد. با این که پادشاه طرفدار هیچ کدام نبود اما بازی بسیار جذاب بود و در نهایت چهار به چهار مساوی شدند. تقریبا تا خود صبح خوابم نبرد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان