خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان

هیچکس نمی‌داند زنده ماندم و اینجا مخفی شدم

۵۲۷. حسنک

پنجشنبه بیستم آذر ۱۴۰۴، ۴:۴۳ ب.ظ

همان طور که انتظارش می‌رفت چهارشنبه را تعطیل کردند. یک تعطیلی کاملا بی‌مورد. اوضاع طوری شده که دانش‌آموزان هر هفته انتظار تعطیلی دارند. آموزش و پروش هم اعلام می‌کند که فعالیت‌ها در بستر شاد پی‌گیری می‌شود. ارواح عمه‌هایشان. به هر حال پادشاه چون شب زود خوابیده بود زود هم بیدار شد.خیلی زود یعنی قبل از ساعت پنج. این هم از مشکلات دربار است که اگر خواب زود هم بیاید باز تا وقتش نمی‌ماند و زود می‌رود پی‌کارش. کمی توی تخت ماندم و به سقف نگاه کردم اما فایده‌ای نداشت و قرار نبود دوباره به خواب بروم. نشستم پای لپتاب تا پیش از شروع کلاس‌های مثلا مجازی چند تا فایل آمده کنم و دست کم همان‌ها را برایشان بفرستم و تکلیف کوچکی بدهم که سر آن چهار پنج نفری که حاضر می‌شوند گرم باشد. اصلا کسی در کلاسی حاضر نشد اما پادشاه به هر حال فایل سوالات را در گروه‌ها ارسال کرد و تاکید کرد که پاسخ دادن به آنها و ارسال تا فردا به منزله حضور در کلاس در نظر گرفته خواهد شد. حتی یک نفر محض رضای خدا پیام را نگاه نکرد.

برای ظهر قرار بود زن برنج را درست کند و پادشاه برود از بیرون غذا بگیرد. جفتمان هوس مرغ بازاری کرده بودیم. برای اولین بار پادشاه با قابلمه برداشت چون احساس کردم مرغ بدون برنج ممکن است توی ظرف یک بار مصرف زود سرد بشود. رفتم به آشپزخانه‌ای که نزدیک خانه‌مان است و از همانجا غذا گرفتم. گفتم برای زن آب مرغ بیشتر بریزد. وجود آب مرغ برای زن یک خط قرمز جدی است و اصلا مرغ می‌خورد برای آب مرغ، اگر آب نداشته باشد اصلا دوست ندارد. از او می‌پرسم پس جرا برای جوجه کباب آب مرغ نمی‌خواهی؟ جواب قانع کننده‌ای نمی‌دهد. به هر حال با قابلمه مرغ به خانه برگشتم زن هم بقیه بساط را چید تا غذا بخوریم. خوشمزه بود و چسبید.

عصر به جلسه بیهقی خوانی رفتیم. رسیدیم به داستان پر سوز و گدازِ "بردار کردن حسنک وزیر". پادشاه خواند. آنقدر خواندنش لذت بخش بود که زمان را احساس نکردیم از ساعت پنج و نیم شروع کردیم و به هفتو چهل دقیقه رسیده بودیم که با اشاره یکی از دوستان متوجه شدیم وقت گذشته واگرنه پادشاه حاضر بود آنقدر بخواند تا کتاب تمام شود. در این ماجرا شخصیت احمد بن حسن میمندی صدر اعظم سلطان مسعود بسیار مورد توجه پادشاه قرار گرفت که در هر شرایطی احترام و جایگاه هر کسی را در نظر می‌گرفت.

بعد از تمام شدن زن گفت به مناسبت روز زن برویم و خوراکی بخریم. عروسکی توی یکی از فروشگاه‌ها بود که زن مدتها بود می‌گفت دوستش دارد و پادشاه قصد داشت دست کم آن را هم برای زن بگیرد اما زن یک بار دیگر عروسک را دید و گفت این مدلش را دیگر دوست ندارد و به جای آن خوراکی بیشتر بخریم. پادشاه مخالفتی نداشت به هر حال روزِ زن بود گفتم هر چیزی دوست داری بخر. کلی خوراکی خرید. گفتم دست کم گل بگیریم ولی گل دوست ندارد و می‌گوید خراب می‌شود. حتی وافه رفتن را هم دوست ندارد و نی‌گوید روی صندلی‌هایش اذیت می‌شود. گفت عروسک را از شهر خودمان بگیرم و برای تولدش. تولدش حدودا یک ماه دیگر است. به خانه رفتیم و زن خوشحال بود. فیلم دانلود کرد تا ببینیم ولی فیلمش را دوست نداشت به جای آن فصل دوم "بازی تاج و تخت" را گذاشت. این سریال را همان سال اول ازدواج دیدیم و تنها سریالی بود که هر دو دوست داشتیم واگرنه همیشه در این زمینه سلیقه‌های متفاوتی داریم. شب خوب و آرامی بود. پادشاه آخر شب فهرستی از کار‌هایی که این آخر هفته باید انجام بدهد نوشت تا بعد به آنها رسیدگی کند. حالا تا ببینم چه می‌شود.

مهرداد دوم
© خاطراتِ پادشاهِ نیمه جان