خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۹۵. شترمرغ

یکشنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۳، ۲:۲۶ ق.ظ

اولِ صبحِ شنبه وقت درس پرسیدنِ پادشاه بود. اول پرسیدم ببینم کسی داوطلب هست یا نه. دو نفر با اطمینان دستشان را بالا بردند. بدون پرسیدن نمره کامل برای آنها گذاشتم و بعد رفتم سراغ بقیه. اکثرا جواب دادند آنها هم که جواب ندادند قرار شد جلسه بعد جبران کنند. بعد بالاخره از نرم افزار خودم توی کلاس استفاده کردم. دانش آموزان بسیار خوششان آمد مخصوصا که قسمت‌های مهم کتاب هایلایت شده بود و دیگر قرار نبود دائم بپرسند از کجا تا کجا. توی کلاسِ من خوردن خوراکی آزاد است و نامردها این بار ویفر موزی آورده بودند و بین خودشان تقسیم کردند. بوی موز کل کلاس را پر کرده بود. ویفر موزی را بسیار دوست دارم اما افسوس که با همه‌ی اصراری که کردند پادشاه نمی‌توانست هنگام ماموریت چیزی بخورد. توی کلاس متوجه شدم قسمت‌هایی از نرم افزار نیاز به اصلاح دارد تا توی کلاس تعامل بهتری اتفاق بیفتد ولی در مجموع بسیار رضایت بخش بود. اگر بتوانم بقیه دروس راهم کامل کنم اتفاق خجسته‌ای است. بگذریم.

طبق معمولِ شنبه‌ها بین کلاس‌هایم یعنی حدودا از ساعت ۹ تا ۱۱ برنامه‌ام خالی بود. مدیر کلی عذرخواهی کرد بابت نقص در برنامه و بعد شیرینی و نسکافه آورد تا چاپلوسی کرده باشد و پادشاه او را مورد عفو قرار دهد. نمی‌دانست که من از این دو ساعت خالی بسیار هم لذت می‌برم. این هفته از توی گوشی داستانی را شروع کردم که بسیار شیوا و شیرین بود طوری که اصلا نفهمیدم چطور دو ساعت گذشت.

ساعت بعد که به دفتر رفتم یکی از همکاران را دیدم که بی‌حرکت ایستاده و با افسوس به عکس بزرگی نگاه می‌کند که تازه در دفتر نصب کرده بودند. هر از چندی هم سری تکان می‌داد. بعد که دید من آمده‌ام با حرص شروع کرد به توضیح. عکسی بود که آخر سال گذشته روی پله‌های جلوی آموزشگاه با همه‌ی همکاران گرفته بودند. بعد چون چند نفر از همکاران در آن جلسه حضور نداشتند معاون مدرسه سپرده از آنها جدا عکس بگیرند و با فتوشاپ به جلوی عکس اضافه کنند. در نگاه اول قابل تشخیص نبود. اما این همکار از این حرص می‌خورد که دو نفر را گذاشته بودند درست جلوی او و فقط کله‌اش مثل شتر مرغ از بین آن‌ها پیدا بود. بسیار صحنه‌ی مضحکی شده بود و حالا واقعا این مفلوک داشت برای چنین چیزی حرص می‌خورد. از عنایات پروردگار به پادشاه بود که آن لحظه و با دیدن عکس خنده‌ای شاهانه سر نداد. حالا جالب این که اصلا من این عکس را ندیده بودم. اگر دو کلام دیگر با آن صورت که از خشم شبیه کلدو تنبل شده بود صحبت می‌کرد بی‌شک می‌خندیدم اما چند همکار دیگر از راه رسیدند و من رفتم خودم را مشغول کار دیگری کردم. بعضی‌ها عجب دل خوشی دارند که می‌توانند برای این چیزها حرص بخورند. بگذریم.

نهار غذای مخصوصی داشتیم که به تازگی کشفش کرده‌ام. راستش آن رگِ شمالیِ من باعث می‌شود همه چیز برایم با پلو خوشمزه باشد. این غذا هم سیب زمینی و تخم مرغ پخته است که با گوجه‌ی ریز شده و همراه با پلو می‌خورم. به من که بسیار می‌چسبد، ولی گمان نمی‌کنم سلیقه‌ی رعیت بپسندد.

شب رفتیم پیاده روی. پیاده روی که چه عرض کنم در واقع با کوچه و خیابان لاس می‌زنیم، هیچ فشاری به عنوان ورزش به آدم نمی‌آید صرفا بازار را قدم می‌زنیم و بیخودی می‌رویم توی پاساژها و بیرون می‌آییم. اما به هر صورت دائما توی ذهنم به این فکر می‌کنم که از هیچ بهتر است تا دیگِ حوصله‌ام سر نرود هر چند گاهی ناموفقم و جوش می‌آورم. بماند.

شب بالاخره نظر سه‌تار را جلب کردم. نازش را کشیدم و کام داد. هر چند کوتاه، هر چند با اخم، اما راه داد تا باز سراغش بروم. درس فردا را هم نگاهی انداختم و نشستم پای کتاب. خواندم تا مگر خوابم ببرد ولی تا همین حالا که در حال نوشتنم از خواب هیچ خبری نیست.‌

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان