خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۵۲۳. سمنو

یکشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۴، ۸:۴۲ ق.ظ

شنبه بود. هوا کمی ابری بود. اول صبح پادشاه به آشپزخانه‌ی سلطنتی فرمان داد تخم مرغ بجوشانند و فلاسک همایونی را هم با محلول آبلیمو عسل، زنجبیل و آب‌جوش پر کنند. فوری اوامر عالیه اجرا شد. حتی نزدیک بود شیر هم برای پادشاه گرم کنند که این سطح از تجمل و رفاه را نزدیک به ادا دیدم و مانع شدم. زن خواب بود. با خودم فکر کردم که او صبحانه چه می‌خورد و چشمم توی یخچال گشت تا رسید به سمنو. احتمالا این‌روزها صبح سمنو می‌خورد. پادشاه هم دوست دارد ولی برای من هر چیزی که کمی هم شیرین باشد باید کنار دست چای قرار بگیرد تا خوردنی باشد. بگذریم.

این که آقای قوامی از تمیزی برق می‌زد چند درجه به زیبایی صبح اضافه کرد. طبق معمول زود به مدرسه رسیدم. این هفته قرار بود از همه‌ی کلاس‌ها امتحان بگیرم و بنا به تجربه می‌دانستم که نیمی از کلاس قرار است بگویند کدام امتحان و نخوانده‌اند و این داستان‌ها، بعد پادشاه وانمود می‌کند برگه‌ها چاپ شده و هیچ راهی برای کنسل کردن امتحان نیست اما در نهایت با کلی شرط و شروط سخت قبول می‌کند که هفته آینده امتحان بگیرد. به این روش هفته‌ی آینده کمی بیشتر می‌خوانند و دیگر راه فراری ندارند. خلاصه پادشاه با این مانور عملیاتی در زمانی که دانش‌آموزان جز و پر می‌زدند که امتحان کنسل شود کلی شرط و شروط گذاشت از جمله این این هفته از دقیقه اول تا لحظه آخر درس بدهد بدون حرف و حدیث اضافه و هفته آینده هم باید یک درس اضافه امتحان بدهند، در نهایت امتحان را کنسل کرد. شیوه جدیدی که به لطف فلاسک کوچک همایونی یاد گرفته‌ام این است که چون برای انسانی‌ها وقت کم می‌آید اصلا در زنگ تفریح به دفتر نمی‌روم و مستقیم از این کلاس به کلاس‌دیگر می‌روم. شرایط را مُهَیّا می‌کنم و منتظر می‌مانم تا بیایند. وقتی داخل دفتر هستیم دست کم ۱۰ دقیقه بعد از زنگ کلاس به طور رسمی شروع می‌شود. به هر حال کلاس‌های شنبه با پیشروی خوبی در دروس به اتمام رسید.

به خانه که رفتم انگار ساعت‌های آخر قهر بود و قرمه سبزیِ آشتی داشت جا جا می‌افتاد. زن به خودش رسیده بود و مشغول حاضر کردن غذا بود. حالا بر عکس شده بود. زن کمی حرف می‌زد ولی پادشاه هیچ‌ چیزی نمی‌گفت. تا عصر به همین منوال گذشت. گفت نان نداریم. رفتیم نان بگیریم. سر راه زن شیرینی‌ و موچی هم خرید. به خانه که رسیدیم برای پادشاه چای هم گذاشت. بعد توی تلگرام پیام داد و گفت بیا آشتی کنیم. پادشاه داشت گلایه‌اش را می‌نوشت که زن عذرخواهی کرد. پادشاه هم از بابت داد‌هایی که زده بود عذرخواهی کرد. خلاصه آشتی کردیم. زن چای و شیرینی آورد. از غرور همایونی که بگذریم دل پادشاه برای زن تنگ شده بود. چیزی از بیرون لازم داشتیم پیاده رفتیم و کمی قدم زدیم. حرف زدیم. شبِ تمیزی بود. دقیقه‌ها مثل آب چشمه‌ صاف بودند. هوا خوب بود. آخر شب زن با شیره انگور و آرد نخود یک جور بیسکوییت درست کرد. خوشمزه بود. تا دیر وقت پادشاه بیدار بود و به کارهای روز بعد فکر می‌کرد. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان